دلم نمیخواست به یک عابر خسته و غمگین دیگر توی پیادهرو ابرها را نشان بدهم و بگویم: نگاه کنید! آمدن باران نزدیک است! آن روز عصر فقط دلم میخواست به ویترین مغازهها نگاه کنم و شعری را که تازه حفظ کرده بودم، بخوانم. دلم میخواست بخوانم:
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید، چهها میبینی...
آن روز عصر یک غروب معمولی بود، اما برای من معمولی نبود. روزی بود که تو رفته بودی. در یکی از آخرین روزهای بلند تابستان. روزی که تبریز بودی باران میداد و نسیمهایش نفس خنک داشتند. درست روزی که با رفتنت روی تقویم یک ضربدر قرمز زده بودند و نوشته بودند: روز شعرو ادب پارسی؛ به بهانه رفتن شهریار!
***
محمد حسین بهجت تبریزی، معروف به شهریار در سال 1285 در تبریز به دنیا آمد. اولها کسی فکرش را هم نمیکرد، او کسی است که قرار است توی تقویم روز مهمی را از خود کند. پدرش وکیل بود و شهریار هم برای ادامه تحصیل به تهران و مدرسه دارالفنون رفت و توی دانشگاه پزشکی خواند. اما بعد از گذشتن شش سال، یکدفعه درس را کنار گذاشت. درسی که چیزی به تمام شدنش نمانده بود.
همه این را خوب میدانند که شهریار دلش میخواست با دختری ازدواج کند اما پدر دختر، قبول نکرد. شهریار بابت چنین شکستی شروع به شعر گفتن کرد. درس را که چیزی به تمام شدنش نمانده بود، کنار گذاشت؛ حتی به خاطر روحیه لطیفی که داشت بعد از آن ماجرا مدتی هم در بیمارستان بستری بود. بعد که مرخص شد، طاقت نیاورد که در تبریز بماند. به مشهد و نیشابور رفت و آخر سر به تهران برگشت و به شعر گفتنش ادامه داد. همان موقعها بود که دانشگاه تبریز او را پاسدار شعر و ادب دانست و به او دکترای افتخاری هدیه کرد.
درباره عشق بیفایده شهریار میگویند، او چند بار به خواستگاری دختر محبوبش رفت، اما در همان روزها، خواستگاری درباری برای دختر پیدا شد. همان کسی که کار و حال شهریار را خراب کرد. خانواده دختر، چون دیدند شهریار وضع مالی خوبی ندارد از او چشمپوشی کردند و دخترشان را به مرد درباری دادند. نوشتهاند که در روزهای سخت و زمانی که شهریار به دلیل ناراحتی و رنج، در بیمارستان بستری بود، دختر مورد نظر به عیادتش آمده بود. دیداری که باعث شد، محمد حسین شهریار شعر تازهای بگوید؛ شعری که بعداً با صدای غلامحسین بنان خوانده شد. شهریار علاوه بر آن شعر با قلب مجروح و روحیهای ویران شعری هم برای پدر دختر گفت. شعری که در آن رفتار پولپرستانه پدر را نقد میکند.
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
شهریار چند سال بعد با یکی از دخترهای فامیل ازدواج کرد و از او صاحب سه فرزند شد.
یکی از ویژگیهای اخلاقی شهریار علاقهاش به حضرت علی (ع) بود. علاقهای که باعث شد شعر «علی ای همای رحمت» را در وصف آن امام بگوید. شعری که آیتا... مرعشی نجفی درست هنگام سروده شدن به خواب میبیند. بعد از شهریار افراد دیگری هم تلاش کردند با همین زبان و واژگان برای امام اول شعر بگویند، اما هیچکدام نتوانست قدرت کلام شهریار را داشته باشد.
شهریار علاوه بر این، شعرهایی هم برای همبستگی و اعتراض به تجزیه آذربایجان که آن زمان بحث متداولی بود،گفته است. او ایرانیان را آریایی میدانست و همه را دعوت به وحدت میکرد.
***
یکی از دوستهایم که تبریزی بود همیشه میگفت، شعر «حیدربابایه سلام» را باید به زبان اصلیاش خواند. میگفت تا نسخه اصلی شعر را نخوانی متوجه نمیشوی شهریار چه شعر اعجابآوری گفته. دوستم میگفت جایی خوانده این شعر به 90 زبان زنده دنیا برگردانده شده است! من اما هیچوقت ترکی نمیدانستم و آذری نبودم که بفهمم چرا آنقدر همه از لطیف و خاص بودن این شعر حرف میزنند. من از زبان ترکی چیزی نمیدانستم؛ فقط در آخرین روزهای تابستان، در یک غروب معمولی به مقبره الشعرای تبریز رفته بودم تا زیر حرکت تند ابرها، تند قدم بردارم و به خانه کسی برسم که یک روز مهم را توی تقویم، مال خودش کرده؛ کسی که شعر «علی ای همای رحمت»اش را در کتاب ادبیات دبیرستان خوانده و کیف کرده بودم. همان شاعری که معلم ادبیاتمان گفته بود، خیلیها بعد او تلاش کرده بودند زبانش را تقلید کنند، شعرهای آذری بگویند یا با رونویسی از کارهای شهریار، برای خودشان اسم و رسم به هم بزنند. اما هیچکس نتوانسته بود معروفتر از شعر حیدربابایه، شعری به زبان ترکی بگوید.
آن روز عصر، یک غروب معمولی بود که شاید باران میبارید. روزی که شاعری که غزلها و قصیدههایش در مورد عشق و ایران بود، برای همیشه چشمهایش را بسته بود. شاعری که عاشق حافظ بود و خیلی از شاعرهای معاصر در شعرهایشان، اسم او را بردهاند. آن روز عصر قدم میزدم و گوشهایم را تیز کرده بودم تا شاید صدای شعر خواندنش را بشنوم. عدهای جوان کتاب شهریار دستشان بود. یکی از آنها شعری از شاعر میخواند؛ بقیه حواسشان جمع بود. گوششان تیز بود و بعضیها هم که بلد بودند با کسی که شعر میخواند، همراهی میکردند. در مقبره الشعرای تبریز، آسیاببادیها میچرخیدند. من دور خانه شاعر میچرخیدم؛ ابرها در آسمان میچرخیدند و همه با هم همراه با شاعر همیشه عاشق، میخواندیم:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا.
نظر شما