گروه فرهنگی - رقیه توسلی - فکر می‌کنم آخرهای شهریور، همه حق دارند با خاطرات هفت هشت- سالگی شان خلوت کنند. بروند به سالهای دور، به کودکی‌هایی که درآن همیشه تابستان معنای دیگر بهشت بود.

 روزهایی با طعم گچ، نیمکت چوبی و ساندویچ نان و پنیر

برخیزند و در انباری خاطرات شان را باز کنند و تار و غبار از صورت گذشته هایشان بردارند. به سالهایی بروند که در آن قصه تمام شدن سه ماه تعطیلی و شمارش معکوس باز شدن مدارس، تلخی‌ها و شیرینی‌های خودش را داشت.

فکر می‌کنم هرسال همه باید سری به تابستان‌ها و پاییزهای گذشته خود بزنند. به تعطیلات گرمی که همیشه به سرعت نور به آخرین روزهای خودش می‌رسد.

یادش بخیر آن وقت ها، آخرهای شهریور بود و رختخواب هایی که زودتر از همیشه پهن می‌شد تا بعد از 90 روز آزادی و بازی، دوباره همه سربازان نظم و ترتیب شوند...

آخرهای شهریور بود و پدرها و مادرهایی که پا به پای دانش آموزان شان در مغازه‌های لوازم تحریر صف می‌بستند و کتاب و دفتر و مداد می‌خریدند. صف می‌بستند و لیوان تاشو و صابون کاغذی و دستمال جیبی برمی داشتند.

یادش بخیر روزهای آخر تابستان که سبدها با بلوز و شلوار و مقنعه و کیف و کفش پُر می‌شد، با لبخندهایی که دیگر شکل پاییز گرفته بود.

روزهایی که بوی فصل تازه، عجیب در خانه‌ها جولان می‌داد، بوی مهرماهی که با شتاب و هیاهو می‌خواست خودش را به کوچک و بزرگ برساند.

روزهایی که متعلق به دفترهای 40 برگ و 60 برگ می‌شد، متعلق به کتاب هایی که با جلدهای نایلونی منگنه می‌شدند. شهریورهایی دور با پاک کن‌های پرچمی و دفترهای شطرنجی رسم.

یادش بخیر، فکر می‌کنم آخرهای شهریور هرکسی می‌تواند دوباره دانش آموز شود و به دبستان فکر کند، به آن سالها که دوستان قدیمی زنگ در خانه هم را می‌زدند و باهم، پیاده راهی مدرسه می‌شدند.

هرکسی می‌تواند دوباره برگردد به کودکانه‌های خویش، به سالهای دبستان. به آن روزها که از خوراکی‌های هم می‌خوردند و از نمره های هم پرس و جو می‌کردند. به روزهایی که مادرانمان می‌گفتند: «مواظب باشید و از پیاده‌رو بروید».

هرکسی می‌تواند برود و در هوای پرنوستالژی مهر نفس تازه کند و قاطی بچه‌های مدرسه ای، خاطراتش را ورق بزند. برود به شلوغی انتهای تابستان و پاییزی که همیشه معنای آموختن و بزرگ شدن می‌داد. به خیابان‌ها و خانه‌ها و مدرسه هایی که دیگر از شادی و شیطنت و اشک بچه‌ها نقاشی می‌شد. برود به دنیای کودکانه ای که به یکباره به جهان دانش پا می‌گذاشت، به دنیای معلم، دوست، بابای مدرسه، زنگ تفریح و بوفه‌های خوشمزه.

فکر می‌کنم آخرهای شهریور، آدم‌ها حال خوب و عجیبی دارند. انگار که دوباره در مدرسه ثبت نام می‌کنند و قرار است هرسال با برپا و برجای دیگری، به دنیای علم، پا بگذارند و به این فکر کنند که کدام کلاس، کدام ردیف و کدام نیمکت برای نشستن بهتر است ؟ کنار پنجره یا کنار دیوار ؟

دوباره آرزوی مبصر شدن در سرشان قل بخورد و اگر نشد به همان مستحفظی کلاس قناعت کنند. .. انگار که هرپاییز.. همه می‌توانند شال و کلاه کنند و ساعت زنگدارشان را دوباره خاموش کنند و راهی مدرسه شوند. بروند در صف کلاس شان رو به جایگاه بایستند و با بالا رفتن پرچم، همصدا با همه مدرسه با غرور سرود ملی کشورشان را سر دهند

باز سر صف، نرمش صبحگاهی انجام دهند و از جلو نظام بایستند. باز ازکتابخانه مدرسه، کتاب امانت بگیرند و باز وسط کلاس، ناخن‌های کوتاه شده و موهای تمیزشان را به معلم بهداشت نشان بدهند. باز فارسی بخوانند و تاریخ حفظ کنند و ریاضی حل کنند.

یادش بخیر. فکر می‌کنم آخرهای شهریور، همه حق دارند با خاطرات هفت هشت سالگی شان خلوت کنند. بروند به سالهای دور، به آن وقت‌ها که شیفت صبحی‌ها فقط، قصه دل کندن از بالشت نرم و لحاف گرمش را خوب می‌دانند. راز قصه مادرهای نازنینی را که لحظه به لحظه تکیه گاه کودکانشان می‌شدند.

به آن وقت‌ها که آوردن گچ و تخته پاک کن از دفتر مدرسه، جزو شادی‌های بزرگ محسوب می‌شد و صدای خوردن زنگ تفریح، گاهی دلپذیرترین صدای عالم بود.

فکر می‌کنم آخرهای شهریور همه دلشان، دانش آموز شدن می‌خواهد. دلشان نشستن روی نیمکت‌های چوبی روبه‌روی تخته سیاه را می‌خواهد.

پایان شهریور که از راه می‌رسد و از بلندی و عطش شب و روز که کاسته می‌شود، انگار آدم‌ها بیشتر به گذشته‌های دور خیره می‌شوند و دلشان هوای کلاس و درس و دبستان می‌کند. انگار صدای برگ ریز پاییز، هرسال با خودش دلهره‌ها و دلواپسی‌های عاشقانه و تمام ناشدنی می‌آورد.

تابستان که ته می‌کشد و دوباره دروازه‌های تعلیم و تربیت که گشوده می‌شود، فکر می‌کنم همه حق دارند خودشان را به نوستالژی هایشان بسپارند... بروند به روزهای خوشی که طعم گچ و نیمکت چوبی و ساندویچ نان و پنیر می‌داد؛ به روزگار بی تکراری که در آن آموزگار، نامشان را بلند می‌خواند و آن وقت صدایی کودکانه از میان جمعیت می‌ایستاد و حاضر می‌گفت. 

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.