گوشه غار شکافی بود که لانه یک مار بود. وقتی باران می‌آمد مار خیس می‌شد و می‌آمد داخل غار. آنجا پر از حشره بود. مثلا زنبور، رتیل، مورچه و مار. وقتی هوا گرم می‌شد مار می‌رفت بیرون. یک‌بار از سقف می‌رفت بیرون. گاهی از دیوار. یک مرتبه هم از روی پای حامد رد شد. می‌گفتیم یک کاری کنید این مار ما را نیش نزند. شب پایمان به هم زنجیر است. می‌گفتند مار کاری به شما ندارد

۱۰۸ روز زندگی گروگان ها در غاری که لانه یک مار بود

به گزارش قدس آنلاین به نقل از جامعه آنلاین؛ این فقط یک نما از اسارت حامد صداقتی، قهرمان شمشیر بازی و مهدی حسینی، وکیل دادگستری به‌دست اشرار است.

آنها که برای تفریح به جنوب کشور سفر کرده بودند هرگز فکر نمی‌کردند سفرشان ۱۰۸روز به طول بینجامد.

حسینی می‌گوید اشرار همه اخبار را دنبال می‌کردند. حتی اخبار جنگ غزه و سقوط هواپیمای ایران ۱۴۰٫

چطور شد که آزاد شدید؟
چند روز بعد وقتی از خواب بیدار شدیم صداهایی شنیدیم که گروگانگیران را صدا می‌کردند. آنها می‌گفتند گروگان‌های‌تان را رها کنید. بعد از این صداها ۴نگهبان فرار کردند و بزرگان ما را از کوه پایین آوردند. هنوز زنجیر به پای‌مان بود. با سنگ زنجیر را پاره کردند و سوار ماشین شدیم و کمی آن طرف‌تر با مأموران روبه‌رو شدیم که دنبال ما آمده بودند.

از شب حادثه بگو، شبی که گروگان گرفته شدید؟
ما ۳ دوست بودیم که برای تفریح به سیستان و بلوچستان رفتیم. آن شب می‌خواستیم از جاده خاش برویم به سمت زاهدان. جاده خلوتی بود. بعد از یک ساعت در مسیرمان یک پژو۴۰۵سفید‌رنگ دیدم که چراغ گردان داشت. ۴نفر بودند که ۲نفری که سمت راست ماشین بودند ۲کلاشینکف داشتند و به ما گفتند بگیر بغل. محمد علی فکر کرد خودروی کنترل نامحسوس است. خواستیم برای اطمینان زنگ بزنیم به۱۱۰ اما آنتن نداشتیم. بچه‌ها گفتند برو. من هم گاز دادم که فرار کنیم اما ما را به رگبار بستند.
به قصدکشتن من هم می‌زدند. یگ گلوله هم به شیشه عقب زدند که خورد به محمدعلی که صندلی عقب نشسته بود. صدای ناله محمد علی بلند شد. می‌خواستیم دوربزنیم اما چون ۲۰۰کیلومتر راه آمده بودیم و من فکر می‌کردم نزدیک خاش هستیم شروع به حرکت کردم تا به نزدیک‌ترین شهر برسیم و محمد علی را به بیمارستان برسانیم. اما باز تیراندازی‌ شروع شد. تیرهایشان رسام بود. به بچه‌ها گفتم شما بخوابید کف ماشین. من تا تیر نخورم گاز می‌دهم. چند دقیقه طول کشید تا اینکه تیرشان به لاستیک خورد و دیگر ماشین راه نمی‌رفت. آنها ما را پیاده کردند. هنوز صدای ناله محمدعلی را می‌شنیدم. بعدها به ما گفتند که او را به بیمارستان برده‌اند اما وقتی آزاد شدیم فهمیدیم که دوستمان را همانجا به قتل رسانده‌اند.

چطور شما را از آنجا بردند ؟
من و حامد را سوار ماشین‌شان کردند و محمد علی همانجا ماند. من ماشین دیگری همراه اینها ندیدم. یک پارچه روی سرمان کشیدند. یکی از آنها گفت آمدید اینجا دنبال مرفین ؟ تعجب کردم. گفت: فردا مشخص می‌شود. وانمود می‌کردند مأمور هستند. گفتم خداوکیلی شما مأمور هستید؟ گفت فردا معلوم می‌شود. حدود ۲کیلومتر به سمت خاش رفتیم. بعد دوباره دور زد و ۵۰۰متر برگشت و وارد جاده خاکی شد. بعد به یک وانت رسیدیم که منتظر‌شان بود. ما ۲نفر را سوار وانت کردند و دستانمان را محکم‌تر بستند. آنجا یک نفر آمد نزدیک مان و آرام گفت اینها کارتان ندارند. پول می‌گیرند و آزادتان می‌کنند. پچ پچ کرد و رفت. ما را بردند پای یک کوه. آنجا مقداری وسایل‌شان را دادند دست ما و گفتند به اندازه‌ای که جلوی پایتان را ببینید می‌توانید چشم بند را کنار بزنید. چند دقیقه بعد رسیدیم بالای کوه. یک دفعه گفتند تبریک. شما الان از مرز ایران رد و وارد پاکستان شدید که ما خنده مان گرفت. چون چنین چیزی ممکن نبود.

شما را به کجا بردند؟
وقتی رسیدیم یک غار کوچکی بود. ما را بردند داخل آنجا. به ما گفتند اول باید قیمت های‌تان معلوم شود بعد پول می‌گیریم آزادتان می‌کنیم. بعد یکی‌شان دست زد به مهره پشت گردنم گفت از گردنت پیداست که تو قیمتت بالاست. بعد یک زنجیر دور پایم بستند و قفل زدند و آن سر زنجیر را به پای حامد بستند.

برخوردشان با شما چطور بود؟
صبح که بیدار شدیم گفتند شمار ا جابه جا می‌کنیم و غذای خوب می‌دهیم. بعد ۷نفر که نقاب داشتند دوره مان کردند. هر یک چیزی از ما می‌پرسید. مثلا می‌گفتند پدرت چقدر پول دارد. شغلت چیست؟ می‌خواستند به قول خودشان قیمت ما را در بیاورند. بعد ما را بردند ۵متر بالاتر در یک غار دیگر. حدود یک و نیم متر فضا داشت. در حد پهن کردن یک نصف پتو. ما را داخل جرز تخته سنگ‌ها که مثل غار بود گذاشتند.
غذا هر چیزی که دست‌شان می‌آمد به ما می‌دادند. مثلا خودشان لوبیا می‌خوردند و باقیمانده را می‌دادند به ما. مثلا یک مرتبه حامد شمرد دید در کاسه ۷تا لوبیاست. گفتیم حداقل آب لوبیا را هم بدهید که نان را خیس کنیم از گلوی مان پایین برود. صبح یک نفر صبحانه می‌داد و می‌رفت. ظهر و شب هم همینطور. اصلا با ما حرف نمی‌زدند. برای دستشویی صدای‌شان می‌کردیم. زنجیر را از پایمان باز می‌کردند و می‌بردند بیرون. صدای گلنگدن را می‌شنیدیم و چند متر آن طرف‌تر باید دستشویی می‌کردیم. آب هم نبود. این شرایط طوری بود که من یک مرتبه تا ۱۴روز دستشویی نرفتم. چون چیزی نمی‌خوردم.

از زندگی ۱۰۸روزه داخل غار بگو؟
داخل غار خیلی تنگ بود و اگر تکان می‌خوردیم خاک روی سرمان می‌ریخت. حتی چند مرتبه باران آمد زندگی مان خیس شد.

آیا در آنجا حیوانات وحشی هم دیدید؟
گوشه غار شکافی بود که لانه یک مار بود. وقتی باران می‌آمد مار خیس می‌شد و می‌آمد داخل غار. آنجا پر از حشره بود. مثلا زنبور، رتیل، مورچه و مار. وقتی هوا گرم می‌شد مار می‌رفت بیرون. یک‌بار از سقف می‌رفت بیرون. گاهی از دیوار. یک مرتبه هم از روی پای حامد رد شد. می‌گفتیم یک کاری کنید این مار ما را نیش نزند. شب پایمان به هم زنجیر است. می‌گفتند مار کاری به شما ندارد.

برای فرار نقشه‌ای داشتید؟
نه. نقشه فرار اطلاعات می‌خواهد. باید بدانیم کجا هستیم و چند تا نگهبان داریم. اصلا اگر هم فرار می‌کردیم در کوه‌ها گم می‌شدیم. بدون آب. در آنجا گروه‌های اشرار وجود دارد. خودشان می‌گفتند اگر فرار کنید ما می‌زنیم‌تان. یا اینکه یک گروه ما را می‌زند. فرار در آنجا معنی‌اش خودکشی بود و ما هم نقشه‌ای برای خودکشی نداشتیم.

در این مدت وقت‌تان را چطور می‌گذراندید؟
حامد دراز می‌کشید. من می‌نشستم. فکر می‌کردیم تا وقت ناهار بشود. بعد بو می‌کشیدیم و گوش می‌کردیم. سرگرمی ما این بود که ببینیم چه می‌گویند. غذا هم به ما سیب زمینی می‌دادندکه اسمش را گذاشته بودیم سیب زمینی پتو. سیب زمینی را می‌پختند و له می‌کردند. رب و ادویه هم می‌زدند. لوبیا می‌دادند. پیازداغ می‌دادند. گاهی هم مرغ می‌دادند. البته مرغ را می‌خوردند و گردن و استخوانش را به ما می‌دادند. با این حال ما همان را می‌خوردیم تا نیاز بدنمان تأمین شود. به ما به اندازه‌ای غذا می‌دادند که زنده بمانیم و مریض هم نشویم. بعضی وقت‌ها هم مثلا درباره غذا خوردن حرف می‌زدیم. حامد ماکارونی دوست داشت و شروع می‌کرد به تعریف کردن که باید چطور ماکارونی درست کرد و اینطوری وقتمان را می‌گذراندیم.

گفتید گاهی ساکت می‌ماندید تا حرف‌های گروگانگیران را بشنوید. آیا از این کار به نتیجه‌ای رسیدید؟
مثلا یک‌بار شنیدیم که امروز قرار است فلانی برود و بیاید. روی آنها اسم گذاشته بودیم. مثلا یکی از آنها قد بلندی داشت به او می‌گفتیم بابا. یا یکی دیگر صدایش بلند بود می‌گفتیم صدا. اما چیز زیادی متوجه نمی‌شدیم.

در ادامه چه اتفاق‌هایی افتاد؟
روز چهارم، پنجم بود می‌گفتیم ما قبلا آدم‌ربایی دیدیم. معمولا چند روز نگه می‌دارند و اگر پول نگیرند می‌کشند. بالاخره تکلیف ما را روشن کنید که یک روز آمدند با دوربین محمدعلی از ما فیلمبرداری کردند. یک روفرشی دادند داخل همان غار به دیوار زدیم. بعد گفتند گریه و زاری کنید. در آن فیلم که برای خانواده‌هایمان فرستادند من و حامد، ۲نفرمان بودیم. بعد آمدند گفتند داریم مذاکره می‌کنیم. یک روز یکی‌شان آمد و گفت، اینجا گروگانگیری معمولا تا ۶‌ماه ادامه پیدا می‌کند. اوایل روی دیوار خط می‌کشیدیم اما بعد از مدتی خط‌ها زیاد شد و مجبور بودیم روزها را حفظ کنیم. مدتی گذشت و گفتند‌ ماه رمضان آزاد می‌شوید. من شب‌ماه را دیدم و فهمیدم‌ ماه رمضان شده اما گفتند نه هنوز‌ ماه رمضان نشده و ۷روز دیگر می‌شود.

ز مذاکراتی که بین خانواده‌تان و گروگانگیران در جریان بود اطلاعی داشتید؟
آنها ۵میلیون دلار خواسته بودند. بعد گفتند خانواده‌تان می‌گویند حاضر‌ند برای آزادی‌تان نفری ۲۰۰میلیون تومان بدهند اما خواسته‌‌اند نشانه‌ای به آنها بدهیم که ما زنده‌‌ایم. آنها گفتند باید دوباره فیلمبرداری کنیم. برای اینکه ثابت کنند فیلم جدید است، یکی می‌گفت در فیلم بگویید یک هفته بعد از قبول آتش‌بس در جنگ غزه دارید صحبت می‌کنید. آن فیلم را گرفتند و رفتند تا اینکه ما آزاد شدیم.

 

 

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.