جاودانی: من یک نوجوانم. یک نوجوان دهه هشتادی. امروز اسم مهدی طحانیان برای من یک اسم بزرگ و زیباست. می‌خواهم از او بنویسم در هفته بسیج. ...

 سیم خاردار و خشونت و کتک را گل و بلبل می‌دیدیم

 گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. دل تو دلم نیست. آیا او به من جواب خواهد داد؟ آیا او با یک پسربچه بسیجی و نه یک خبرنگار حرفه‌ای گفت و گو خواهد کرد؟ شماره را می‌گیرم ارتباط وصل می‌شود ومی گویم، سلام. آقای طحانیان؟

 

 می گوید: سلام علیکم، حال شما چطوره؟ خوبید؟

... و با این سلام و آن علیک تمام آن دغدغه‌های منفی و هراس‌ها و دلواپسی‌ها از بین می‌رود و یک دنیا محبت و عاطفه از کلام گرمش یکهو می‌ریزد توی قلمم مثل جوهری جاری.

تصورم از صدایش حماسی بود، اما برعکس؛ آنقدر آرام و ملایم حرف می‌زند که یکباره تصویر درشتی که از یک رزمنده بسیجی دهه شصتی در ذهن داشتم محو می‌شود و جای خود را به یک رفیق گرم و صمیمی می‌دهد، مثل یک برادر.

پس از کلی تشکر از اینکه گفت و گو با من را قبول کرده شروع می‌کنم به طرح پرسشهایم واو با همان تواضع و بزرگواری با حوصله و دقت جواب می‌دهد.

 

 شما در نوجوانی بسیجی شدید؟ آیا خودتان را آنقدر بزرگ حس می‌کردید که بتوانید از پس کارهای بزرگترها بر آیید؟

من وقتی برمی‌گردم به آن مقطع سنی خودم و حتی قبل از آن، می‌بینم انگار گمشده‌ای داشتم که با وقوع انقلاب با آن شور و نشاط انقلابی در وجودم فوران کرد. آن زمان با اینکه دوره ابتدایی را می‌گذراندم، فعالیت‌ها و برنامه‌های زیادی داشتم که برای همسن و سالان خودم هم غریب بود. برایم پیدا کردن یک همراه و یک رفیق فکری که مثل خودم فکر کند خیلی سخت بود اما به لطف خدا، عشق و علاقه به انقلاب و امام و آرمانهای ایشان، در من آرامشی توأم با شور و هیجان ایجاد کرد، چنانکه پای ثابت تمام تظاهرات و راهپیمایی‌های دوران انقلاب بودم و حتی در همان سن و سال با اینکه هنوز دبیرستانهای شهرمان در اعتراض به حکومت شاه تعطیل نشده بود، من با خراب کاری‌هایم کاری می‌کردم که دبستان قدیمی ما علی رغم مدیریت بسیار مقتدری که داشت به تعطیلی کشانده شد؛ البته همان موقع هم هر کاری می‌شد من کانون توجه و تنبیه اولیای مدرسه بودم و همیشه مرا تهدید می‌کردند که اگر این کارها را ادامه دهی تلفن می‌زنیم تا از ژاندارمری بیایند و تو را ببرند.

اوج خوشحالی من پیروزی انقلاب اسلامی‌مان بود و پس از آن هم به محض تشکیل کانون بسیج مستضعفان آنجا را کانون آرزوهای خود یافتم و چون سن و سال نمی‌شناخت هر عشق و ارادتی که نسبت به امام داشتم آنجا بروز می‌دادم و ً به نوعی خودم را وقف بسیج کرده بودم، حتی گاهی وقتها درس و مشقم را همانجا انجام می‌دادم و صبح از همانجا به مدرسه می‌رفتم. بسیج شده بود زندگی‌ام.

 

 «مهدی طحانیان» را کجا پیدا کردید؟ همان بسیجی سیزده ساله را می‌گویم. وقتی اسیر شد؟ وقتی برای اولین بار به جبهه رفت یا... ؟

- فکر می‌کنم این موضوع مانند بذری است که انسان می‌کارد و آهسته آهسته شروع به رشد می‌کند. ابتدای کار برمی‌گردد به همان شور و نشاط انقلابی که داشتم و با شنیدن نام امام و پیامهای انقلابی ایشان رفته رفته پر و بال می‌گرفت. شما خودت هم یک نوجوان هستی و می‌دانی که در این سن و سال آدم دنبال راهی می‌گردد که حقانیتش به او ثابت شود و اگر این راه پیدا کرد دیگر برای همیشه شیفته‌اش می‌شود.

من هم آن موقع همین حالت را داشتم. حس می‌کردم امام و راه امام همان راهی است که حقانیت دارد و هر کاری که برای امام می‌کنم برای خداست، بنابراین دلبسته امام شدم و هر جا بودم و در بسیج هر کاری که می‌کردم
 گوشه ای از این شخصیت بسیجی شکل می‌گرفت.

باورهای محکم انقلاب، جنگ، آن صحنه‌های فراوانی که از امدادهای غیبی در جبهه‌ها دیدم، آن روزهای پرالتهابی که در جنگ سپری شد، شما هم اگر می‌دیدی هزار جان هم داشتی می‌دادی.  ما بارها و بارها دست غیبی خداوند را می‌دیدیم که به کمک ما می‌آمد. اینها به درون من قدرت می‌داد و اعتقادم را قوی‌تر و باورهایم را محکم‌تر می‌کرد. می‌فهمیدم دستی هست. نیرویی هست. اینها وجود ما را می‌ساخت. بعدها که در شرایط اسارت قرار گرفتیم. اسارت خودش کم مصیبتی نبود. در آن لحظه‌ای که اسیر شدم سیزده سال بیشتر نداشتم؛ شاید باور نکنی پسرم- تمام فکر و دغدغه و هم و غمم این بود که طوری رفتار کنم که ابهت و شأن یک رزمنده امام و رزمنده اسلام حفظ شود، به همین خاطر هم کوچکترین ضعفی از خود نشان ندادم و، طوری رفتار کردم انگار که من آنها را به اسارت گرفته‌ام! اینها همه به برکت آن عشق و شور و حالی بود که جبهه به ما می‌داد و به عنایت خداوند بود که چنین قدرتی پیدا می‌کردیم. شاید در همان روزهای خوب بود که آن «مهدی طحانیان» اصیل و واقعی را یافتم و سعی کردم پر و بالش دهم.

 

 شما ازآن دسته از رزمندگانی بودید که در اردوگاه اسارت در عراق به سن تکلیف رسیدید. برای ما نسل سومی‌ها مراسم جشن تکلیف می‌گیرند، آن لحظات چگونه بر شما گذشت!

- فضای اسارت و آن دشمنی که ما به دستش اسیر شده بودیم به گونه‌ای بود که با تمام قوا می‌کوشید تا ایمان و اعتقادمان را بگیرد. آنجا به همه رفتارهای معنوی ما ایراد می‌گرفتند و اذیتمان می‌کردند. اگر تسبیح دستمان می‌دیدند مثل این بود که ژ- 3 دیده باشند! آنقدر روی نماز و دعای ما حساس بودند که به هر شیوه‌ای متوسل می‌شدند تا مزاحم مناجات هایمان شوند، از نوارهای موسیقی مبتذل گرفته که از بلندگوها پخش می‌کردند تا شکنجه و کتک و تهدید. 

تمام قوانینی که آنجا حاکم بود، علیه اعتقادهای ما بود. خیلی وقت‌ها ساعتها توی نوبت انتظار می‌کشیدیم تا قرآن به دستمان برسد و چند آیه بخوانیم. ما بودیم و یک قرآن که همان را هم بسیاری اوقات از ما می‌گرفتند، چون می‌فهمیدند تا زمانی که ما با قرآن مأنوسیم نمی‌توانند آرامش ما را بر هم زنند. شرایط اسارت برای نوجوانی که می‌خواست ایمان و اعتقادش را حفظ کند و دستش هم از تمام منابع و اطلاعات دینی کوتاه بود خیلی کشنده و طاقت فرسا بود، ولی ما به نور آیات قرآن زنده بودیم و تأثیری را که قرآن در روح و روان ما می‌گذاشت، حس می‌کردیم و با همان تأثیر بود که آن همه سیم خاردار و خشونت و کتک را گل و بلبل می‌دیدیم. آنجا همه چیز علیه ما بود. در اسارت هر کسی باید استاد خودش باشد. ما می‌بایست خودمان با همان اتصال و رابطه‌ای که بین خود و خدا وصل شده بود، برای خودمان به یک کارخانه روحیه سازی تبدیل می‌شدیم. تکلیف ما روحیه داشتن و حفظ ایمان و قدرت و ابهت بسیجی‌مان بود.

 

  «سرباز کوچک امام» کتابی است بر اساس خاطره‌های شما از جنگ تحمیلی؛ آیا معتقدید این کتاب تمام «مهدی طحانیان» است؟

- در این کتاب ما سعی کردیم تا آنجا که می‌توانیم حق مطلب را ادا کنیم. انگیزه من از چاپ این کتاب این بود که ما چیزهایی در جنگ دیده بودیم که یک آدم عادی امکان ندارد در زندگی ببیند.

گفتنی‌های ماندگار اسارت، تجربه‌های ناب و لحظه‌های خاصی را داشتیم که اگر به نسل‌های آینده منتقل شود، بسیار سازنده خواهد بود. حیفم آمد اینها را به شما نوجوانان امروز و فردا منتقل نکنم. خواستم بنویسم تا بماند؛ البته خیلی چیزها هم بوده که گفتنی نبوده و به آنها نپرداخته‌ایم. کتاب در چاپ اول حدود 960 صفحه شد با اینکه خیلی حذف کردیم، اما در چاپ دوم و سوم باز هم کمتر شد، چون قیمتش به خاطر هزینه های کاغذ و چاپ و غیره بالا می‌شد، بنابراین سعی کردیم عمده گفتنی‌ها را بگویم مگر آن معدود مواردی که احساس می‌کردم بیان نکردنش بهتر از بیان کردنش باشد.

 آنچه ما در جنگ و در اسارت دیده بودیم، در نوع خودش شاید زجرآورترین و دردناک ترین چیزها باشد، اما اینها باید به نسلهای بعدی، به شما و بچه‌های شما منتقل شود. اینها شجاعت و قدرت و خودباوری نیروهای بسیجی را به روشنی تبیین می‌کند و این روحیه را در میان نوجوانان و جوانان امروز و فردا هم جاری و ساری می‌سازد.

 

  من می‌خواهم بسیجی باشم، اما امروز که جنگ نیست. می‌خواهم مخلص باشم اما ابزارهایش را نمی‌شناسم. چه کنم؟

- ببین  برادر! خود ما هم وقتی به عقبه خودمان برمی‌گردیم، می‌بینیم حالات و روحیاتی که داشتیم، اسمش اخلاص است. الان هم وقتی خودم را با آن روزها مقایسه می‌کنم می‌بینم آن روزها هیچ کس به هیچی جز خدا توجه نداشت. بچه‌ها در این راه می‌آمدند و تنها چیزی که برایشان مهم بود و با تمام وجود عاشقش بودند، اعتقاد به حقانیت این راه بود. می‌دانستند چه خطرهایی دارد، ولی تمام خطرات را نادیده می‌گرفتند. همه‌اش به فضایل و خوبی‌هایش فکر می‌کردند و هیچ چشمداشت مادی و معنوی نداشتند. ما که با آن عشق و شور و اخلاص جبهه می‌رفتیم و می‌جنگیدیم مگر قرار بود کسی به ما حقوق بدهد؟ مگر امکانات و تشکیلات و تجهیزات امروز بود؟ ما در میان بسیجیان که همراهشان بودیم، می‌دیدیم که آنها به وعده‌هایی که خداوند در قرآن به بندگان خالصش داده ایمان و باور قلبی دارند و آنجایند چون اعتقاد دارند باید آنجا باشند.

 در بزنگاه های سخت چه می‌کردید؟

من خودم احساسم و عقیده‌ام این است که با توجه به تجربیاتی که از جنگ و اسارت داشته‌ام و مقطع سخت و حساس اسارت را گذرانده ام، برای یک نیروی واقعی بسیجی تنها چیزی که می‌تواند در تمام اتفاقات و حوادث و در آزمون های دشوار زندگی به دردش بخورد، بالا بودن سطح اخلاص و معنویت است. اینکه به آن مسیری که انتخاب کرده اعتقاد و یقین داشته باشد و چشمش به دنبال احسنت و آفرین و پاداش مادی و معنوی دیگران نباشد و بداند که ممکن است حتی دوستانش و کسانی که خیلی قبولشان دارد در بزنگاه های سخت نه تنها او را همراهی نکنند، بلکه به باد انتقاد هم بگیرند، ولی اینهامهم نیست. یک بسیجی واقعی باید فقط تأیید و رضایت خدا برایش مهم باشد و بس. اینکه بداند با خدا معامله کرده و اجرش پیش خدا محفوظ است.

 

 اگر همین امروز شما فرمانده یک ارتش بیست میلیونی شامل نیروهای از جان گذشته و بسیجی باشید، چه می‌کنید و به آنها چه دستورهایی می‌دهید؟

- شما اگر یک بسیجی را آنقدر آموزش نظامی بدهید تا از او یک رنجر هم بسازید، وقتی برود توی معرکه اگر اعتقاد و اخلاص نداشته باشد، از خاکریز جدا نمی‌شود و از سنگر بیرون نمی‌آید. باید فقط بچه بسیجی‌ها مجهز به سلاح ایمان باشند با اعتقادات محکم ساخته و پرورده شده باشند. اینهاست که می‌تواند عامل و باعث حماسه های آنچنانی باشد؛ البته در کنارش خیلی مهم است که بچه‌های ما به علم روز هم مجهز و مسلح باشند، ولی اگر همان علم پایه و اساسش مبتنی بر اخلاص و ایمان نباشد، ممکن است خیانت کند به انسان یا حداقل شانه از زیر بار مسؤولیت خالی کند. اگر اخلاص داشته باشیم، همه چیز مثل یک قطار روی ریل خودش می‌افتد و براحتی حرکت می‌کند.

 

 نوجوان سیزده ساله بودید که به اردوگاه اسرا در عراق وارد شدید و جوان 22 ساله بودیدکه  آن فضای مخوف را ترک کردید؛ بگویید آن روزی که از اردوگاه خارج می‌شدید، چگونه جوانی بودید ؟

- شاید باورت نشود پسرم، ولی خدا را گواه می‌گیرم آن لحظه‌ای که خبر آزادی رسید خوشحال نشدم، بلکه یک بغض عجیبی مرا گرفت؛ البته این به واسطه نحوه نگاه و نگرش و فکر ما به اسارت بود که همه‌اش به هدف ما بستگی داشت. انسان باید در همه حال تسلیم و راضی به رضایت خداوند باشد. فضای اسارت طوری بود که اگر سیلی می‌خوردیم، چون می‌دانستیم برای خدا داریم تحمل می‌کنیم؛ از آن کتک خوردن کیف می‌کردیم و لذت می‌بردیم! وقتی آزاد شدیم احساس کردیم دیگر تمام شد، آن برای خدا تحمل کردن‌ها و لذت عجیبی که داشت.

مانند ماه رمضان که تو یک ماه هر روز و هر شب با خدا ارتباطی عارفانه پیدا می‌کنی و به خودسازی جسمی و روحی می‌پردازی و حظش را می‌بری، اما وقتی تمام می‌شود دلت می‌گیرد و یکدفعه احساس می‌کنی دیگر دوران معنویت‌های لذت بخش رمضان مال تو نیست. وقتی از اردوگاه آمدیم بیرون و سوار اتوبوس شدیم، مثل این بود که پرده‌ای از جلوی چشمانمان کنار زده باشد. وقتی سیم خاردارها و آن فضای خشونت بار را دیدیم با خود گفتیم خدایا یعنی ما 9 سال این تو بوده‌ایم؟ خدا می‌خواست تا ما ببینیم چگونه آن هم سختی را خودش با لطف و نظرش بر ما آسان کرده بود، مثل همان آتشی که برای حضرت ابراهیم(ع) گلستان شد. حسمان این بود. انسان راهی که شروع می‌کند، اگر جوری در مسیر قرار بگیرد که نظر و عنایت خدا را با خودش داشته باشد، همه چیز را دارد. فقط باید آن نظر الهی را همیشه برای خودش حفظ و تقویت کند و توکلش به خدا باشد. به هیچ چیزی فکر نکند. اگر هم سختی‌ها و ناملایمات هست که حتماً هست به آنها بی‌توجهی کند. اگر می‌بیند حتی آدمهایی که دوستشان دارد بدشان نمی‌آید، زمین خوردنش را ببینند توکلش فقط به خدا باشد. این مسیر را خالصاً مخلصاً طی کند تا از همه فراز و نشیب‌ها به سلامت بگذرد.

 

  سخن پایانی آقای «مهدی طحانیان» بسیجی آزاده‌ای که یک روز در خفقان تبلیغاتی دشمن پیام حضرت زینب(س) را به یک زن خبرنگار هندی رساند؟

- فقط اینکه قدر اسلام را بدانیم. بدانیم که چقدر این اسلام به ما قدرت و نعمت داده و همیشه می‌دهد، اگر اینها را بدانیم می‌فهمیم که با اسلام می‌توانیم تمام دنیا را بگیریم؛ تمام دنیا را چون روحیه‌ای در ما ایجاد می‌کند که شکست ناپذیر می‌شویم و آن وقت از هیچ دشمنی واهمه نداریم، چه محاصره اقتصادی، چه فشار سیاسی و چه جنگ نظامی هیچ خللی نمی‌تواند در روحیه و ایمان ما ایجاد کند. آن وقت است که خواهیم دید نه تنها نباید بترسیم، بلکه آن دشمنان ما هستند که از ما حساب می‌برند و می‌ترسند که خوشبختانه اکنون هم همینطور است. به فضل خداوند اگر  واقعاً آن طوری باشیم که خدا می‌خواهد، پیروز خواهیم بود. کسانی که با خدا هستند، هیچگاه کم نمی آورند.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.