همسر و دختر جانباز «رحیم نوروزی»، مرا به اتاق سمت راست در ورودی خانه راهنمایی میکنند. او آرام روی تختی که گوشه اتاق است، دراز کشیده، اما بسختی و به احترام بلند میشود. کنارش که مینشینم در اولین نگاه، ترکها و تاولهای روی پا و دستهایش، نظرم را جلب میکند، میگوید: آثار و عوارض بمبهای شیمیایی است.
«رحیم نوروزی» زاده 1344 در بجنورد، جانباز 25 درصد است.
حالا او مدارک سالهای جنگ و دلدادگی و خستگیها را به من نشان میدهد. میپرسم، چه شد به جبهه رفتید؟ او از اعزام داوطلبانه در سال 60 میگوید: از مشهد به تهران و سپس اهواز و مراغه و استقرار در کردستان، از حلبچه و سه راهی معروف ایوان دره و معدن و سنگ و... .
از همان زمان که به عنوان بهیار تخصصی، پس از گذراندن دورههای امداد و نجات در خیابان کوهسنگی، داوطلبانه برای کمک به رزمندگان به جبههها میرود. از تیپ 18 جوادالائمه و لشکر 5 نصر و دو بار مجروحیت در جبهه. او سالهای جنگ و روزگار دلواپسی و همرزمهایش را روایت میکند و آرام میگوید: حاج آقای مهماننواز مرا همراهی و یاری کرد. پدرم حاج شیخ علی روحانی بود و موافق رفتن من برای دفاع از خاک و ناموسمان بود. به یاد دارم سال 56، با هدایت آقای مهماننواز شبنامهها را پخش میکردیم و عکس امام خميني(ره) را بر در و دیوار روستاهای اطراف شهرمان میچسباندیم. آن موقع دبیرستانی بودم شعار «مرگ بر شاه» مینوشتیم. بعد از پیروزی انقلاب به کشاورزی مشغول شدم، اما هنگام شروع جنگ نمیشد بیاعتنا نشست و آرام زندگی کرد.
از آقای نوروزی درباره مجروح شدنش و این روزهایش میپرسم. او عکسهای آن زمان را یکی یکی نشان میدهد و میگوید: وقتی به مراغه رسیدم، ارتش نیروهای تازه نفس را جایگزین میکرد. سال 61 بود، اما من جزو سپاه بودم و به خاطر دارم به منطقه مهاباد و سردشت که آن زمان دست ارتش بود، رفتم؛ اعلام کردند، نیروهای تازه را به سمت حلبچه و سه راهی ایوان دره ببرند. مقر ما آنجا بود؛ دو بار از ناحیه پای چپم، تیر و ترکش خوردم.
در آن زمان، شهیدان برونسی، چراغچی، مردانی بودند. در نزدیکی سنگری که من بودم عراقیها راکت زدند. مرا از زیر خاکریز بیرون کشیدند، مجروح شدم، شش روز در درمانگاه شهید بقایی اهواز بستری شدم و باید سه ماه استراحت میکردم، اما چون موج انفجار مرا گرفت، نمیتوانستم با قطار به مشهد برگردم، برای همین قرار شد، با هواپیما به شهرمان برگردم که هواپیما دچار نقص فنی و مجبور شد در اصفهان فرود اضطراری داشته باشد و من 24 روز در بیمارستان اصفهان بستری شدم.
نوروزی خاطراتی هم از روز و شبهای بستری در بیمارستان اصفهان دارد، اما تأکید میکند: هرگز آن مردی را که به همراه همسر و دخترش به دیدن مجروحین و رزمندگان در بیمارستان آمده بود، از خاطر نخواهم برد. او نفری 500 تومان به همراه یک دست لباس کامل به هر کدام ما هدیه داد و گفت: شما ارزشهای میهن ما هستید.
حالا همسر و دختر آقای نوروزی هم با فنجان چایی و میوه کنارمان مینشینند و درد دلهای پدر و همسری را که سالها روزگار را به عشق وطن میگذراند، شاید برای هزارمین بار میشنوند و او را همراهی میکنند.
آقای نوروزی آهی میکشد و سپس ماجرای سال 65 را که برای خدمت سربازی دوباره روانه کردستان میشود، روایت میکند: آن زمان درصد جانبازی به من داده بودند. اما 18 ماه از خدمت سربازی من گذشته بود که گردان نجف اشرف اعلام کرد که نیرو لازم دارد و هر چند سربازی من تمام شده بود، اما خودم به عنوان بهیار تخصصی اعلام آمادگی کردم که بمانم. اکنون هم در کارت پایان خدمتم 27 ماه خدمت سربازی دارم. به یاد دارم که یک شب در یکی از برجکهای منطقه کردستان خواب بودم که صدای انفجار مهیبی شنیدم و دود غلیظ همه جا را فرا گرفت!
عراقیها حلبچه را بمباران شیمیایی کردند و ما هم ماسک نداشتیم. فقط ملحفهای را خیس آب کردم و جلوی دهان و دور گردنم گرفتم، اما همان جا شیمیایی شدم. صدای شیون و فریاد زن و بچهها همه جا را پر کرده بود. خانوادهها این سو و آن سو، روی زمین افتاده بودند.
حالا او بلند بلند گریه میکند و عوارض همان بمباران شیمیایی به سراغش میآید و نفسش به شماره میافتد. خانم نوروزی اسپری آسم او را میدهد. آقای نوروزی نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: یکی از مشکلهای اساسی من تهیه همین داروهاست که بسیار گران است با وجود آن که بیماری من مشهود و آشکار و پزشکان متخصص تأیید کردهاند که عوارض شیمیایی است، اما هنوز بنیاد شهید درصد شیمیایی بودن مرا تأیید نکرده است اگرچه در اسفند 92 به کمیسیون پزشکی رفتهام، اما هنوز پاسخ کمیسیون نیامده است. باور کنید آن روزها که به جبهه رفتم برای درصد نبود.
او از بارها آنژیوگرافی قلبش و چند بار عمل دیسکش میگوید. از اینکه پس از جنگ دیگر نمیتوانست کار کند از روزگار سختی که برای گذران زندگی و هزینههای سه فرزندش، در یکی از املاکها چای به مشتریها تعارف میکرده است و... .
در پاسخ به نگاه پرسشگر و متعجب من در خصوص حقوق و مزایای ماهیانه ایثارگران، او فیش حقوقیاش را نشان میدهد. مبلغ حدود 650 هزار تومان مستمری جانبازی اوست که در ستون جمع کسورات باقیمانده پرداختی فقط 450 هزار تومان است.
از عزیزی که به خاطر من و تو و ما دیگر نمیتواند کار بکند، دیگر نمیتواند شب تا صبح چشمانش را روی هم بگذارد، حتی نمیتواند بدون واکرو ویلچر راه برود، از او که در مصاحبه از تاولهای روی پوست دست و پاهایش خجالت میکشد و تلاش دارد، آن را از نگاه من پنهان کند، شرمنده میشوم و از او میپرسم سهم ما در قبال شما چیست؟
او که به «دایی رحیم» در محله معروف است، لبخند تلخی میزند و میگوید: اگر دوباره به آن زمان برگردم، باز هم به جبهه میروم، باز هم از کشورم و ناموسم دفاع میکنم. من توقع ندارم. فقط دلم گرفته است. کاش مسؤولان فقط در روزهای خاص از ما یاد نکنند؛ البته از زحمات بخش درمان و رئیس بنیاد شهید منطقه 3 سپاسگزارم که دست کم، احترامانمان را رعایت میکنند.
از دایی رحیم میخواهم از فرزندانش بگوید. او مختصری اشاره میکند که سه فرزند دارد. پسر بزرگش علی در خدمات بیمارستان قائم به صورت قراردادی، کار میکند. عادل هم در سوپر کار میکند و دخترش هم دانشآموز است.
... و هر دومان در یک لحظه نگاهمان به همسر مهربانش ثابت میماند و آقای نوروزی میخندد و میگوید: او هم که فرشته صبور زندگی من است.
کنار اتاق او چندین کیسه بزرگ به چشم میآید، آقای نوروزی به آنها اشاره میکند و میگوید: از سال 83 تا الان، 38 دفترچه بیمهام تمام شده است. در مدت 4 سال، همه این کیسههای کنار اتاقم پر از جلد داروها، قرصها، شربتها و اسپریهایی است که استفاده کردهام. اینها را نگه داشتهام، به آنهایی که به مدرک برای شیمیایی بودنم نیاز دارند، نشان دهم. قاب عکسهای فراوانی هم روی دیوار اتاق نشستهاند، عکسهای قدیمی.
به یکی از آن ها اشاره میکنم و دایی رحیم میگوید: او خواهرزادهام شهید «سیداحمد سیدی» است با هم به جبهه رفتیم و او به شهادت رسید. حالا او به عکس کناری اشاره میکند و می گوید: پیش از رفتن به جبهه، این عکس را گرفتم. 19 ساله بودم و همه تصورم هنگام رفتن این بود که به شهادت میرسم و این عکس را برای شهادتم گرفتم، اما خداوند مرا نپذیرفت. حالا زمان رفتن فرا میرسد.
«رحیم نوروزی» با واکرش باز هم به احترام من و عکاس و همراهانمان تا جلوی در خانه، ما را همراهی میکند و من میمانم که در برابر این همه ایثار و از خودگذشتگی و همه سالهایی که او درد و رنج فراوانی را به جان خریده، «من و ما» چه کردهایم؟ آرام از پلهها پایین میآیم. سوار ماشین که میشوم، به خیابانهای شهر که نگاه می کنم، با خودم دوباره میاندیشم، من به پاس احترام شما چه کردهام.
نظر شما