گروه عشقستان / فرحروز صداقت - هوا که سرد می‌شود، برف سنگین که می‌بارد، اخبار که کوه‌های پربرف کردستان را نشان می‌دهد، ناخواسته یاد بچه های لشگر ویژه شهدا در دلم زنده می‌شود.

 ملاقات در سر شاخان کردستان، بزرگترین ملاقات زندگی من بود

 یاد نوجوانان 17 ساله ای که هنوز پشت لبشان سبز نشده، برای یاری امامشان و حفظ انقلاب نو پایشان برای از میان برداشتن ضد انقلاب به کردستان رفتند و در میان خروارها برف پاهایشان یخ بست، دستهایشان از سرما سیاه شد و هزاران زخم و زیلی دیدند، عزیزترین دوستانشان جلوی چشمان جوانشان شهید شدند ... اما ایستادند و مقاومت کردند تا سرانجام ضد انقلاب را در هم کوبیدند و امنیت را به کردستان باز گرداندند.

یکی از میان صدها رزمنده لشگر ویژه شهدا را در هوای تازه پیدا کردم و با او در خانه ای قدیمی در خیابان سناباد مشهد به گفت و گو می‌نشینم.

او «حمید رضا پنداشته پور» سرهنگ بازنشسته سپاه است؛ از همان رزمنده های 17 ساله ای که به عشق امام به کردستان شتافت و اکنون غریبانه، با انبوهی از خاطرات روزهایش را سپری می‌کند .این که حمید رضا در نوجوانی با چه فوت و فنی خانواده اش را راضی کرد وبا نیروهای بسیجی با کوپه ای که مسافرانش شهید سعادت جو و شهید محسن حسن پور فرد و پسر عموی محسن و یک روحانی به نام آقای ثابت و پسرش  خود را به جبهه اسلام آباد غرب و سومارو تپه های ا... اکبر رساند و نخستین تجربه های جنگ را در همان جبهه اندوخت؛ همچنین چگونه زخمی شد و با یک دمپایی از بیمارستان مرخصش کردند و با بی پولی خود را به مشهد رساندو ... قصه های شنیدنی است که از همه آنها می‌گذرم و به قصه های سرشاخان کردستان می‌پردازم، قصه ای که من از آقای پنداشته پور می‌خواهم برای عشقستان خلاصه ای از آن را بگوید.

 

 زندگی جدید

انجام کارهای اداری خسته ام کرده بود . سرانجام با دوندگی های زیاد  با هزار نذر و نیاز با رفتن من به کردستان موافقت شد.

شهیدعلی کشمیری که  با هم در سپاه همکار بودیم، از اوضاع کردستان و بخصوص رشادت های محمود کاوه خیلی برایم گفته بود. من محو شخصیت محمود کاوه بودم و آرزوی ملاقات او را در سر می‌پروراندم.علی یکی از بچه های اطلاعات عملیات به نام احمد نظامی را به من معرفی کرد تا بتوانم شناخت بیشتری نسبت به تیپ ویژه شهدا وبچه های اطلاعات عملیات پیدا کنم. پس از آن اشتیاقم برای رفتن به کردستان بیشتر شد؛ سرزمینی که برایم در کنار آدم های بزرگی همچون محمود کاوه و ... یک زندگی جدید را رقم زد.

برخلاف سفرهای قبلی که به عنوان بسیجی به جبهه اعزام می‌شدم و چند نفر همسفر داشتم، این بار به عنوان کادر و تنها به کردستان رفتم. در تنهایی و آنچه که قرار بود با آن مواجه شوم غوطه ور بودم و خیالات ذهنم از تیپ شهدا و محمود کاوه، داستانها برای خودش می‌ساخت.   تا این که به ایستگاه تهران رسیدیم؛ باید سوار قطار تبریز می‌شدیم وسط راه در مراغه پیاده شده، از آنجا با ماشین به مهاباد می‌رفتیم تا از خطر به دور باشیم.سوار  قطار تبریز شدم،  حدود ساعت 4 صبح قطار به ایستگاه مراغه رسید  .

 

 سگز، بوکان، نگده!

با یک ساک کوچک و لباس شخصی از ایستگاه خارج شدم. در محوطه بیرون ایستگاه ماشین های شخصی پشت سر هم ایستاده بودند و راننده ها  با صدای بلند و آمیخته به ترکی و فارسی داد می‌زدند سگز، بوکان، نگده.  منظورشان سقز، بوکان ونقده بود. از کنار آنها که رد می‌شدم، هر از گاهی یکی از راننده ها به سمت من   فریاد می‌زد: «گارداش هارا گدیرسن» یعنی برادر کجا می‌روی؟  منم با لبخندی توام با دلهره می‌گفتم، «هش یانا» هیچ کجا (من متولد مشهدم اما آذری ام و زبان ترکی را بیش و کم می‌دانم).

احمد گفته بود که یک مینی بوس فلان جا می‌ایستد و بچه های تیپ را به مقصد می‌رساند. از دور مینی بوس را دیدم؛ پس قدم هایم را تند تر کردم، به مینی بوس که نزدیک شدم، دلم آرام گرفت. خوشبختانه آقایی که کنار مینی بوس ایستاده بود از بچه های سپاه مشهد بود و پس از چند روز، دیدار یک آشنا حسابی چسبید.

با خیال راحت سوار مینی بوس شدم. یکی یکی مسافران مینی بوس که همه نیروهای تیپ بودند، سوار می‌شدند؛ خیلی از آنها را در قطار دیده بودم، اما اصل پنهان کاری را همه خوب رعایت کرده بودیم.

مینی بوس به طرف مقر سپاه در مراغه حرکت کرد. کنار راننده یک نفر مسلح با تجهیزات کامل نشسته بود، در مسیر خطرات کمین زدن ضد انقلاب خیلی جدی بود . سرانجام مینی بوس وارد مقر سپاه مراغه شد وپس از خوردن صبحانه به سمت مهاباد براه افتاد. مینی بوس در مسیر باید از شهر« میاندوآب » می‌گذشت وپس از آن از کمربندی شهر مهاباد 15 کیلومتر به سمت شهر« ارومیه » می رفت تا به پادگان تیپ ویژه شهدا برسد ( تیپ ویژه شهدا مدتی بعد به لشگر تبدیل شد).

 ساعت ۱۰ یا ۱۱صبح بود که مینی بوس در مقابل پادگان ایستاد .عکس بزرگی از شهید بروجردی کنار در ورودی پادگان بود.   از مینی بوس پیاده شدیم. در ورودی دژبانی برگه های ماموریت را نشان می‌دادیم و وارد پادگان می‌شدیم.  برای رسیدن به قسمت های اداری مسافتی طولانی رابايد می‌رفتم . در راه به یک پمپ بنزین که متعلق به  پادگان بود، رسیدیم. در اوج احساس غریبی صدایی شیرین  و جذاب که از سمت پمپ بنزین می‌آمد، توجهم را جلب کرد.به سمت صدا برگشتم صاحب صدا با دست اشاره کرد که به نزدش بروم؛ من هم بی اختیار راه خود را کج کردم و سمت او رفتم.             

 

 حسین علامه در ارتفاعات ۲۵۱۹

کنار پمپ بنزین پادگان اتاقک کوچکی بود که مخصوص مسؤول پمپ بنزین بود . جلوی اتاقک ایوان مانندی قرار داشت که مشرف به دستگاه های پمپ بود و در گوشه ای از آن یک تخت قرار داشت، روی تخت یک نفر به حالت نیمه درازکش با لبخندی ملیح به من نگاه می‌کرد. جلوتر رفتم و سلام کردم. در جواب گفت : سلام به روی ماهت. تازه واردی نه؟ گفتم  بله ! تازه رسیدم.

خودشو جمع وجور کرد و نشست با همون چهره خندان گفت :بفرما بشین، خسته نباشی.

گفتم، ممنون و در کنارش نشستم .

دو سه تا جمله گفت و همینطور که صحبت می‌کرد می‌خندید. از نوع حرف زدنش و خودمانی بودنش بی اختیار ذوق زده شده بودم. نگاه کردن به چهره اش  به من آرامش می‌داد. پرسید: ازکجا هستی؟ گفتم، از مشهد.

هیکل نسبتاً درشت و گوشتی خود را تکانی داد و گفت:ها مویم مشهدیوم .چند دقیقه ای با هم از حال و احوال تیپ صحبت كردیم؛ لابه لای صحبتهایش  وقتی دید من خیلی مشتاق دیدار محمود کاوه هستم، چند تا خاطره کوچک هم از محمود برایم تعریف کرد.پس از خوردن یک چای که حسابی هم چسپید وقتی خواستم بروم یک لحظه برگشتم و گفتم: ببخشید اسمتون؟ با خنده شیرینی گفت : حسین ... «حسین علامه».بعدها فهمیدم حسین علامه از بچه های اطلاعات عملیات است، اما  به همه جای پادگان سرکشی می‌کند و همه را از حضورش شاد می‌کند .حسین توی تهیه کالک ها و نقشه های مناطق عملیاتی برای خودش اوستا بود. پیش از عملیات با چوب وآکاسیو کالک های برجسته را حرفه ای آماده می‌کرد .هنوز وقتی از حسین صحبت می‌کنم، بغضی دوست داشتنی راه گلویم را می‌بندد. حسین، شادمانه، با دلی مملو از عشق به امام و مردم کردستان شهید شد و جنازه اش  زیر ارتفاعات ۲۵۱۹ باقی ماند. باورم نمی شد که آن همه صفا و صمیمیت غریبانه بین ما و دشمن باقی بماند.

هر از گاهی که با دوربین منطقه را نگاه می‌کردم، دوربین را روی ارتفاعات 2519 می‌چرخاندم و در دل می‌گفتم خوش به حال دشت هایی که حسین رو در آغوش گرفته اند . این دشت ها همیشه سرسبز خواهند ماند.

 

 پس این کاوه کجاست!

آن روز به واحد پرسنلی رفتم و معرفی نامه را تحویل دادم مسؤولی که آنجا بود معرفی نامه را گرفت و خواند، سپس یک برگه برداشت و مرا به عنوان مسؤول یکی از قسمت های واحد پرسنلی معرفی کرد.

برگه راکه دیدم یک نگاهی به مسؤول انداختم و گفتم این چیه؟ گفت : معرفی نامه است دیگه. گفتم، می‌دانم معرفی نامه است، اما چرا برای این قسمت!

گفت: شما در واحد پرسنلی به جای نفرپیشین معرفی شدید.

نامه را گرفتم و به سمت اتاق رئیس ستاد رفتم  در باز بود  سلام کردم  خیلی گرم جواب سلامم را داد . بی مقدمه جریان را برایش گفتم ،معرفی نامه را از من گرفت و گفت : دوست داری کجا بروی ؟ گفتم، اطلاعات عملیات. خودکارش را برداشت و پایین معرفی نامه نوشت: نیروی انسانی به واحد اطلاعات عملیات معرفی شود.از آنجا  یکراست رفتم سمت واحد اطلاعات عملیات. این واحد در محوطه ای  قرار داشت که در کنارش چند کانکس بزرگ بود. وارد

ساختما ن واحد شدم و معرفی نامه را به مسؤول پرسنلی واحد دادم. یک برگه داد تا بروم و وسایل و تجهیزات و اسلحه تحویل بگیرم. کم کم داشت باورم می‌شد که دارم به محمود کاوه نزدیک تر می‌شوم.

 بعد از ظهرباز هم به اشتیاق دیدار حسین به پمپ رفتم.  حسین مانند همیشه نشسته بود و چای می‌خورد . پس از احوالپرسی و کمی خوش و بش، وقتی فهمید من به واحد اطلاعات عملیات معرفی شدم، خوشحال شد و کلی خاطره برای من تعریف کرد. چند بار از حسین پرسیدم، کاوه را چگونه می‌توان دید. حسین گفت:  کاوه خیلی خاکیه ؛ امروز رفته قرارگاه، ولی وقتی که هست بین بچه ها یا زمین فوتبال است.

آن شب در تنهایی خودم به همه حوادث و اتفاقاتی که از کاوه شنیده بودم فکر می‌کردم و با خود می‌گفتم، اکنون من وارد تیپ شهدا شدم و محمود کاوه در یک قدمی من است و هر بار ملاقات با کاوه و دیدار او را در ذهن خود در ستاد و یا هنگام بازی فوتبال مرور می‌کردم.

دیگر برای دیدن کاوه تاب نداشتم، بعد از ظهر همان روز دل را به دریا زدم و به ساختمان فرماندهی رفتم تا شاید محمود کاوه را ببینم، اما مسؤول دفترش گفت که محمود به قرارگاه حمزه در ارومیه رفته است.صبح روز بعد، برای تحویل گرفتن اسلحه و تجهیزات مسافتی طولانی رفتم تا به انبار تدارکات رسیدم. برگه را که تحویل دادم، یک اسلحه کلاش ،فانسقه،کوله پشتی،چند تا خشاب اضافه، قمقمه و یک اورکت که به اورکت های آلمانی معروف بود، تحویل گرفتم و به کانکس برگشتم.

 بچه های اطلاعات عملیات در ۲ کانکس مستقر بودند. اواسط مرداد سال ۶۳ و هوا تقریبا گرم بود، کانکس ها از ظهر به بعد آنقدر گرم می‌شد که عرق از سر و کله آدم سرازیر می‌شد و آرزوی چند دقیقه خواب را به دلت می‌گذاشت.

با همه این اوضاع چون این نخستین بعد از ظهری بود که من وارد واحد اطلاعات عملیات شده بودم، حتی از گرمای شدید هوا هم لذت می‌بردم.

 اسمش محرابه

قدم زنان در خیال خود غوطه ور بودم که یک نفر صدا زد، همه به اتاق توجیه عملیات بیایید. من زودتر از همه  وارد ساختمان واحد شدم. یک اتاق کوچک با دو اتاق دیگر در سمت راست قرار داشت که یکی اتاق نقشه خوانی و دیگری اتاق شنود بود؛ در سمت چپ هم اتاق توجیه عملیات قرار داشت؛ وقتی وارد اتاق توجیه عملیات شدم، یک نقشه بزرگ روی دیوار روبه‌رو نصب شده بود و یک نفر هم در کنار نقشه ایستاده بود.  همه نشستیم و او با حرارت زیاد در باره عملیاتی که قرار بود بزودی انجام شود، صحبت کرد. لهجه غلیظ مشهدی با کلام مودبانه اش طراوت خاصی داشت. اینقدر نقشه را خوب توجیه می‌کرد  که انگار صد بار به این منطقه رفته و برگشته بود.

نیروهای هر گردان و دسته مشخص شد. من و چند نفر دیگر که تازه وارد بودیم جزو دسته دوم شدیم. پس از تقسیم کار، رو کرد به بچه ها و گفت: نیم ساعت فرصت دارید تا برای اعزام آماده شوید.

به بغل دستی ام گفتم، به این زودی!

گفت: چند روزاست که دارد، کار شناسایی انجام می‌شود، امشب قراراست عملیات انجام شود. گفتم، پس این جنب و جوش در تیپ برای همین است؟

تبسمی کرد و گفت : آره، گردان ها آماده حرکتند.فهمیدم از راه نرسیده باید در یک عملیات شرکت کنم. به سمت کانکس آمدم و وسایلم را جمع کردم. اسلحه را روی دوش انداختم و آماده حرکت شدم . وقتی در محوطه ایستاده بودم، برادری که داشت توجیه عملیات می‌کرد، از ساختمان واحد بیرون آمد؛ خیلی عجله داشت، از یکی از بچه ها پرسید:همه چیز رو براه است و او گفت : ها آقا محراب ردیفه.

از کناری ام پرسیدم، اسمش محرابه؟  گفت : نه فامیلش محرابه، پس از این علی اصغر رو بیشتر خواهی شناخت.

 

 همه جا کوه بودوکوه بودو کوه

کامیون ها در محوطه پادگان پشت سر هم صف کشیده بودند و نیروهای گردان ها سوار آن ها می‌شدند. من همراه چند نفر از بچه های واحد اطلاعات عملیات هم سوار یکی از کامیون ها شدیم . فصل تابستان و هوا نسبتاً گرم بود، پس از سوار شدن نیروها، کامیون ها حرکت کردند و زوزه کشان از در پادگان خارج شدند و ما به سمت منطقه ای می‌رفتیم که به قول یکی از بچه ها قرار بود،  کلک ضد انقلاب در این عملیات کنده شود.

به سه راهی نقده که رسیدیم ،کامیون ها راه خودشان را به سمت نقده کج کرده، پس از طی مسافتی وارد یک جاده خاکی شدند. تکان های پی در پی کامیون و خاکی که از حرکت چرخ ها به هوا برخاسته بود و به چپ وراست افتادن های ما در کامیون، برای خودش حکایتها دارد.

حدود نیم ساعتی یا بیشتر در مسیر جاده خاکی حرکت کردیم تا سرانجام کامیون ها در کنار ارتفاعی بلند متوقف شدند. نیروها در یک صف قرار گرفت و بلافاصله  حرکت به سمت ارتفاع آغاز شد.

خورشید آهسته آهسته جای خودش رو به شب ظلمانی می‌داد و ما در یک ستون به سمت ارتفاعی بلند حرکت می‌کردیم. آذوقه ما مقداری نان و خرما بود که همراه خود در کوله پشتی هامون داشتیم و قمقمه هایی که پراز آب بود . در میان راه به نیروها استراحت داده می‌شد و پس از کمی استراحت دوباره حرکت را آغاز می‌کردیم. نماز مغرب و عشا را در مسیر خواندیم وساعت حدود12 یا ۱ صبح بود و ما همچنان  به راه رفتن ادامه می‌دادیم . هوا سرد شده بود. من که تجربه جنگ در کوهستان را نداشتم  کم کم سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرد.

 ارتفاعی که ما به سمت قله آن درحال حرکت بودیم، انگار تمام شدنی نبود. از کنار تخته سنگ های بزرگ و پیچ در پیچ عبور می‌کردیم تا اینکه ناگهان با صدای شلیک گلوله های پی در پی و موشک آرپی جی هر کدام از ما به یک سمت پریده و سنگر گرفتیم .تاریکی مطلق بود و نمی توانستیم حتی چند متر جلوتر از خودمان را ببینیم. جلوتر از ما  شماری از نیروها همراه با بچه های اطلاعات عملیات، منطقه را شناسایی کرده بودند و برادر محراب هم همراه آنها بود و با ضد انقلاب درگیر شده بودند. گلوله ها نعره کشان از اطراف ما به این سمت و آن سمت می‌رفتند و نیروها که هنوز نمی دانستند چه اتفاقی افتاده که بی هدف به سمت ارتفاع شلیک می‌کردند. لحظاتی این وضعیت ادامه داشت تا اینکه صدای فرمانده گروهان بلند شد. شلیک نکنید شلیک نکنید ....این خاتمه شلیک های بی هدف نیروها بود و پس از آن آرامشی نسبی برقرار شده بود. انگارجلوتر از ما درگیری تمام شده بود. قرار شد در همان نقطه مستقر شویم تا دستور بعدی برسد .

کوه، صخره های سنگی، سرمای سوزان و سکوت شب ....همه جا کوه بودوکوه بود وکوه....

 

 حمید سرانجام  کاوه را دیدی

درلابه‌لای صخره ها پناه گرفته بودیم. سرما آن قدر شدت گرفته بود که چندنفری کنار هم جمع شده بودیم و همگی با هم از شدت سرما می‌لرزیدیم . در هنگامه سرما دیگر ملاقات با کاوه را فراموش کرده بودم، شدت سرما طوری بود که حرف زدن عادی هم برایمان مشکل بود . موقع حرف زدن  دندان هایمان به هم می‌خورد.

 هنگام نماز صبح رسید، در همان حالت نشسته و بدن هایی که از شدت سرما می‌لرزید نماز را خواندیم، برخی از کلمات نماز را چند بار بی اختیار تکرار می‌کردیم. در آن لحظه باورم نمی شد که دوباره صبح شود و خورشید را ببینم؛ این فجر آنقدر طولانی شد، انگار که شب نمی خواست پست خود را با روز عوض کند.

سرانجام صبح شد و خورشید طلوع کرد. پس ازگذشت یکی دو ساعت، رفته رفته گرمای آفتاب بر اندام یخ زده ما، جانی تازه داد. حدود ساعت های ۹ صبح بود .

باورم نمی شد نه انگار که آن سرمای وحشتناک را در کوه احساس کرده بودم. همه جا گرم شده بود و ما در حال راهپیمایی به سمت نقطه اصلی عملیات بودیم. برخی می‌گفتند دیشب ضد انقلاب تار و مار شده و سنگری رو که برای استراحت روی قله ساخته بودند با وسایلشان رها کرده وپا به فرار گذاشته اند. محراب و شماری از بچه های اطلاعات  عملیات  به تعقیب ضد انقلاب رفته بودند  و ما هم پشت سرآنهاحرکت می‌کردیم. حدود ساعت ۱۱ یا ۱۲ ظهر بود، عطش تشنگی همه را فرا گرفته بود، در قمقمه ها آبی باقی نمانده بود .گرما به اوج خود رسیده بود، ستون نیروها برای استراحت متوقف شد . شماری از بچه ها ایستاده و شماری دیگر تاب ایستادن را هم نداشتند و درازکش روی زمین ولو شدند؛ نه به سرمای شب و نه به این گرمای روز!

یک شبانه روز بود که کار ما راهپیمایی در کوه های سر بر فلک کشید بود. شماری از بچه ها نای صحبت کردن نداشتند .روی یک تخته سنگی نشستم، دشت های که در زیر پای ماقرار داشت، منظره های بکر و زیبایی بود. این مناظربا زیبایی بی مانندشان روح وجانم را نوازش می‌داد. تا چشم کار می‌کرد ،تا افق های دور کوهی را می‌دیدی که از پس کوه دیگر سر بر آورده و ما با طبیعت سرسختشان دست و پنجه نرم می‌کردیم.

در دنیای زیبای طبیعت حیران بودم که ناگهان از پشت صخره ها، چند نفر از بچه ها در حالی که گلوله های بزرگ برف در دستانشان بود به طرف ما می‌آمدند! در این گرمای طاقت فرسا، دیدن برف در دست آنها باور کردنی نبود. با راهنمایی یکی از آنها به سمت صخره ای رفتیم که پشت آن یک غار بزرگ قرار داشت. داخل غار خیلی تاریک بود، وارد دهانه غار شدیم ،کوهی از برف و یخ در مقابل ما قرار گرفت. تاچشم کار می‌کرد برف بود، قمقمه ها راپر از برف کردیم ،پس از چند لحظه در با تابش نور آفتاب برف های داخل قمقمه تبدیل به آبی خنک و گوارا شد؛ سلام برلب تشنه حسین شهید.

 

 بزرگترین ملاقات زندگی من

یک هفته بود که ما در کوه ها و روستا های اطراف در تعقیب ضد انقلاب بودیم. ضد انقلاب هم وقتی ستون و عزم جدی رزمنده ها را می‌دید ،پا به فرار می‌گذاشت. خیلی از آنها ،برای نجات جانشون ،به داخل عراق فرار کرده بودند.

منطقه وسیعی از ارتفاعات آزاد شده بود. ضد انقلاب فهمیده بود که تیپ محمود کاوه به منطقه آمده است. شنیدن نام محمود کاوه برای آنها کافی بود تا فرار را بر قرار ترجیح دهند.

در یک ظهرگرم که مانندهمیشه گالن های آب و قمقمه ها، ته کشیده بود، یک برادر روحانی از بچه های بیرجند همراه ما بود.

شور و حرارت این روحانی آن قدر بالا بود که بی اختیار همه نیروها از وجود او به وجد می‌آمدند. لباس نظامی پوشیده بود، ولی عمامه اش را بر نداشته بود، جلوتر از همه حرکت می‌کرد؛ گاهی اوقات با ا شعاری زیبا چنان حرارت و شادابی به نیروها می‌دادکه خستگی راه و تشنگی لب ها رو فراموش می‌کردیم.

ساعت حدود ۲ یا ۳ بعد از ظهر بود ،راهپیمایی های ما در این چند روز دیگر نایی برایمان باقی نگذاشته بود؛ در اثر پیاده روی زیاد کف پوتینهایمان داشت از خود پوتین جدا می‌شد . در این حالت خستگی و تشنگی، آن روحانی شجاع، هنوز مردانه و چون شیر حرکت می‌کرد و اشعار عربی و فارسی ،در وصف رزمندگان اسلام می‌خواند.او با چند نفر از نیروها ،از ما جلوتر حرکت می‌كردند که ناگهان درگیری آغاز شد. ضد انقلاب در حال فرار به تور ما افتاده بود،تیراندازی از هر دو طرف آغاز شده بود، چند نفر از ضدانقلاب در همان لحظه اول تیر خوره و به درک واصل شدند، از بچه های ما هم چندنفر تیرخوردند .وقتی بالای سر بچه ها رسیدیم ،مظلومانه به شهادت رسیده بودند، در میان آن ها آن روحانی شجاع هم با آرامشی غیر قابل توصیف روی زمین افتاده بود.تیر مستقیم به گلوی خشکیده اش اصابت کرده بود و او را به ارباب تشنه لبش رسانده بود.در همین هنگام از دور صدای غرش هلیکوپتری توجه همه را به خودجلب کرد. هلیکوپتر هوا نیروز به ما نزدیک شد و در محوطه مسطحی بر زمین نشست. در هلیکوپتر باز شد، مردی قوی با چهره‌ای بشاش در مقابل ما ظاهر شد.

 ایستاده بودم و محو تماشایش؛ گرمایی که از دیدن او بر من می‌تابید، گرمای سوزان خورشید را کم فروغ کرد. وقتی دستش را بلند کرد و به یک نقطه اشاره کرد، یک لحظه به سمت مانگاه انداخت.

باورم نمی شد، اومحمود کاوه بود. این ملاقات بزرگترین ملاقات زندگی من بود.

ملاقات در سر شاخان کردستان .

**

پس از پایان گفت و گو، از خانواده خونگرم آقای پنداشته پور مادر، همسر و تنها دخترش فاطمه خانم خداحافظی کردم و زیر بارانی که به شدت می‌بارید، پیاده تا خانه روانه می‌شوم به یاد همه رزمندگان و شهدای کردستان، تا هوایی تازه کنم.

پیامک عشقستان : 30004567

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.