گروه عشقستان /  رقیه توسلی - رقیه توسلی: کلمات از ذهن قلم مان پاک 
شده اند بانوجان ؛ درست مثل شما که روح تان را از جسم پاک کرده اید ، مثل شما که اشک هایمان را هوایی کرده اید !

پس از شما سیمرغ پُر از ابرهای خیس شده است

مادر مهربان شهر! سفر به پشت پرچین دردها مبارک تان باشد و ملاقات با احمد و محمد عزیز گوارای وجود . با اینکه قلم های درویش مان نمی توانند قصه سالها دوری را بنویسند، اما می بینند که سیمرغ چقدر خالی از هوای گام های شما ، دلشکسته است .

خدا این زمستان به دنیا صبر بدهد...! به مردمانی که عمری در مکتب پرهیزکاری شما ،عاشق می شدند و عزت و صبوری را مشق می کردند و به آنانی که هرروز از جغرافیای نگاه مؤمنانه تان ، ایمان را می یافتند و الهی الحمدلله را .

حالا که کفش های رفتن تان را پوشیدید تا در اقیانوس آبی آسمان ، پاره های وجودتان را در آغوش بگیرید ، حالا که می روید تا پس از سالها ، خوبان تان را در محضر نورانی ملایک ، ملاقات کنید ؛ خداحافظ تان باشد مادرجان، شهر بوی گلاب و گل گرفته است و آشنایان سیاه پوشیده اند و اسفند نام شما را گریه 
می کند . همه برای بدرقه آمده اند و مدام بر مرکب چوبی تان ، دست های نورانی آسمان ، عود پشت عطر می پاشند.

حال غریبی دارد، چشم زن و مرد و پیر و جوان این دیار ، امروز... حالا که نیستید تا باز قلب دیوانه و رنجورمان را آرام کنید ، بی قراری، گریبان لحظات را می فشارد و تاروپود شهر عجیب به تاروپود سرد و متلاطم اسفند ماه گره می خورد .

اینجا گلزار شهداست و ما در جوار شما به «حمد و سوره» های بغض آلود پناه برده ایم و «الضحی» می خوانیم و تا درگاه خداوندی که خالق تمام نبودن ها و بودن هاست می رویم ، به نزد او که می فرماید همه از اوییم و به سوی او باز می گردیم . می رویم و از دوری خوبان ، ناله می کنیم ، بانوجان.

آن وقت دستی بر تلاطم بسیارمان کشیده می شود و باران می بارد... نم نم باران ، همیشه نوازش آفریدگار است .

 هرچند رفتن تان ، داغدارمان کرد و زبان کلمات مان را به بند کشید ، و هرچند سیمرغ بوی یتیمی گرفت اما ملاقات با عاشقان شهیدت ، مبارک بادت مادر مهربان.

مادرجان، پس از شما سیمرغ پُر از ابرهای خیس شده است ، پُر از پچ پچ بدرودهایی که طعم شیرین وصال می دهند... انگار جهان می خواهد دوباره از شما مادر بزرگواری بگوید که سی و چهار سال با صبر و متانت مادری کرده اید .

 

 

 

پاییزبود که شنیدم مادر شهید خلبان احمد کشوری مریض احوال است. سالها پیش او را ملاقات کرده بودم. پاک و زلال بود . چهره اش آرامش خاصی بر دلت می نشاند و حرفهایش تو را به آینده ای روشن نوید می داد و ...

از خبرنگار قدس در ساری خواهش کردم 18 آذر سالگرد شهادت احمد کشوری سراغ مادر شهید برود.

کاشانه خانم سیلاخوری در شهر سیمرغ ( کیاکلای سابق )- 14 کیلومتری شمال قائم شهر بود؛ خبرنگار با تلاش زیاد توانست در یک روز سرد پاییزی وهوای بارانی به منزل مادر شهیدان احمد و محمد کشوری برود و با حاج خانم «فاطمه سیلاخوری» گفت و گویی کند که آخرین گفت و گوی این بانو بود.

حاجیه خانم سیلاخوری وقتی نام مشهد و روزنامه را شنیده بود، اشک شوقی در چشمانش حلقه زده و با خوشحالی گفته بود: « امام رضا ضامن پسرم بود.»

سپس از روزهای سخت زندگی اش اینچنین تعریف کرده بود که همسرش غلامحسین کشوری تنها فرزند بازمانده از 12 فرزند پدر و مادرش بود و در ژاندارمری خدمت می کرد و به واسطه شغل ایشان مجبور بودند به نقاط مختلف کشور بروند و سرانجام برای همیشه در کیاکلا  بمانند.

در آن گفت و گو خبرنگار از هر جا و هر کس می پرسیده بانو سیلا خوری انگار که مرکز ثقل زندگیش احمد باشد در میانه هرسخنی به احمد رسیده و خاطره ای را از او تعریف می کرده، او گفته بود که احمد در 4 ماهگی اش مریض و بی تاب می شود و مادر اندوهناک که مبادا احمد از دست برود. تا آن شب که نذر و نیازهایش با خدا جواب می دهد و در خوابی که می بیند امام رضا (ع) احمدش را ضمانت می کند و پس از آن شب احمد سلامت خود را باز می یابد. 

بانو بازهم از احمد گفته بود، از روزی که از کرمانشاه می آید و مادر را با خود برای زیارت آقا امام رضا (ع) به مشهد می برد. هنوز شیرینی آن سفر را از یاد نبرده، سپس از علاقه خاص احمد به نقاره زنی در حرم گفته بود و اینکه احمد چقدر دوست داشت، هنگام طلوع و غروب آفتاب در حرم باشد و آوای نقاره ها را بشنود و...

بانو سیلاخوری پس از این همه سال از شهادت احمد هنوز قدرشناس احمد است که با وجود معدل بالا و قبولی از کنکور برای اینکه هزینه ای را به خانواده تحمیل نکند وارد ارتش (هوانیروز) شد و خلبانی را آموخت.

مادر احمد پس ازشهادت  احمد با مرور خاطرات و نگاه به عکسهای احمد آرامش می گرفت و برای ادامه زندگی و رسیدن به او لحظه شماری می کرد، چنانکه بی مقدمه از  از آخرین خداحافظی احمد گفته بود که وقتی برای آخرین بار آمد با همه خداحافظی کرد و با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت و به پدرش گفت: « دیگر مرا نمی بینید» و وقتی ناراحتی پدرش را دید گفت: « شوخی کردم آقاجان » و 45 روز پس از این ماجرا احمد شهید می شود.

بانو سیلاخوری افتخارمی کرد به احمدش که سلحشورانه جنگيد و شهید شد و هنوز غصه می خورد که  تا چهل روز پس از شهادت احمد نتوانسته بود بر سر مزار احمد برود.اکنون مادری که الگوی صبر و استقامت است، در کنار شهیدانش به آرامش ابدی رسید.

 درود خدا بر همه مادران شهدا 

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.