گروه هنر- زمانیان - علیرضا جهانشاهی متولد آذرماه 1363 در مشهد است. او از سال 1387 به صورت جدی به شعر پرداخته است و در کنار آن، تحصیلاتش را در رشته مهندسی برق به پایان رسانده است.

من از خودم، ناشران و مخاطبان خسته ام

پاییز 84 اولین مجموعه شعر و غزل او با عنوان «این کتاب اسم ندارد» منتشر شد و پس از آن از شعر کلاسیک به سمت شعر آزاد رفت و فعالیتش را در حوزه شعر سپید پیگیری کرد. مجموعه شعر خوابهای مکتوب و خوردن والیوم زیر آفتاب از دیگر سروده های این شاعر است.

با جهانشاهی درباره شعر امروز مشهد گفت و گو کرده‌ایم که می‌خوانید.

 

  شعر دهه 80 خراسان را چگونه می‌بینید؟

-  شعر در دهه 80 بخصوص در خراسان دوباره به مسیر اصیل خودش برگشت. از لفاظی و تصنع گریخت. دوباره شد گرگی که طبق غریزه به گله می‌زند. در دهه هفتاد تلاش های زیادی برای منقلب کردن رگ شعر انجام شد، ولی جان سلیمی نداشت.حتی آن هایی که مدعی بودند کارشان فنی است، آثارشان به یک کارِ دستیِ ناشیانه و بنجل شبیه شده بود تا به یک صنعت ظریف و تحسین برانگیز. مهمترین علتش هم این بود که نتوانسته بودند بین  شهود و آگاهی یک موازنه درست ایجاد کنند؛ البته به بعضی هاشان هم باید دست مریزاد گفت که فارغ از هیاهوی مدها، جاده صاف کن شعر دهه 80  شدند و در این میان نامشان شهید شد.

   نوآوری در شعر خراسان همان اتفاقی است که در شعر خارج از خراسان شاهد آن هستیم یا ماجرای دیگری است؟

-   ببینید در حال حاضر نو به نو شدن در شعر ایران به معنی درک و نوشتن متدهایی است که قبلاً تجربه شعر جهان بوده، چیزی که آن ها داشته اند و ما نداشته ایم. باید قبول کنیم ما هنوز پیشنهاد جدیدی به دنیای شعر آزاد نداده ایم، هر چند بسیاری از شعرهایی که گفته ایم از آن ها بهتر است. ما باید آنقدر به ساختمان شعر آن ها زل بزنیم تا سرانجام معماری خودمان را پیدا کنیم.تعصب نمی گذارد آدمی به آن طرف سیم خاردار برسد، اما در مورد سؤالتان فقط می‌دانم، اگر قرار باشد کسی از خراسان، رسول یک نوگرایی باشد، حتماً مثل کویرهای این خطه بسختی درختی را در خود می‌رویاند و بسختی هم این درخت خواهد شکست، اما این یک نظر تجربی است و حکایت ظهور و بروز نوابغ، صرفاً منحصر به اقلیم نیست.

 

  شما جزو شاعرانی بودید که از غزل به شعر سپید رسیدید. چرا؟

-  تاریکی، ادیسون را به فکر اختراع لامپ انداخت. ویروس مفتعلن مفتعلن مرا ضعیف کرده بود.نمی گذاشت دستم را روی پوست زندگی بکشم. شده بودم کارگر بی جیره و مواجب وزن. آدم نمی تواند از نقطه A به نقطه B برود و دوباره آن را تکرار کند. این فرسوده اش می‌کند. تقدم شعر آزاد بر غزل در این است که قالب شعر را خودت می‌سازی و با تغییر معنا این قالب نیز عوض می‌شود.من با غزل یاد گرفتم چطور آرد زبان را الک کنم، ولی روحم ازاین همه حصار خسته بود.

 

  یعنی غزل توانایی لازم را برای سرودن نداشت؟

-  چرا داشت، ولی فقط حرفهای متقارن را برمی تابید.نمی توانست کج وکوژ زندگی انسان معاصر را ترسیم کند.غزل مثل پژواک است. اینکه هرچه می‌شنوی اکو باشد ، شکنجه دهنده است.من به شخصه طرفدار صدای واقعی و خالص انسانم. طرفدار زیبایی ام نه بزک !

 

  فکر می‌کنید شاعر موفق امروز می‌تواند بدون سرودن شعر در قالب های کلاسیک و موزون به شعر سپید بپردازد؟

-  ابتدا از خودم شروع می‌کنم . بزرگترین شانس زندگی من این بود که 8 سال غزل نوشتم . شعر کلاسیک به ماهیت مثل زندان های تو در تو است . برای برگزاری هر کلمه در بیت باید کلیدش را بیابی و این آدم را نکته سنج و سختگیر می‌کند. این سختگیری به مرور در آدم نهادینه می‌شود و سبب می‌شود، انشا نویسی را با شعر اشتباه نگیرد. 

 

  به شهرمان برگردیم استقبال از مجموعه های شعر در مشهد چگونه است، هم ناشر و هم مخاطب...؟

-  من از خودم ، ناشران و مخاطبان            خسته ام.  

  چرا؟

-  تقریباً همه تنبلیم.من کم می‌نویسم. ناشر به جای حمایت از شاعران حرفه ای تر، پول می‌گیرد تا گل و بلبل چاپ کند یا به تعبیر درست تر چاپ نمی کند،می چاپد. در مورد مخاطب هم باید بگویم اصلاً وجود خارجی  ندارد.مردم این زمانه در مقابل شعر دو دسته اند، یا شاعرند یا بقیه ای که شعر نمی خوانند.

 مخاطبی وجود ندارد. ببینید چند نفر از آدم های امروز سه بیت از سعدی را حفظ اند؛ البته یک طیف خیلی کمرنگ از شاعر و ناشر و مخاطب خوب هم وجود دارند که گمان کنم با بشقاب پرنده از فضا آمده اند!

 

  یعنی مشهدی ها همشهری های شاعرشان را نمی شناسند؟

-  ما شاعران هم را می‌شناسیم. پسر خاله هایمان هم ما را می‌شناسند، اما رفیق های شاعرمان را نمی شناسند. نقاش ها هم به خاطر اینکه دایماً به گالری هایشان می‌رویم، ما را می‌شناسند. اگر به کسی هم بگوییم که ما شعر می‌گوییم آن نفر هم ما را می‌شناسد، با تعجب می‌گوید: واقعاً شما نویسنده اید؟ ولی نهایتاً کتابمان را نمی خرد!

بالاخره اینکه شعر آدم عاشق می‌خواهد. باید با استخوانهایت عاشقش باشی. باید مثل اسکناس همیشه همراهت باشد؛ به قول شیمبورسکا: حتی اگر ندانی شعرچیست باید برایت حفاظ پله ها باشد، از آن بگیری تا نیفتی.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.