سال 1360 درست زمانی که تنها 16 سال بیش نداشت، به جبهه اعزام شد، متولد نراق از توابع استان مرکزی است، نراق در آن زمان نیروی مقاومت بسیج نداشت، بنابراین به عنوان پاسدار ویژه در سپاه محلات گزینش و فعالیت خود ر آغاز کرد، پس از طی کردن دوره آموزش نظامی به دارالخوین ـ منطقه محمدیه اعزام شد.
درست یک روز پس از سالگرد تولد هفده سالگیاش در عملیات فتحالمبین اسیر شد. احمد ابوالحسنی نائب رئیس اتحادیه لیتوگرافران از آزادگان دوران دفاع مقدس و جانباز 55 درصد است که از سال 61 تا سال 1369 در اسارت به سر برده است. ابوالحسنی خاطرات بسیاری از دوران دفاع مقدس و اسارت دارد، از خاطره شیرین راضی کردن فرمانده سپاه محلات برای اعزام شدن به جبهه تا خاطره تلخ شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره).
ابوالحسنی در بیان خاطرات خود از روزهای پیش از اعزام از محلات به دارالخوئین میگوید:
«سپاه در آن سالها به سختی اجازه میداد، دو برادر همزمان در جبهه باشند، برادر بزرگتر من نیز در جبهه فرمانده بود، بنابراین زمانی که من می خواستم اعزام شوم، فرمانده سپاه محلات اجازه نداد و گفت: «مگر جبهه بجه بازی است» من گفتم «بچه خودت هستی و جد و آبادات، من میخواهم بروم جبهه سر صدام را بیاورم» این جمله من که از طرفی از حرص من نسبت به سخن فرمانده نشأت میگرفت و از طرفی شور و اشتیاق مرا برای اعزام شدن به جبهه نشان میداد، موثر واقع شد و فرمانده با رفتن من به جبهه موافقت کرد. حدود 8 ماه در جبهه بودم، تا اینکه در عملیات فتحالمبین به عنوان آرپیچی زن انتخاب شدم، قرار شد که ما به عنوان فدایی عمل کنیم و وارد منطقه تحت پوشش عراقیها شده و آنها را سرگرم کنیم تا نیروهای دیگر بتوانند به پیشروی بپردازند.
ساعت 12 شب حرکت کردیم و از ساعت 12 و 15 دقیقه تا 6 صبح در خاک عراقیها بودیم؛ اما آنها متوجه حضور ما نبودند، تا اینکه یکی از رزمندهها(شهید مهدی عاشوری) روی مین رفت و انفجار مین ما را لو داد، چند ساعتی درگیر بودیم، در مسیر پیشروی و درگیری به میدان مین رسیدیم، چارهای نبود چز پیشروی بنابراین من و شهید مهدی عباسی دست یکدیگر را گرفته و در میدان مین شروع به دویدن کردیم، که به لطف الهی هیچ اتفاقی برای ما دو نفر نیافتاد، اما به هر حال بسیاری از رزمندهها در این میدان شهید شدند، وقتی میدان مین را رد کردیم، یکی از تانکهای عراقیها به سمت ما حرکت کرد، شهید عباسی گفت، من تانک را میزنم، گفتم مهدی شرایط خوب نیست، فاصله ما هم با تانک زیاد است، گفت، نه اگر نزنم جلوتر میآید و دیگر کاری نمیشود کرد، به محض اینکه خمپاره را شلیک کرد، تیری به سوی او شلیک شد که به چشمش اصابت کرد، شهید عباسی مانند پروانه چند دوری به دور خود چرخید و در آغوش من به شهادت رسید. اما تانک را نیز منهدم کرد.
در این میدان که فضایی به طول 100 متر و عرض 20 متر را در بر میگرفت بالغ بر 200 نفر از نیروهای ما به شهادت رسیدند و 200 نفر باقیمانده نیز بسیاری مجروح و زخمی شده بودند، در نهایت 21 نفر از این میان اسیر شدیم که در بین اسرا نیز همگی زخمی بودیم.
وقتی اسیر شدیم، به استخبارات عراق و پس از استخبارات ما به پادگانی منتقل شدیم که سولههای بزرگ که پیش از آن آشیانه تانکهای عراقی بود، میزبان ما شد، در این سولهها کمترین امکان بهداشتی وجود نداشت، ما از کارتنهای مقوایی برای زیرانداز استفاده میکردیم، روزها به شدت گرم و شبها به شدت سرد بود، پس از چند روز به دلیل نبود امکانات بهداشتی بدن برخی از مجروحان کرم گذاشت و بسیاری از مجروحان ما شهید شدند.
تا اینکه یکی از اسرا پیشنهاد داد، چای صبحانه و ناهار اندکی که به اسرا میدادند را نخوریم و به این شکل اعتراض خود را به نبود امکانات در این سوله به آنها اعلام کنیم، فردا صبح کتریهای چای دست نخورده باقی ماند، سینیهای اندک غذا، دست نخورده باقی ماند و زمانی که نگهبان عراقی علت را جویا شد، گفتیم مجروحان ما در وضعیت بسیار بدی به سر می برند، وضعیت ما مطابق با قوانین جهانی نیست.
این همکاری اسرا و اعتصاب غذا موجب شد تا فردای آن روز ما را به اردوگاه «عنبر» بردند، این اردوگاه نیز اگر چه وضعیت مناسبی نداشت اما امکانات حداقلی بهداشت و درمان را داشت، پزشکان اسیر ایرانی در این اردوگاه بودند که موجب نجات بسیاری از مجروحان شدند.
پس از چند روز، اسرای عملیات بیتالمقدس نیز به این اردوگاه منتقل شدند، مهدی تهانیان رزمندهای که رعایت حجاب را شرط مصاحبهاش کرد نیز در میان این اسرا بود، اما متاسفانه آنگونه که باید و شاید به نقش این اسرا در روایتها، فیلمها و تولیداتی که در سالهای پس از جنگ ساخته و پرداخته شده، توجه نشده است.
برای نمونه اتفاقی که در فیلم اخراجیهای 2 به آن اشاره شده و به سادگی از آن عبور میشود، ماجرای شکستن دوربین صدا و سیمای عراق توسط اسرا است، ماجرا از این قرار بود که در اردوگاه عنبر یک روز آمدند گفتند، میخواهیم از شما فیلم بگیریم، اسرا گفتند موردی ندارد، به شرط اینکه صحنهسازی نکنید و کار تبلیغاتی نداشته باشد، عراقیها ابتدا قبول کردند، اما روز بعد آمدند میزی چیدند که روی آن انواع میوهها وجود داشت، میوهای که تا پیش از آن ما رنگ آن را نیز در اردوگاه ندیده بودیم، بعد چند نفر از منافقان ایرانی را نیز دعوت کرده بودند که دور این میز نشسته و از شرایط خوب اسرا در عراق بگویند. من - که امالمشاکل از سوی عراقیها نامیده شده بودم- و یکی از رزمندههای دیگر که او نیز اراکی بود، رفتیم کاسهای که برای خمیر ریش استفاده میکردیم، پرت کردیم وسط میز میوهها و شروع به زدن خبرنگارها کردیم، سایر اسرا نیز به جمع ما پیوستند و دوربینها را شکستند، پس از آن نیز تیراندازی شروع شد و 12 نفر از ما را به عنوان شروع کننده درگیری شناسایی و به استخبارات بردند، شکنجههایی که در این اردوگاه روی ما انجام شده اصلاً قابل تصور نبود، اما در تولیدات سینمایی معمولاً با این موضوع به شکل طنز برخورد شده است.
پس از این ماجرا دیگر ما را به اردوگاه عنبر نبردند، در عوض به اردوگاه «موصل» رفتیم که مرحوم حجتالاسلام سیدعلیاکبر ابوترابی که به حق لقب سید آزادگان گرفتهاند، آنجا بود. آقای ابوترابیفرد به مناسبتهای مختلف برای ما سخنرانی میکرد و همه را به صبر و استقامت دعوت میکرد، در اکثر سخنرانیهایشان این جمله معروف که «پاک باش و خدمتگذار» وجود داشت. حتی برای سخنرانیهایی که انجام میداد، بسیار شکنجه میشد اما دست بر نداشت.
در یکی از روزها پس از سخنرانی آمدند آقای ابوترابی را بردند برای شکنجه، اما این بار شکنجهها شدت بیشتری داشت، ولی وقتی به اردوگاه بازگشت، روحیه عادی داشت، تا اینکه شب زمانی که حالش وخیمتر شد تازه اسرا فهمیدند جراحات شدت دارد، چند روز بعد از صلیب سرخ آمدند برای بازدید از اردوگاه، جمعی از اسرا رفتیم خدمت ایشان و درخواست کردیم که الان بهترین زمان است، شما باید جای جراحات خود را به صلیب سرخیها نشان دهید و از عراقیها شکایت کنید، اما آقای ابوترابی گفت، نه من این کار را نخواهم کرد، زمانی که علت را پرسیدیم گفت، درست است که ما اینجا شکنجه میشویم، اما هر چه باشد، عراقیها مسلماناند و صلیب سرخ کافر، من شکایت یک مسلمان را به کافر نخواهم کرد، بهتر است مسائل بین خود مسلمین حل شود و نگذاریم علیه اسلام استفاده تبلیغاتی شود.
ابوالحسنی نیز به مانند سایر آزدگان تلخترین خاطره دوران اسارت خود را همان شنیدن خبر رحلت امام خمینی(ره) میداند، ابوالحسنی میگوید: زمانی که خبر رحلت امام از بلندگوی آسایشگاه پخش شد، عدهای از نفوذیهای ما از یک روز پیش خبر داشتند، اما به دلیل لو نرفتن منابع خبری و بهم ریختن روحیه اسرا این خبر را اعلام نکرده بودند، به هر حال خبر پخش شد و آسایشگاه یکپارچه عزا شد، تا یک هفته اسرا مانند پدر از دست دادهها عزاداری میکردند، اما زمانی که خبرگان رهبری جانشین امام خمینی(ره) یعنی رهبر انقلاب را معرفی کرد، از تلخی رحلت امام کاسته شد، اسرایی که تا پیش از آن برگشتن به ایران در فقدان امام را دیگر نمیخواستند، حضور رهبر انقلاب را مرهمی بر زخم دل خود میدانستند.
نظر شما