خدیجه زمانیان: ده روزی که برای پوشش خبری مراسم دهه کرامت به حرم مطهر مشرف شدم با آدمهای خاصی روبه رو شدم.

بر مدار شهدای گمنام

 آدمهایی که از جنس متفاوتی بودند، تفاوت از این جهت که اسیر روزمرگی‌هایی که همه مان درگیرش شده ایم، نشده بودند. آدمهایی که هنوز خودشان را در مقابل آلودگی هوا پاک نگه          داشته  اند، کسانی که خوبند و لذت خوبی شان را به اطرافیانشان می چشانند.

با مجید مرادی در حرم مطهر آقا آشنا شدم. عکاسی که طلبیده شده بود تا دهه کرامت را در حرم آقا عکاسی کند. او آمده بود تا پروژه عکاسی زائرش را که در حال اتمام است و فقط عکسهای حرم را کم داشته، کامل کند و در جوار آقا عکاسی کند. اما اتفاقاتی که در این روزها برایش رخ می دهد، خاطره سالها رزمندگی اش را زنده می کند.

 مجید مرادی  متولد ۱۳۴۶ همدان و دانش‌آموخته رشته سینما و عکاسی است. از 12 سالگی به جبهه رفته و تا سالهای پایان جنگ در جبهه بوده است اگرچه جنگ تمام شده، اما او با هنر عکاسی به دفاع مقدسش ادامه می دهد و در حال حاضر مدرس عکاسی و داور ملی در بخش عکس است. عکاسی را تدریس می کند، اما با هدف دفاع مقدس کارگاه عکاسی او گلزار شهدای همدان است و انتهای هر دوره با هنرجویانش به اردوهای راهیان نور می‌رود و آموزشهای نهایی را در خاکهایی که زمانی جز خون چیزی روی آن ریخته نمی شد در اختیار آنها قرار می دهد. 

اما وقتی از او پرسیدم چطور شد برای عکاسی در این روزها به حرم مطهر رضوی مشرف شدید به من گفت واسطه من برای آمدنم به اینجا شهدای گمنام بود. 

صحبتهای مرادی را با هم می خوانیم. گپ و گفت من با این عکاس بدون سوال و جواب های همیشگی خبرنگار با مورد مصاحبه شونده انجام شد. دکمه ضبط  که زده شد مرادی حرفهایش را شروع کرد و من مجذوب صحبتهای او، فقط می شنیدم، اگر چه جاهایی اشک هر سه ما را همراهی می کرد. من خبرنگار، مجید مرادی و آقای کام‌شاد عکاس روزنامه که واسطه آشنایی من با آقای مرادی شد و امروز از سوژه اش عکاسی می کرد.

 

 

  جبهه رفتن آقای عکاس

وقتی نوجوان بودم و سنم کم بود به جبهه راه پیدا کردم. آن زمان دوازده سال و هشت ماهم  بودم. سن و سالم کم بود و من را نمی بردند جبهه. برای نخستین بار مرحوم پدرم آمد در اعزام نیرو و به من گفت برگردم خانه. من با لباس طرح گونی، لباسهای گشادی که بی کیفیت هم بودند با همان هیات مقابل پدرم آمدم.  پدرم من را چهار روز زندانی کرد، اما من فرار کردم رفتم. تاریخ تولدم را در شناسنامه تغییر دادم و رفتم لشگر 17 علی بن ابیطالب(ع).  اتفاقا همین مساله بعد جنگ برایم مشکل ساز شد، چون نمی توانستم ثابت کنم برای جنگ شناسنامه را تغییر داده ام و سرانجام اعزام شدم به کردستان. در کردستان به دلیل اینکه سنم کم بود به گردان تدارکات اعزام شدم وظیفه من این بود که روزی یک خاور نان خشک می کردم.  نانهای اهدایی به جبهه  را خشک می کردیم تا کپک نزند، من این کار را انجام می دادم  و بعد آنها را بسته بندی می کردم. کار با سلاح را هم همان جا یاد گرفتم از هر کسی چیزی یاد می گرفتم. بچه زبل، شلوغ و اکتیوی بودم.

در همان زمان دنبال این بودم به مناطق جنگی بروم و دایم می پرسیدم من را کی خط می برید و هی به من می گفتند صبر کن. شش ماه گذشت، ارتقای درجه گرفتم و شدم مسؤول تقسیم یخ. 

یادم هست اواخر سال 63 بود که وقتی به دره شیلر برای تقسیم یخ رفته بودم، عراق حمله وسیعی کرد. ماشین یخ را زدند. فرمانده داشت نیروها را جمع و جور می کرد تا مقابل این حمله بایستند، اما من در آن بحبوحه دنبال اسلحه بودم  و موی دماغ فرمانده شده بودم. فرمانده عصبانی شد و  به من گفت: «کی تو رو اینجا فرستاده؟»  من هم  جواب دادم: «من مسوول تقسیم یخ هستم». وقتی اصرار من را دید، گفت: «اگه رزمنده ای شهید شد اسلحه اش مال تو.. » همین طور هم شد. نیروها مثل گلهای لاله شهید و پرپر می شدند و روی زمین می افتادند.من بودم و دنیایی اسلحه.  وقتی اسلحه یکی از رزمنده های شهید را برداشتم احساس کردم کل قدرت کره زمین بعد از خدا در دستهای من است. خیلی احساس بزرگی می کردم. اما فقط بیست دقیقه بیشتر نگذشته بود که همه اینها رنگ باخت. کم کم ترس بر من غلبه می کرد. آتشی که در آن منطقه ریخته می شد غیر قابل تصور بود. رزمنده ها می افتادند روی زمین. من این صحنه ها را که می دیدم؛ اول ترسیدم، سپس گریه کردم و بعد مادرم را خواستم. با صدای بلند گریه می کردم و می گفتم مامان بیا من را نجات  بده. من در خانواده متوسط به بالا زندگی می کردم، ساعت 8 شب باید مسواک می زدم و روی تختم می خوابیدم حالا چنین بچه ای رفته بود به منطقه جنگی، رفته بود وسط معرکه. اولین شهیدی که دیدم از ترس غش کردم. هیچ کس به فریادم نرسید به هوش آمدم و همه چیز برایم عادی شد. 

هرچه شلیک می‌کردیم و ایستادگی در مقابل حمله دشمن، حجم آتش سبک نمی‌شد. ما یک امامزاده عبدا... در همدان داریم که به آن زیاد متوسل می‌شویم و برایش شمع نذر می‌کنیم. من هم آنجا از شدت ترس شروع به نذر کردن شمع کردم. از ده شمع شروع کردم بعد 20 و 100 تا اضافه کردم تا سالم بیرون بروم. دیدم اتفاقی نمی‌افتد، هر چه شمار شمع های نذری من بیشتر می شد آتش هم بیشتر می شد و بدون تسویه حساب برگشتم همدان و گفتم دیگر بر نمی گردم. 

خیلی ها می گویند دفاع مقدس بچه بازی بوده، جو عده ای را می گرفتشان، تحت تاثیر بوده یا عشق اسلحه داشته اند، اما من می گویم وقتی قرار است جان بدهی همه اینها منتفی می شوند. وقتی پای دادن جان باشد خیلی ها عقب نشینی می کنند مثل من. برگشتم اما چهار روز بیشتر نتوانستم طاقت بیاورم.  

 

  آغاز عکاسی

هوای شهر را نمی توانستم تحمل کنم، دوباره برگشتم منطقه و اینقدر حضورم در میادین جنگ ادامه پیدا کرد تا جنگ تمام شد. البته چند بار مجروح شدم تا چشم باز کردم، دیدم هفتاد روز از دفاع مقدس تمام شده و همه را بیرون کرده اند. بعد از جنگ همه ما که باقی مانده بودیم دلمان هوای جبهه را کرده بود، در یک مسجدی در همدان  با بچه‌های رزمنده قرار گذاشتیم که هر شب برای نماز مغرب و عشا آنجا جمع شویم تا از دلتنگی‌هایمان کاسته شود. اما روز به روز تحمل دوری از فضای دفاع مقدس برایمان سخت‌تر می‌شد. تصور کنید آن رزمنده‌ای که حتی دوست نداشت. برای مرخصی دو روز به شهر برگردد، بعد از جنگ، از آن فضا کاملا دور شده است. برای تحمل این دوری به موسیقی دفاع مقدس روی آوردم، چند ماه کار کردم، اما به دلم نچسبید. یکبار از جلوی انجمن سینمای جوان همدان رد می شدم که دیدم اطلاعیه کلاس آموزش عکاسی را زده‌اند. رفتم داخل و ثبت نام کردم. دوره را گذراندم و از 20 نمره، 10نمره  گرفتم. یک دوربین تهیه کردم و البته به سختی مجوزی از سپاه همدان گرفتم و به مناطق عملیاتی دفاع مقدس در جنوب رفتم. در حالی که چند ماه بیشتر از اتمام جنگ نگذشته بود، شروع به عکاسی کردم و 100 فریم عکس با موضوع نشانه‌شناسی دفاع مقدس گرفتم.

 

  ثبت آخرین های جنگ توسط آقای عکاس

سال 1368 پس از چند ماه که آموزش عکاسی در سینمای جوان دفتر همدان تمام شده بود، با بچه های لشکر 32 انصار الحسین همدان راه افتادیم و رفتیم به جبهه های جنوب ایران در خوزستان.

سه روز آنجا بودیم از همه جا عکاسی کردیم، از شلمچه و اروند کنار گرفته تا جزیزه مینو، خرمشهر، آبادان، پادگان شهید مدنی در دزفول و سد گتوند.

من هم دوربین عکاسی ای از سینمای جوان امانت گرفته بودم و با بچه ها رفتم که هر جا خودم در  سالهای دفاع مقدس آنجا بودم را برای خودم و به یادگاری عکاسی کنم.

همین طور هم شد، یه حس عجیبی به من می گفت باید بیشتر از اینها کار کنم. احساس می کردم رسالت بزرگی قرار است روی دوش من  قرار بگیرد و همین طور هم شد.

وقتی برگشتم همدان، با گرفتن وام و کلی قرض و گرفتن یک حکم از سپاه همدان،  راهی جنوب شدم. رفتم تا  با یک موضوع عکاسی ام را انجام بدهم. موضوع من نشانه شناسی دفاع مقدس بود. یعنی آخرین چیزهای که از فضای جنگ باقی مانده بود را عکاسی کنم. آخرین خاکریز،  آخرین سنگر، آخرین دیوار نویسی و هر چی بشود اسمش را آخرین گذاشت.

وقتی به خرمشهر رسیدم، هنوز مردم مثل حالا به آنجا نیامده بودند. هر نیرویی که از من می پرسید اینجا چه می‌کنی؟ می گفتم آمده ام جبهه های خالی را عکاسی کنم. چه اتفاتی افتاد بماند... بعضی ها به من می خندیدند. بعضی ها با من دعوا می کردند و می‌گفتند  مگر ویرانی  جنگ عکاسی دارد؟!

 اما با همه این حرفها  نیروی عجیبی من را  به سمت شلمچه می کشانید.

سرانجام به دژ پدافندی اول شلمچه رسیدم.اولین خاکریز دفاع مقدس در شلمچه.

یک خدا بود، یک شلمچه و یک  مجید مرادی.عکاسی من آغاز شد. چقدر همه چیز خوب بود. من در ظاهر تنها بودم، ولی هر لحظه تمامی هیاهوی جنگ را احساس می کردم، همه بودند. ماشین ها تند تند می آمدند و می رفتند. گلوله های خمپاره هر لحظه فرود می آمد. بعضی وقتها که می نشستم نفسی تازه کنم تازه می فهمیدم هیچ کس جز من اینجا نیست.

چند روزی فقط عکاسی می کردم.شاید تا سه چهار روز اولش اصلا گرسنه و تشنه نمی شدم. بعضی وقتها یک کمپوت یا یک کنسرو خاکی و زنگ زده سر راهم سبز می شد و آن را می خوردم. کاش یکی از آنها را نگه می داشتم! 

شبها از ترس سگهای وحشی می رفتم در یک سنگر پناه می گرفتم. انگار شده بودم یک روح، چقدر آن روزها حال خوبی داشتم....

ده روز همین طور زندگی کردم تا اینکه یک سپاهی را در جاده امام رضا(ع) دیدم. اول با تعجب به من  نگاه کرد فکر کرد، می خواهم از مرز فرار کنم. وقتی حکم ماموریت و حالم را دید متوجه شد بسیجی دهه شصتی هستم.من را برد منزلش  و از من پذیرایی مفصل و خوبی کرد،  بعد یک تویوتا وانت، یک موتور،چند گالن بنزین، آب،  بیسیم،  اسلحه و مقدار زیادی خوراکی  به من داد و من را راهی مناطق کرد. به او گفتم: « چطور به من اعتماد می‌کنی؟» و او هم جواب داد:« بسیجی یه بسیجیه. بسیجی کوه اعتماده. برو و وقتی کارت تموم شد وسایل را بیاور.»

شلمچه را نقطه به نقطه عکاسی کردم و بعد مناطق دیگر، خرمشهر، دهانه‌ام الرصاص، جزیره مینو، اروند کنار و... .

  دلتنگی های باران

25 سال گذشته اما من هنوز در حال جمع آوری عکسها هستم تا به حال تعداد عکس ها به  204 فریم رسیده است. اسم این مجموعه عکسها را گذاشته ام « دلتنگی های باران».

من همه جا گفته ام و بازهم می‌گویم این عکس ها اسما و رسما به نام مجید مرادی ثبت شده است، ولی مال من نیست. مالک اصلی این عکسها شهدا هستند. آنها از پشت ویزور قاب را بستند. آنها تمام تکنیک ها و تنظیمات را انجام دادند و فقط منت به سر من گذاشتند و اجازه دادند که دکمه عکسبرداری را فشار بدم. چلیک... 

از آن ابتدا که پروژه عکاسی با موضوع نشانه‌شناسی دفاع مقدس را آغاز کردم، با خودم شرط کردم تا 20 سال آنها را جایی ارائه ندهم و پس از سالها در سوم خرداد 89 یعنی پس از 21 سال تصمیم گرفتم نمایشگاهی از این آثار  بزنم. در حوزه هنری همدان نمایشگاه برپا شد. همان موقع از سوی انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس تهران نگاتیوها از من خواسته شد و براساس آن برایم کد ملی عکاس دفاع مقدس صادر کردند. در حالی که عکسها برای بعد از جنگ بود، اما چون تا آن موقع هیچ کس به ذهنش نرسیده بود از آن مناطق عکس بگیرد، نتایج نابی از مناطق جنگی به دست آمد.

حالا می دانم هیچ چیز جز عکاسی نمی‌تواند دلتنگی‌هایم را کم و کمتر کند.

 

  مجروح شدن و بستری شدن در بیمارستان ساسان

در سالهای 64، 65 و 66 شیمیایی شدم، اولین بار در فاو این اتفاق برایم افتاد یک بار هم در بمباران شیمیایی خرمشهر و یک بار هم در حلبچه؛ در اوایل مجروحیتم تاثیر شیمیایی خود را خیلی کم بروز می‌داد، فقط در حد تاول زدن روی پوست و جاهای مرطوب بدن، اما پس از گذشت زمان بروز عوارض شیمیایی بیشتر و بیشتر شد.

درگیری شیمیایی ما در این سالها زیاد بود. عوارض چند وقت یکبار به سراغم می‌آید. سال 85 جراحت شیمیایی‌ام بشدت اوج گرفت. به همین دلیل حمله‌های تنفسی و خونریزی ریه‌ام شروع شد. پزشکان در همدان تجویز کردند برای درمان به بیمارستان ساسان در تهران بروم. بیمارستان ساسان، بیمارستان متمرکز مجروحان شیمیایی کل کشور است و کادر آن هم مختص این موضوع جمع آوری شده است. در آی سی یو بستری شدم و آنجا ماندم.

 

  دفترچه سفید و جرقه نوشتن

یک روز بچه‌های دانشگاه شهید عباسپور برای عیادت از مجروحان به بیمارستان آمده بودند و همراه خودشان هدایایی آورده و پخش کرده بودند. وقتی نوبت من رسید، هدایا تمام شد. یکی از خانمها دفترچه‌ای با آرم دانشگاهشان به من داد و عذرخواهی کرد. دفترچه سفید بود. همان موقع با دیدن آن دفترچه، جرقه نوشتن در ذهنم ایجاد شد. در بیمارستان ساسان روزها همه دنبال دکتر و درمان هستند و پیگیر معالجاتشان اما شبها، بچه‌های رزمنده دور هم جمع می‌شوند و با هم خاطرات را مرور می‌کنند. بچه‌ها با لهجه‌ها، فرهنگها و سلایق مختلف دور هم جمع شده و صحبت می‌کردند. به همین دلیل خاطراتم را با عنوان «شب‌های ساسان» شروع کردم به نوشتن. سال 85، من بیست روز در بیمارستان ساسان بستری بودم و خاطرات خودم را آنجا می‌نوشتم. مدتها دنبال فرصت بودم تا خاطرات شخصی‌ام را از سالهای دفاع مقدس بنویسم. آنجا این فرصت هم فراهم شد تا کمی به این خاطرات گریز بزنم. اما انگیزه‌ای برای چاپ و تکثیر نداشتم. اگر چه این خاطرات متعلق به ما رزمندگان نیست و متعلق به همه ایران اسلامی است. اما معمولا خاطره نگاری زیادی صورت نمی‌گرفت. وقتی بازگشتم به همدان، خواستم نوشتن را دوباره ادامه بدهم، اما نتوانستم؛ حتی یک خط هم نتوانستم بنویسم. تا اینکه دوباره برای درمان در بیمارستان ساسان بستری شدم و توانستم نوشته‌ام را ادامه بدهم. پنج سال این اتفاق افتاد و هر سال یک یا دو بار من در بیمارستان بستری شده و به همراه آن نوشتن را ادامه می‌دادم تا سال 89 که یادداشتها تمام شد.

 

  نوشته شدن «شب های ساسان»

یکی از آسیبهایی که در حوزه ادبیات ایثار و شهادت وجود دارد  این است که به لایه سوم جنگ کمتر پرداخته شده است. اگر رزمندگان را به سه دسته تقسیم کنیم، دسته اول، فرماندهان لشگرها و فرماندهان ستادی؛ دسته دوم، فرماندهان گردانها و گروهانها و دسته‌ها؛ و دسته سوم، بسیجیان و سربازان هستند.  در همه این سالها به بسیجیان خیلی کم پرداخته‌ شده است؛ کسانی که بار اصلی دفاع مقدس بر دوش آنها بود. من در نگارش خاطراتم تصمیم گرفتم به این گروه بپردازم. 

کتاب امسال می رود برای شانزدهمین دوره جشنواره کتاب سال  دفاع مقدس کتاب خاصی است که شخصیت پردازی و قهرمان پروری ندارد. همه آن واقعیتهای دفاع مقدس است و حتی اسم من را هم ندارد. اسم شخصیت های کتاب عناوین دوستان شهید و گمنامم است. کتاب پر است از خلاقیت مثل دفترچه خاطرات شهدا  طراحی شده است. کاغذش کاهی است، من برای اینکه به کاغذ کاهی ای که سی سال از آن گذشته برسم زمینه  آن را چاپ تمام رنگی زدم لبه های کاغذ تیره و وسط کاغذ روشن است.

در صحافی کتاب در عطف آن چسب اضافه ریختم تا حس پاره شدن را در آن ایجاد کنم. طراحی آن با فکر و اندیشه زیادی کار شد تا آن احساس کهنگی و قدیمی بودن پس از 25 سال منتقل شود.

متنش هم بد نیست وقتی بقیه می خوانند تاییدش می کنند. از روی کتاب نمایشنامه رادیویی ساخته شده و بارها این نمایش پخش شد. 

کتاب «شبهای ساسان» نوشته شد، اما کسی  برای چاپ آن حمایتم نکرد و من مجبور شدم ماشینم را بفروشم. اما هیچ وقت ناراحت این عدم حمایتها نبودم، چون همه این سالها برای دل خودم کار کرده ام. اسم شهید گمنام که می آید انرژی می گیرم آن چند روزی که در خدمت شهید هستم به هیچ چیز این دنیا و گرفتاری هایش فکر نمی کنم. مشکل مالی خیلی زیادی هم دارم، اما همیشه می گویم خدا می رساند.

 

   زندان رفتن شهید گمنام

وقتی خبر زندان  رفتن شهید گمنام منتشر شد این خبر بالاترین رکورد خبری در حوزه دفاع مقدس را از آن خود کرده بود. سه هزارو پانصد نفر بازدید کرده بودند.

می خواستیم یکی از شهدای گمنام را پس از تشییع در همدان به زندان هم ببریم تا حال زندانی ها عوض شود اول مسؤولان زندان موافقت نمی کردند به ما می گفتند این کار  به لحاظ امنیتی مشکل دارد و می گفتند شأن شهید نیست وارد زندان شود. البته من دلایل خودم را داشتم می گفتم این مساله ارتباط مستقیمی دارد با  ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و به هر دلیلی که اینها زندانی شده اند حال آنها با دیدن شهید خوب می شود. سرانجام موافقت کردند.

شهید را در شب شهادت حضرت فاطمه (س) که اتفاقا شب بارانی ای هم بود به زندان آوردیم. وقتی به زندان رسیدیم اولین کاری که کردند دوربین عکاسی من را گرفتند و به جای آن یک دوربین قدیمی به من دادند، هر چه گفتم فقط می خواهم از حال خوب اینها عکاسی کنم به من اجازه ندادند با دوربین خودم عکاسی کنم.

در زندان باز شد دو ستون 20 نفره از زندانی ها شهید را با گل و اسپند تشییع کردند و آوردند وسط یعنی همان هشتی زندان. شمار زندانی ها به 800 نفر می رسید و همه به احترام شهید بلند شدند. من با لباس نظامی بودم و به من گفتند با آن داخل زندان نشوم، اما من عکاس بودم و با همان لباس وارد زندان شدم. یکی از سرداران سخنرانی خوبی کرد همه تن زندانی ها گوش شده بود به حرفهای سردار گوش می دادند، در حالی که چشم شان به شهید بود. یک مداح هم با زبان ترکی و فارسی مداحی کرد. حال خوبی در زندانی ها ایجاد شده بود، همه گریه می کردند آن قدر که  احساس کردم دیوارهای زندان در حال فرو ریختن است. همه زندانی ها ضجه می زدند، احساس می کردم زمین دارد می لرزد، حتی می خواستم به همه بگویم زمین دارد می لرزد اما وقتی بی تفاوتی بقیه را دیدم، فهمیدم فقط حس من است.

یکی از زندانی ها هیکل بزرگی داشت او توجه من را جلب کرد. داشت به پیکر شهید نگاه می کرد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد ما در همدان به آدم بزرگ می گوییم دادا. به او گفتم: « دادا به او  چی می گویی؟ »

برگشت به سمت من نگاه کرد من کمی ترسیدم، در حالی که سر تا پای من را ورانداز می کرد، گفت: نه دادا من نیستم» و بعد به شهید اشاره کرد و گفت: «اونه.  من مرد نیستم. مرد اونه ».

(به این جای مصاحبه که رسیدیم، صدای مجید مرادی لرزید و اشکهایش جاری شد.). ببین چند استخوان با آدمها چه می کند؟ و شما نمی دانید برای اینکه زندانی ها انگشتهایشان به تابوت برسد چه می کردند.همه این مدت من احساس می کردم دروازه های بهشت باز شده است.

 

  از مشهد الشهدا تا مشهد الرضا

همان شهیدی که رفت زندان او را واسطه کردم و به او گفتم واسطه من شو تا خدمت امام رضا (ع) بروم. همیشه هم می گفتم آقا باید بطلبد تا کسی به زیارتش مشرف شود. من خواستم و در کمال ناباوری همه چیز درست شد و البته شهدای گمنام به من کمک کردند تا به مشهد بیایم چون سفرم در اینجا بر مدار شهدای گمنام می چرخد. 

من 15 سال است روی پروژه ای به نام زائر کارمی کنم.  سفرنامه زائری است که از خانه اش به خدمت آقا می رود و بر می گردد. همه چی هم پروژه هست از محل اسکان زائر گرفته تا بازار، هواپیما، قطار، اتوبوس فقط عکسهای حرم باید  گرفته می شد تا این پروژه تکمیل شود.

اما من نمی توانستم به مشهد بیایم و عذرخواهی کردم چون راوی کاروان راهیان نور بودم و قول داده بودم با کاروان بروم، گفتم اول باید به مشهد الشهدا بروم و بعد مشهد الرضا(ع) و گفتم نمی توانم بیایم.

تا اینکه برای دهه کرامت آمدم و من از همه جا بی خبر بودم  یادم رفته بود از شهدای گمنام خواسته بودم به من کمک کنند به مشهد بیایم و تازه از آفیش دوم عکاسی فهمیدم قصه چیست!

آفیش اول تشرف دخترهای یتیم را باید عکاسی می کردم و بخش دوم باید می رفتم جبل النور. من نمی دانستم جبل النور کجاست،  هر چه هم می گفتند می گفتم چشم، چون فرصت طلایی نصیب من شده بود. وقتی رفتم بالای تپه کوهسنگی فهمیدم آنجا مزار چند شهید گمنام است تازه فهمیدم چه خبر است و واسطه شدن شهدا از کجا تا به کجاست. آن بالا نشستم، گریه می کردم و عکس می گرفتم.

گریه می کردم که شهدای گمنام واسطه شدند تا پای من به حرم باز شود. در یک دنیای دیگر بودم نمی فهمیدم کجاست و دارم چه می کنم و عکسهایم را می گرفتم. 

از روی کوه گنبد آقا را می دیدم به مزار شهدا نگاه می کردم و می پرسیدم یعنی شما واسطه شدید و کمک کردید تا من بیایم مشهد؟

اینجا باید نکته ای را متذکر شوم، در جماعت عکاس کمتر می شود عکاسها به هم کمک کنند عکاسها سعی می کنند بکرترین سوژه ها را برای خودشان داشته باشند، اما وقتی من به حرم آمدم عکاسهای حرم به من کمک کردند.

آفیش های بعدی همه عجیب بود.عکاسها تعجب کردند که به من اجازه عکاسی داده شد من همه اش می زدم توی صورتم فکر می کردم خوابم و باور نمی کردم همه اینها حقیقت دارد. همه اینها را سپاسگزار شهدا بودم که واسطه من شده بودند برای عکاسی. همه حضور من در مشهد بر مدار شهدای گمنام می چرخید.

در نیم طبقه که بودم پسر بچه ای بود من هم کلی تجهیزات همراهم بود و خسته هم بودم از او خواستم کمکم کند از او پرسیدم آنجا چه می کند که گفت پدرش مداح است و...

او هم به من کمک کرد. در گرگ و میش غروب که آسمان سرمه‌ای می‌شود بالا می رفتم تا عکاسی کنم او هم گفت من باید بروم.

گفتم تلفنی به من بده تا برایت عکس بفرستم، چون ازش عکس گرفته بودم، پرسیدم فامیلت چیه گفت رمضانی  و گفتم اهل کجایی؟ گفت کرمان. من آن لحظه یاد آقا مجتبی مداح معروف افتادم که شعر شهید گمنام را می خواند. او پسر همان مداح معروف شهید گمنام بود.

همه این ماجراها اتفاق افتاد تا اینکه رسید به روز تعویض پرچم حرم مطهر.

من دوست داشتم بروم برای عکاسی،  اما اجازه ندادند و گفتند تعداد محدود است و عذرخواهی کردند. مراسم تعویض پرچم ساعت 7 صبح بود و اما من از ساعت 6 منتظر بودم ساعت7 به من گفتند دنبال همین عکاسها برو.

گفتم: اجازه دارم؟ چون من همیشه اجازه می گیرم. حوصله دردسر ندارم و مثل بعضی عکاسهای خیره سر  نیستم. به من اجازه داده شد بروم. 

رفتم و پرچم آقا را زیارت کردم دور ایستاده بودم و بعد یکی از عکاسان حرم به من گفت بیا جلو.

رفتم جلو و از پرچم عکاسی کردم. از زاویه ای عکس گرفتم که نور خورشید روی پرچم آقا افتاده بود. پرچم را بالا بردند و عکاس ها اشاره کردند که من هم بروم جلوی در، می خواستند اسم ها را چک کنند به من گفتند شما برو بالا. 

من هم رفتم تا رسیدم به گنبد. مسیری که می رفتم از توی نورگیرها می دیدم مردم دارند زیارت می کنند. این لحظه ها را باور نمی کردم، حیران بودم رسیدم به گنبد و پنجره را دیدم، دستم را گذاشتم و به یاد همه زیارت کردم. وقتی داشتم بر می گشتم، دیدم کبوتری روی گنبد نشسته بود، من اطلاعی ندارم و خدام می گفتند چند سال است هیچ کبوتری روی این گنبد ننشسته است. من فکر می کردم آن کبوتر شهید گمنام است. 

به هر حال  من از شهدای گمنام تشکر می کنم، آنها به زیارت آقا رفتند، من را هم با خودشان بردند، هر چه که بود، خوب بود و من آرام شدم.

در این چند روز زیر و رو شدم. اشک روزی است که سراغ من نمی آمد، اما این روزها خیلی اشک ریختم و حالم خوب شد. بویژه کار کردن در کنار عکاسان و خبرنگاران روابط عمومی آستان قدس رضوی روزهای خوبی را برای من رقم زد.

 

  تدریس عکاسی با روشی جدید

از سال ۷۲ شروع کردم به تدریس عکاسی، البته با یک روش جدید. در حین تدریس به عنوان کار عملی مثالهای خود را در تکنیکهای مختلف از روی عکسهای دفاع مقدس بیان می‌کنم؛ مثلاً موقع تدریس تکنیک عمق میدان از روی کتابهای عکس دفاع مقدس توضیح می‌دهم، در صورتی که خیلی عکس از عکاسان بزرگ دنیا هست، ولی من این طور عکاسی می کنم،   دوست دارم نسل جدید بدانند آسایش و امنیت فعلی شان مدیون فداکاری شهدا، جانبازان و به طور خاص شهدای گمنام است. 

در ادامه تدریس عکاسی ام تصمیم گرفتم دوره فشرده دو روزه آموزش عکاسی را راه بیندازم که در اصل 15 ساعت بود. این کار با سختی‌های فراوان و بد اخلاقی‌های بعضی‌ها شروع شد و من در استان همدان در هر شهرستانی یک دوره ۴۸ ساعته برگزار کردم. عکاسی به شکل حرفه‌ای و آکادمیک با تمام قواعد و تکنیکها و به صورت فشرده، ولی کامل، آموزش در هفت شهرستان برگزار شد و آزمون کتبی با ۳۷ سؤال تشریحی گرفتیم و بعد از ظهر آزمون عملی در گلزار شهدای هر شهرستان برقرار می‌شد.

حدود 300 تن در کل استان آموزش دیدند و کارت پایان دوره دریافت کردند.

 

   قتلگاه فکه پر شد از پروانه

 چهل تن‌ از برگزیده‌های جشنواره و منتخبان دوره آموزش را جمع کردیم و سفر راهیان نور را برای تاسوعا و عاشورا ۹۲ راه انداختیم؛ کاروان راه افتاد. اولین محل توقف ما، معراج شهدای اهواز بود. حرکت کردیم. پس از استراحت صبح به اروند رفتیم. هر سال عاشورا بچه‌ها می‌آیند و در قتلگاه فکه برنامه ظهر عاشورا را مهیا می‌کنند و زائران زیادی هم برای این برنامه حاضر می‌شوند‌ و امسال سه شهید گمنام تازه تفحص شده هم آورده بودند….

  بچه ها مشغول نوحه سرایی بودند که یک دفعه دیدم قتلگاه فکه پر شد از پروانه و پخش شدند بین مردم. شاگردی دارم که زیست شناسی می خواند. وقتی پروانه ها را دید، گفت این پروانه ها فقط فصل بهار می آیند در حالی که ما دی ماه آن جا بودیم.

پروانه ها پخش شده بودند روی چادرها، روی کفن شهدا روی سیم های خاردار یک پروانه هم روی دوربین من نشسته بود  پروانه ها هر جا می نشستند از جای شان تکان نمی خوردند. حتی یکی از آن ها داخل تابوت شهدا رفت و بیرون نمی آمد.

می خواستند در تابوت را میخ کنند، اما پروانه نمی رفت بالاخره من به آنها گفتم این پروانه ها را رها کنید اینها زمینی نیستند و نمی روند.

خیلی حال خوبی بود و جالب این بود که یکی از شاگردهای من همه این اتفاقات را در خواب دیده بود. 

 

  دو آرزو

خلاصه اینکه مجید مرادی روی افکار دهه شصتی اش مانده است و حالا فقط دو آرزو دارم؛ اول اینکه موزه تمبر شهدای ایران دایر بشود، البته من کار خودم را برای شهدای همدان کردم و برای هشت هزار شهید، هشت هزار برگ تمبر به چاپ رسانده‌ام، اما ما می‌توانیم برای همه شهدایمان این کار را انجام دهیم در حالی که یکی از افتخارات ما این است که در موزه آستان قدس رضوی، تمبر‌های ناصر الدین شاه به نمایش گذاشته شده که هویت تاریخی ماست، اما ما که ۲۳۰ هزار شهید انقلاب و دفاع مقدس داریم، ‌نباید نسلهای بعد بدانند آسایش و امنیتشان مدیون چه کسانی بوده؟!

و آرزوی دومم این است که با حال شهادت بروم. راستش دیگر از بداخلاقی هایی که نسبت به شهدا می شود از حرفهایی که زده می شود، خسته شده ام دوست دارم زودتر بروم، اما با حال شهادت. 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.