-
روایت «محمد حاجیاسماعیلی» از زندگی یک کامیوندار
چطور آن روز سکته نکردم؟!
هشت خرداد هشتاد و نُه بود که کامیونم ذوب شد؛ توی انفجار معروفِ دکل بیست و چهار قصرشیرین. کامیون خودم که البته نه... فقط بیست تا قسطش را داده بودم. خودش دود شده و ماند چهل تا قسطش. با یک سوئیچ برگشتم خانه. پسرعمهام که خودش پنج تا کامیون داشت، میگفت: «تو چجوری سکته نکردی اون روز؟»
-
روایت «علی جوانمردی» از روزگار جاهلی و چاقوکشی
پایان دوران کارد سلاخی!
چند ماه از انقلاب گذشته بود که یک نفر توی محلمان به قتل رسید. چند روز بعد، ریختند و من را گرفتند. بعد هم بردند و نشاندند جلوی یک افسر. گفت: «تو رو اونجا دیدن.» گفتم: «بله. اونجا بودم. ولی کار من نیست.» گفت: «ببین، تو تا همین امروز سیزده تا دعوا داشتی که یه بلایی سر طرفت آوردی!»
-
روایت «حسین اسدی» که انگار هر کجا کارش گیر کرده، خواستهاش را با حضرت(ع) در میانه گذاشته
«سلام» از پشت پنجره طبقه شانزدهم
ماجرا باید همان چیزی باشد که توی علوم میانرشتهای بین معمار – شهرسازی و علوم انسانی دربارهاش گپ زده میشودٰ: اینکه «مکان» این قابلیت را دارد که رفتار آدمها را تغییر دهد.