گروه فرهنگی-  رقیه توسلی - هرچند لقمه های نان و پنیر و چای شیرین از گلویم سُر نمی‌خورند اما به اصرار مادر سر سفره ناشتایی می‌نشینم و باز به حرف های دلگرم کننده اش گوش می‌دهم .

 اینجا خاطره ها بوی کتاب  و چای و بی خوابی می‌دهند

اما همین که چشمم به ساعت می‌افتد ، با اضطراب کیفم را برمی‌دارم و می‌پرم توی حیاط و بند کفش را نبسته از خانه بیرون می‌زنم .

ریخت خیابان مان انگار عوض شده است ، شاید هم نه... اصولا شب امتحان ، من آدم دیگری می‌شوم و زندگی دیگری پیدا می‌کنم و نگاه و تمرکز و حواسم را سخت حفظ می‌کنم . پس در گرداب سوال و پرسش بی پایان ، کوچه ها را پشت سر می‌گذارم تا به مدرسه برسم .

اولین نفرم . هنوز هیچ کس نیامده . کتابم را درمی‌آورم و ورق می‌زنم... جملات برایم ناآشنایند ، انگار هیچ فصلی را ندیده ام و نخوانده ام . عرق می‌کنم . از پله ها بالا می‌روم و نفس زنان درِ کلاس مان را باز می‌کنم . معلم دارد برگه های امتحان را تصحیح می‌کند . این دیگر چه آشوبی ست! ساعت که هنوز هشت نشده ! من که امتحان نداده ام !...

از خواب می‌پرم و به همین سادگی باز پرونده دیگری از کابوس و هراس امتحان در من بسته می‌شود .

*************

خدابیامرز پدربزرگم آن وقت ها مرا به مدرسه می‌رساند . همیشه کیفم را برمی‌داشت و مهربانانه با من و دوستانم همراه می‌شد و با لبخند زیبایی به اطرافیان می‌گفت : " از لذت های زندگی ام ، نفس کشیدن با بچه هاست ".

حالا بعداز این همه سال ، هنوز او را بی کم و کاست کنار تمام روزهای دانش آموزی ام احساس  می‌کنم . یادم می‌آید شب ها و صبح های امتحان ، عجیب به دادم می‌رسید . کنار بدقلقی ها و اشک ها و ترس هایم می‌نشست . کنار تمام خستگی ها و شادی های امتحاناتم .

آنوقت ها که با برنامه امتحانی ثلث از مدرسه برمی‌گشتیم ، پدربزرگ آن را روی دیوار اتاق می‌چسباند تا ساعت های خواندن را مشتاقانه باهم بچینیم .

یادش به خیر! یک عمر پشتم به او گرم بود . هرچند حالا بعضی جملات تا ابد بار معنایی خودشان را حفظ کنند و نفسگیر و پُر ابهت باشند مثل برگه سوال ، شب امتحان ، کارنامه و نمره ...

من می‌رفتم توی اتاق و می‌خواندم و می‌خواندم و او هربار با لبخندی و چایی و پیشدستی میوه ، زنگ تفریح عاشقانه ام می‌شد . و من برای رسیدن به این لحظه ناب ، بی صبرانه کتاب هایم را ورق می‌زدم و از بر می‌کردم و درسخوان تر می‌شدم .

شاید اصلا دانش آموز بودن را دوست داشتم به این خاطر که هربار پدربزرگ کتاب هایم را در دستان قوی و مردانه اش می‌گرفت و با لحنی مهربان و دلنشین با من در تمام صفحاتش سفر می‌کرد . شاید به این خاطر که او برای درس خواندن احترام زیادی قائل بود ومن برای او .

شب های امتحان را نه بی دلشوره ، اما هربار با حمایت های بی دریغ او ، مطمئن به روز امتحان می‌رساندم . به صبحگاهانی که او مرا به مدرسه می‌برد و می‌رفت و من ، آرام تر از هروقتی روی نیمکت سه نفره کلاسمان می‌نشستم .

آن روزهایی که نفر وسط میز یا از جایش برمی‌خاست و پای تخته سیاه می‌نشست یا می‌رفت زیر میز و دو نفر بالا کیف هایشان را وسط نیمکت می‌گذاشتند تا برگه های جواب شان دیده نشود .

همان جلساتی که یادش بخیر اگر هوا یاری می‌کرد و آفتابش درمی‌آمد ، می‌رفتیم توی حیاط و با فاصله و ردیف ، پشت هم می‌نشستیم تا در صفی مرتب امتحانات مان را برگزار کنیم . آن امتحان های نوستالژی      ماهانه ای که اگر ورقه های آرم دار و سربرگ دار و A4 نداشتیم ، ورقه های امتحانی را از وسط دفترهایمان می‌کندیم .

یاد حال و هوای خوب و نامیرای کارت آفرین ها هم بخیر ! یاد معلم هایی که توی کلاس راه می‌رفتند و برای تشویق و تنبیه مان برگه های تصحیح شده امتحانی را به ترتیب نمرات خوب به بد با صدای بلند می‌خواندند و گاهی ما را حسابی با آن نمرات دچار خودشیفتگی و غرور و شرم و خجالت می‌کردند .

آن سال ها چه سالهای متفاوتی بود . خدابیامرز پدربزرگم برای دیدن کارنامه همیشه از من مشتاق تر بود . آنقدر زیبا و دلگرم کننده و خوب از امتحان و نتیجه و ثمره حرف می‌زد که همیشه استادانه غُرغُرها و شکایت ها را از دهانم برمی‌داشت .

انگار هربار در من جنب و جوش مضاعفی برای خواندن و چشیدن طعم لذیذ کتاب ها و درس های تازه به راه می‌انداخت وقتی هرروز مثل معجزه با من همراه می‌گشت .

انگار آنوقت ها او هر صبح به ساده ترین و اسرارآمیز ترین شکل در روحم رخنه می‌کرد و تا جهان یادگیری مشایعت می‌کرد و به دنیای آرام و بزرگ تعلیم و تربیت می‌برد و دوست داشتن را یادم می‌داد . به من می‌آموخت که اگر حرمت کلمه و جمله و عدد را بدانم ، هرگز در زندگی سقوط نخواهم کرد.

هر روز فراتر از هر انسان و معلمی‌از او فهمیدم برای رسیدن به سعادت باید از جاده امتحان و اندیشه و علم بگذرم که عالم          آموختن ،  بی انتها ست . دلم هنوز برای آن روزهای پُر تب و تاب امتحان و گپ های خودمانی و دوستانه با پدربزرگ می‌تپد . برای روزهای بی بازگشتی که هنوز به عطر و مهر پدرانه اش آغشته است .

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.