گروه معارف/ سید حسین امامی - عقل بخشي از حقيقت انسان و به ديگر سخن، وجهي از وجود اوست كه از طريق آن هم كسب معرفت و هم عمل مي‌كند و زندگي انساني خود را پيش مي‌برد؛ ...

تا چه بی‌پهناست این دریای عقل

 هستي و جهاني را كه در آن مي‌زيد، خود و امكانات و توانايي‌ها و محدوديتهايش را، اهداف و سود و زيانها و راه‌هاي آن را، انسانهاي ديگر و رفتارهاي آنها را و همه و همه را عقل مي‌شناسد؛ انسان در زندگي فردي و جمعي، رفتار خود را در پرتو عقل و خرد سامان مي‌دهد و براي رسيدن به اهداف برنامه‌ريزي مي‌كند. بدين‌ترتيب طبيعي است كه هم از حقايق (يعني احكام و گزاره‌هاي) عقلاني سخن گفته شود و هم از رفتار عقلاني. عقلاني بودن به مثابه وصفي ارزش‌داورانه در برابر غيرعقلاني بودن قرار داده مي‌شود و از دو عنوان معقول و نامعقول براي أخذ يا رفض گزاره‌ها و رفتارها استفاده مي‌شود. به موازات بسط معارف بشري و رشد فلسفه در طول تاريخ، مفاهيم عقل و عقلانيت دچار تغييرات و به صورتهاي مختلف تعريف شدند.

گاهي كه سخن از عقل گفته مي‌شود، منظور عقلِ شهوديِ مدرك كليات است؛ اما گاهي، منظور عقل استدلال‌گر است. عقل استدلال‌گر نيز گاهي منحصر در عقل استدلال‌گر حسي و تجربي (علمي) است و گاهي از جمله آن است؛ عقل استدلال‌گر حسي به نوبه خود به انحاي مختلف قابل ملاحظه است. اين اختلافها نشان مي‌دهند، از منظرهاي مختلف به عقل نگاه مي‌شود و هر منظري تلقي خاصي از عقلانيت و معيار آن دارد؛ پس مفهوم عقلانيت نيازمند بررسي و پژوهش است. در گفت و گو با دکتر محمد فنایی اشکوری، استاد مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) به بررسی این موضوع پرداختیم که از نظر شما می گذرد.

 

 آقای دکتر! چگونه عقل به مرحله شناخت می‌رسد؟

-  منظور از عقل، قوه شناخت و عاقله انسان است. قوه‌ای که سبب می‌شود ما انسانها چیزی را بفهمیم. عقل، گاهی امور یا اشیایی را به طور مستقل می‌فهمد و گاهی هم با واسطه ابزار یا قوه دیگری می‌فهمد؛ مثلا  عقل ما، محسوسات بصری را به کمک چشم می‌فهمد، مسموعات را به کمک گوش یا قوه شنوایی. اگر چشم نداشته باشیم، رنگ را نمی توانیم تشخیص دهیم. اگر گوش نداشته باشیم، نمی‌فهمیم صدا چیست. در این موارد عقل از حواس استفاده می‌کند، اما فهمنده واقعی عقل است، گرچه ابزار و مجرایش همان حواس است. گاهی عقل خودش بدون این ابزار چیزی را می‌فهمد؛ مثلاً اگر از ما بپرسند که 2 به‌علاوه 2 چند می‌شود، ما می‌گوییم 4. یا قضیه ای مثل اینکه «کل از جزء بزرگتر است» را عقل پس از درک مفردات آن (یعنی مفاهیم کل، جزء، بزرگتری) به طور مستقل درک می کند. از گوش و چشم و دست و دیگر حواس برای این فهمیدن استفاده نمی‌کنیم؛ خود عقل وقتی مفهوم 2+2 را تصور می‌کند خودش می‌فهمد که از اینها 4 حاصل می‌شود و برای فهمیدن آن نیاز به چیز دیگری ندارد. گاهی عقل برای فهمیدن طبیعت و شناخت قوانین آن، از حس کمک می‌گیرد. گاهی افزون بر حس ما تصرفاتی انجام می‌دهیم، کاری که در آزمایشگاه‌های علمی انجام می‌شود. این همان دانش تجربی است. تجربه کار حس به تنهایی نیست؛ کار عقل هم به تنهایی نیست. تجربه کار مشترک عقل و حس است، یعنی از همکاری عقل و حس، تجربه حاصل می‌شود. حیوانات حس دارند، اما چون تفکر انتزاعی ندارند، تجربه ندارند. حیوانات علم تجربی تولید نمی کنند. با اینکه حواس بعضی از حیوانات از حواس ما قوی‌تر هم هست، ولی آنها نتوانستند فیزیک، شیمی و زیست‌شناسی تولید کنند؛ چون حس به تنهایی برای تولید علم کافی نیست. عقل هم به تنهایی و بدون حس نمی‌تواند علم تجربی داشته باشد. بشر در حواس هم تصرف می‌کند و از ابزارهایی مانند میکروسکوپ و تلسکوپ و ... استفاده می‌کند.

 

 پس چگونه است که بعضی‌ها به علم تجربی، علم حسی گفتند!

- این اصطلاح درست نیست؛ چون از حس، علم حاصل نمی‌شود؛ اگر این امکان وجود داشت که با حس به تنهایی، قانون طبیعت را شناخت، حیوانات هم علوم مختلف داشتند. از عقل هم به تنهایی نمی‌توان علم تجربی به دست آورد. علم تجربی حاصل همکاری حس و عقل است؛ یعنی انسان تفکر می‌کند روی مشاهدات و محسوسات. اگر تفکر را برداریم و حس تنها باقی ماند، حس به تنهایی نمی‌تواند محاسبه کند و قانون کشف کند. همین طور اگر حس هم نباشد عقل چیزی از عالم طبیعت نمی‌فهمد، مگر احکامی بسیار کلی. اگر حس نباشد عقل نمی‌تواند خواص هیچ شئ مادی را بشناسد. عقل برای شناخت طبیعت و قوانین آن و امور عالم طبیعت، نیاز به استفاده از حواس و به کارگیری آنها به نحو نظام‌مند دارد تا بتواند از آن علم استخراج کند. گاهی به وسیله عقل و با کمک نقل و تاریخ به حقایقی دست پیدا می‌کنیم، همین طور است در باب معرفت دینی.

 

 یعنی به نظر شما عقل به تنهایی کافی است که فقه به ما تحویل دهد؟

- درست است که کتاب و سنت منابع اصلی فقه و احکام هستند، اما اگر عقل را کنار بگذاریم و در استنباط به کار نگیریم، فقهی نخواهیم داشت. در واقع فقه حاصل تأمل و به کارگیری عقل بر روی نقل است، مثل همان کاری که در علم تجربی صورت می‌گیرد. در علوم طبیعی عقل با کمک مشاهدات و آزمایشها و داده‌های مطالعات آماری به دانش تجربی می رسد؛ در فقه، عقل با مطالعه و مداقه در متون دینی به حکم شرعی می رسد. در هر دو مورد، عقل فعال است و بدون به کارگیری عقل ره به جایی نتوان برد. عقل به کمک متن دینی می‌تواند بفهمد که حکم فقهی فلان موضوع چیست.

همان طور که گفتم، گاهی عقل درک مستقیم هم دارد؛ مثلاً در بخشهایی از ریاضیات، منطق و فلسفه عقل محض بدون استفاده از هیچ حسی و بدون استفاده از هیچ متنی به تنهایی قادر است حقایقی را درک کند. مستقلات عقلی هم که در فقه و اصول مطرح می شوند، از این سنخ هستند. البته باید یادآور شد، عقل در این گونه موارد در حکم و تصدیق مستقل است، اما برای تصور این مفاهیم نمی تواند به طور کلی از حواس درونی یا بیرونی بی نیاز باشد.

 

 عقل چگونه امور بدیهی را درک می‌کند؟

- عقل خودش بدیهیات را درک می‌کند و نیازی به حس و تجربه یا نقل و متن دینی و مانند آن ندارد. البته به نظر بعضی از فلاسفه، عقل بدیهیات را از علوم حضوری به دست می آورد. همین طور یک دسته از ارزشهای اخلاقی را عقل خودش به تنهایی می‌فهمد.

لازم نیست یک دسته از خوب‌ها و بدها را کسی به ما تعلیم دهد؛ عقل انسان اگر رشد کند به مرحله‌ای می‌رسد که خودش می‌فهمد که مثلا دروغ گفتن بد است؛ وفای به عهد خوب و خلف وعده بد است. درست است که والدین یا مربیان درباره این مسائل با ما سخن می گویند، اما این کار برای تأکید و تربیت است، وگرنه انسان بدون تعلیم هم به اصل این فهم می‌رسد. مثلا اگر بی‌جهت کسی به انسان ظلم کند و سیلی به کسی بزند، نیاز به آموزش ندارد که بگوییم این کار بدی بود. این همان چیزی است که در دین به آن امور فطری می‌گوییم. به همین دلیل فطری بودن، درک این امور در همه انسانها مشترک است؛ یعنی اینها مربوط به تعلیم و تربیت خاصی نیست. یک‌دسته مسایل کلی هست که مشترک میان همه انسانهاست؛ با اینکه دین، سنت، فرهنگ، زبان، نژاد و  نظام سیاسی و تعلیم و تربیتی آنها با هم تفاوت دارد. این همان چیزی است که در فرهنگ قرآنی به آن فطرت می گوییم. فطرت همان خلقت است و لا تبدیل لخلق ا... . در قرآن کریم آمده است: «و نفس و ما سوّاها، فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا» خداوند که انسان را آفرید، فجور و تقوا (خوبی و بدی) را در نهاد انسان قرار داد. این چیزی است که ما به آن فطرت می‌گوییم و مشترک میان همه انسانهاست.

 

 پس چگونه است که انسانها اعتقادها و ویژگی‌های متفاوتی دارند؟

- با آموزش و تعلیم و تربیت، فطرت می‌تواند رشد یابد و شکوفا شود؛ چنانکه بر اثر آموزش غلط این فطرت می‌تواند ناشکفته باقی بماند و سرکوب شود، ولی نابود نمی شود. یکی از حجتهای الهی همین فطرت و عقل مشترکی است که خدا به همه انسانها داده است. عقل، پیامبر باطنی است و انسانی که عقل دارد حتی اگر پیام پیامبری به گوشش نرسد، مسؤولیت دارد و نسبت به آنچه با فطرت و عقلش می فهمد، باید پاسخگو باشد. بنابراین، یک دسته معارف و بینشها در انسان وجود دارد که فطری هستند. یک دسته گرایشها هم وجود دارد که فطری هستند. انسان به خوبی ها گرایش و میل دارد و از بدی ها بیزار و گریزان است. این گرایش هم فطری است. درکهای مشترک پایه و مبنای سایر درکهای بشری است.

گرایشهای مشترک و کلی و زیربنایی هم مبنا برای دیگر گرایشهای بشری است. می توان به اینها فطری گفت و معتقد بود که فطرت هم شعبه‌ای از عقل است. عقل یعنی قوه‌ای که درک می‌کند، یا به طور مستقیم خودش درک می‌کند، یا به کمک حس و نقل درک می‌کند.

 

 عقلانیت به چه معناست؟

- عقلانیت یعنی پایبندی به عقل و به مقتضای عقل باور داشتن، به مقتضای عقل داوری کردن و به مقتضای عقل عمل کردن. عقلانیت هم بعد اعتقادی دارد و هم بعد عملی، هم بعد درونی دارد و هم بعد بیرونی. حکمای ما در تعریف حکمت هم اتفاقاً به این نکته اشاره کرده اند. حکمت؛ یعنی درک حقایق آن گونه که هست و عمل به آنها آن گونه که باید باشد. قطب‌الدین شیرازی از حکمای بزرگ اسلامی در کتاب «دره‌التاج»، حکمت را چنین تعریف می‌کند: «بدان که حکمت در عرف اهل معرفت عبارت بُوَد از دانستن چیزها چنان که باشد و قیام کردن به کارها چنان که باید، تا نفس انسانی به کمالی که متوجه آن است، برسد.» یعنی هست‌ها را آن طور که هست درک کنیم و باید و نبایدها را آن طور که باید و نباید عمل کنیم. این همان حکمت و عقلانیت است یعنی پایبندی به عقل.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.