سرور هادیان: او جلوی یکی از ادارات شهرمان، هر روز صبح از ساعت 7 تا 2 حضور دارد.

همه آرزوی من داشتن یک دکه است!

تابستان و زمستان هم ندارد. سرما و گرما هم همین طور.

آخر زندگی که این حرفها را نمی‌فهمد. درست از سال 82 او همین جاست. همه داشته‌اش بساط مهیا کردن یک لیوان چایی به آنهایی است که مراجعه کنندگان به آن اداره هستند!

سربازان و کارمندان آن اداره او را خاله صدا می‌زنند. ارباب رجوعهایی که سر و کارشان بارها به آن اداره می‌افتد هم او را کاملاً می‌شناسند.و شاید خیلی از ماها او را بارها دیده‌ایم، اما بی تفاوت از کنارش گذشته‌ایم.

... به سراغش می‌روم؛ چون برایم مثل همه زنهایی که همت می‌کنند و به خودشان و زندگی‌شان اهمیت می‌دهند، قابل احترام است.

او دلش نمی‌خواهد مصاحبه کند، نگران است که همین تنها امکان کسب درآمدش هم پس از گفت و گو با من از بین برود یا فامیل و آشناها او را ببینند و بچه‌ها خجالت بکشند!

اما وقتی به او قول می‌دهم که فقط از بساطش عکس بگیرم و مشکلی برایش پیش نیاید، همان طور که لیوانهای کاغذی آب جوش و چایی کیسه‌ای را به دست یکی از عابران می‌دهد، به من می‌گوید: متولد 1348 فریمان است.

ازدواج اولم به دلیل دخالتهای خانواده‌ها به هم خورد و پس از مدتی با مردی که ناشنواست، ازدواج کرده‌ام.

او حالا صاحب یک پسر 17 و یک دختر 12 ساله است. وقتی علت کار کردنش را می‌پرسم، سری تکان می‌دهد و می‌گوید: همسرم در یکی از منطقه‌های شهرداری به عنوان رفتگر کار می‌کرد، اما به دلیل آنکه ناشنوا بود، متوجه حرفهای صاحبکارش نمی‌شد، بخاطر همین اخراجش کردند. بالاخره جلوی همین اداره بساط چایی را برپا کرد، اما باز هم همان مشکل را داشت، متوجه منظور مردم نمی‌شد و از سویی شهرداری هم بساط او را جمع کرد و اجازه کار را به او نمی‌داد.

از فردای همان روزی که شوهرم باز هم بیکار شد، من به جای او آمدم و بساط چایی را برپا کردم. بارها بساطم را از طرف شهرداری جمع کردند و گفتند: «نباید اینجا کار کنم.» اما من دیگر نمی‌خواستم یک بار دیگر در زندگی با شکست مواجه شوم، بالاخره اجازه دادند که اینجا کار کنم.

از او می‌پرسم: درآمدت چطور است؟ و او فقط می‌گوید: خدا را شکر، سخت است، اما می‌گذرد.و می‌پرسم؛ اگر قرار باشد همین الان آرزوهایت برآورده شود، از خداوند چه می‌خواهی؟

و او بلافاصله می‌گوید: خدا سلامتی را از هیچ کس نگیرد. همه را عاقبت بخیر و خوشبخت کند و به من هم یک دکه بدهد که زمستان و تابستان در برف و باران و گرمای شدید بتوانم روزی حلال را برای خانواده‌ام به خانه ببرم.

همه بساط خاله یک چراغ و کتری و قوری و بسته چایی کیسه‌ای و قند و دبه‌ای آب و لیوانهای یکبارمصرف است. کنار آن هم یک قفسه کوچک قرار دارد که در آن چند کیک و کلوچه هم هست.

از او می‌پرسم با توجه به آنکه همسرت ناشنواست، بهزیستی شما را حمایت نمی‌کند و او پاسخ می‌دهد: نه تاکنون که هر چه مراجعه کرده‌ایم، حمایتی ندیده‌ایم.

و او در حالی که به من لبخند می‌زند، می‌گوید: خدا بزرگ است.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.