گروه فرهنگی- زهره کهندل: بیش از همه به مرام پهلوانی اهمیت می دهد و برخلاف آن هیکل درشت و زمخت، حرفهایی لطیف و نازک 
می زند. محمدرضا طالقاني اکنون 62 سال سن دارد.

 تمام ایران به استقبال امام آمده بود

 او در محله گذر مستوفي در منطقه درخونگاه از محلات قديمي تهران بزرگ شد و از پانزده سالگي به کشتي روي آورد و تا سال 1360 شمسي که کشتي را کنار گذاشت، هشت مدال بين‌المللي کسب کرد. سه سال پهلوان پايتخت شد و هفت سال نيز قهرمان تيم ملي بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز مدتی رئیس فدراسیون کشتی بود. او در سال 1357 در مخالفت با رژيم پهلوي، برگزاري جام بين‌المللي آريامهر را بر هم زد و اين کار وي با تشويق حاج مهدي عراقي مواجه شد. به تشويق شهيد عراقي به پاريس نزد امام خميني (ره) رفت و پس از حدود سه هفته اقامت به ايران بازگشت. بهمن ماه 57 ايران شاهد حوادثي بود که بر اثر ممانعت دولت بختيار از ورود امام خميني (ره) به ايران روي داد و منجر به کشتار مردم و تحصن روحانيون  و علما در مسجد دانشگاه تهران شد. با قطعي شدن ورود امام به ايران در 12 بهمن 1357 قرار شد، رهبر انقلاب در مدخل ورودي دانشگاه سخنراني کنند و براي حفاظت از ايشان نيز تعدادي افراد از جمله محمدرضا طالقاني انتخاب شدند. همراه با وی به مرور خاطرات آن روز تاریخی برگشتیم. 

  اولین دیدارتان با حضرت امام به چه زمانی برمی گردد؟

 پدر من در دسته های مذهبی قبل از انقلاب فعالیت داشت و من عکس امام را در خانه مان دیدم. بعد از ماجرای به هم زدن مسابقات کشتی جام آریامهر به پاریس رفتم و اولین بار ایشان را آنجا دیدم. پس از آن، ایشان را در تهران بیشتر زیارت کردم.

  امام به شما توصیه ای هم داشتند؟

 امام با هر کسی، به شیوه خودش صحبت می کرد. با سیاستمداران جدی و خشک صحبت می کرد و با من ورزشکار بسیار لطیف. ایشان چندین بار به من فرمودند که من تو را دعا می کنم. راجع به ورزش نیز چند بار باهم صحبت کردیم. ایشان ورزشکاران و پهلوانان را بسیاردوست داشتند. متأسفانه الان دیگر آن منش پهلوانی را نمی بینیم و خیلی از این مسایل دور افتادیم.

  از روز 12 بهمن برایمان بگویید؟

 آن روز از جلوی در دانشگاه تهران تا بهشت زهرا، همراه امام بودم. من روی ماشین منتقل کننده حضرت امام و در داخل بالگرد، ایشان را همراهی کردم. راننده ماشین حامل امام، حاج محسن رفیقدوست بود. حاج احمد آقا هم محبت کردند و بنده را در تیم استقبال کنندگان امام قرار دادند. از سوی دیگر حاج مهدی عراقی، بچه محل مان بودند و از من برای حضور در کمیته استقبال دعوت کردند. حاج محسن رفیقدوست مسؤول حفاظت امام بود و من از طرف مردم در محضر امام بودم.

  استقبال های مردمی را به یاد دارید؟

 هیچگاه فراموش نمی کنم، چون دیگر آن استقبال ها را ندیدم. احساس می کردم در آن چند ساعتی که از جلوی دانشگاه تا بهشت زهرا همراه امام بودم، تمام ایران به استقبال ایشان آمده بود. آن همه شور و شوق برای استقبال از رهبر بزرگ انقلاب، خاطره ای به یادماندنی و فراموش نشدنی برای من است.

  سخنرانی امام را به یاد دارید؟

 جزئیات سخنرانی را به یاد ندارم، چون تمام حواسم به اطراف بود که خدای نکرده به امام سوء‏قصدی نشود. امام بسيار مطمئن و محکم صحبت مي‌کردند و من نمي‌دانستم سرنوشت ما چه مي‌شود. حاج مهدی عراقی به من گفت که هنوز رژیم شاهنشاهی مستقر است و اوضاع رو به راه نیست. پشت سر امام بایست، یعنی اگر تیر خورد به امام نخورد.

من هم یا علی گفتم و ماندم. اصلاً به اینکه قرار است بمیرم یا زنده بمانم فکر نمی کردم. کشور ما نیاز به آدم های عاشق داشت. حواسم به اطراف بود و شورو شوق مردم را 
می دیدم که سراپا گوش بودند.

هنوز زمان شاه بود و تمام امکانات تسلیحاتی در اختیار رژیم وقت قرار داشت. حتی رد پای منافقین هم دیده می شد و این تهدیدات را بیشتر می کرد، اما کسانی که به استقبال امام آمده بودند و یا گروه حفاظت از ایشان، آدم های عاشقی بودند که با یک «یاعلی» تمام حساب کتابهای دنیوی را کنار گذشتند و جان برکف به امام و انقلابشان خدمت کردند. به یاد دارم وقتی جام آریامهر را به هم زدم به من گفتند که تو را می کشند، جواب دادم؛ من یاعلی گفتم و پایش می ایستم. من نوکر مردم هستم و همیشه به انقلاب و ممکلتم خدمت می کنم.

  وقتی سخنرانی امام تمام شد، چه اتفاقی افتاد؟

حاج احمد خمینی به من گفتند که بروم سمت  بالگرد تا شرایط برای سوار شدن امام آماده باشد، اما وقتی برگشتم آنقدر شلوغ بود که خلبان نمی توانست به سمت جایگاه برود. با خلبان رفتیم روی هوا و گفتم امام هنوز پایین است. گفت یک بار دور بزنیم تا مردم پراکنده شوند بعد روی زمین بنشینیم. وقتی نشستیم دیدیم که حضرت امام نیستند.

حاج احمد آقا و آقای ناطق نوری گفتند که امام با یک آمبولانس همراه مردم رفتند. دوباره سوار  بالگرد شدیم و دنبال ایشان گشتیم تا در یکی از خیابان ها آمبولانس را پیدا کردیم. امام انتهای آمبولانس نشسته بودند و ایشان را سوار  بالگرد کردیم. عبا و عمامه امام در آن شلوغی افتاده بود و امام آن را زیر بغلشان زده بودند. عبا و عمامه را ازایشان گرفتم و داخل  بالگرد آوردم. ایشان عمامه شان را مرتب کردند، عبا را به روی دوش انداختند و محاسنشان را شانه کردند. چهره ایشان بسیار آرام و مصمم بود. هیچ وقت فراموش 
نمی کنم آن روز را روز عجيبي بود. با آن ازدحام بايد صد هزار نفر کشته مي‌شدند، ولي به لطف خدا و در اثر جذبه سخنان امام هيچ اتفاقي نيفتاد.

  وقتی این خاطرات را به یاد می آورید، چه حسی پیدا می کنید؟

 من با خاطراتم زندگی می کنم. تمام زندگی من، احساسم است. نوکر مردم هستم و پای اعتقاداتم ایستادم. آدم سیاسی هم نیستم که هربار حرفی بزنم. من حرف دلم را می زنم و هنوز به اعتقاداتم پایبندم.

  روز 12 بهمن برای شما یادآور چیست؟

 برای من روز بسیار بزرگی است، اما دوست داشتم که مردم هم مثل همان روزها بودند و همان همبستگی را می داشتند. اینقدر دشمنی نبود و مهربانی در بین مردم بیشتر می شد. به قول سهراب سپهری؛ بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.