هیچ وقت یادم نمیرود...
خرداد 57، یعنی زمان تعطیلات تابستاني، میرفتیم برای کارآموزی. آنسال قرار بود من به کارخانهای در تهران بروم.
یک شب سید اصغر به من گفت، موافقید در آبادان بمانید؟ فکر میکنم ما که از عدالت در اسلام دم می زنیم باید اقتصاد را که مظهر عدالت اسلامی است، بشناسیم. دلم میخواهد در این زمینه مطالعه کنیم. چون یکی از وجوه مباحث بین ما و کمونیستها و چپیها بحث عدالت اجتماعی بود و در کنار بحثهای خرده بورژوازي و اسلام و بقيه موضوعات، بحث روز بود. با توجه به خلق و خوی سید اصغر که در کنار شوخطبعیهايش در این زمینهها خیلی جدی بود، گفتم؛ باشد. من هم بدم نمیآید كه با هم درباره عدالت صحبت کنیم. دوسه بار که صحبت کردیم به این جمعبندی رسیدم که قرار کارآموزی را در پالایشگاه آبادان بگذارم، نه در تهران! آن زمان، من با دو نفر دیگر، خانهای در بهمنشیر 3E16 داشتم، آنها که رفتند، سید علی اصغر پیشم آمد و 32 کتاب را فهرست کردیم و دو سه ماهی کتابها را خواندیم. وقتمان را طوري تنظیم کرده بودیم كه هر یک از ما یک کتاب را در روز بخوانیم و نتبرداری کنیم و شبها پس از شام، برنامه مقابله و مباحثه و رفع ابهام داشته باشیم. کتابها نوشته شهید مطهری، صدر و ديگران بودند. شبها تا دیروقت بیدار ميماندیم. شاید در هر شبانهروز 15-14ساعت، کتاب میخواندیم؛ البته در تظاهراتخرمشهر و آبادان هم شرکت میکردیم. چون تا دیروقت بیدار بودیم برای نماز صبح ساعت میگذاشتیم. من زودتر بیدار میشدم و میگفتم سیدعلیاصغر! پاشو، الان است كه آفتاب بزند. اما سیدعلیاصغر با همان شوخطبعیاي که هميشه داشت، میگفت: شاید خورشید دلش بخواهد ساعت دو و نیم طلوع کند، من ساعت شش پا میشوم و نمازم را میخوانم!
راوی: رکنالدین جوادی، از همرزمان شهید و معاون وزیر نفت و مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران.
در کنار جدیتش، هميشه شوخبود
روحیات عجیب او را فراموش نمیکنم. همین روحیه را پس ازپیروزی انقلاب و در زمان جنگ هم داشت. دو سه روز پیش از سقوط خرمشهر بود و نظارت بر بخش مهمی از تحركات ارتش به دوش وی بود. کار من هم توزیع و تجهیز نیروهای مردمی در آبادان بود. یادم است 1000 تفنگ «ام- یک» از آقای غرضی گرفته بودیم و حدود 500-400 نیرو را مسلح کرده بودیم که آنها هر روز صبح میرفتند خرمشهر، میجنگیدند و غروب، خسته به آبادان برمیگشتند. آنجا كمي استراحت میکردند و دوباره فردا صبح میرفتند. یک شب در باشگاه ایران که کنار مرکز سپاه بود، سید اصغر با چهرهای خسته آمد و گفت: من فردا 700 نفر نیروی مسلح میخواهم. من گفتم، سيد جان! تجهیز كردن 700 نفر نیرو در این شرایط خیلی مشکل است. او گفت: همان طور که گفتم ساعت 6 صبح، نمازم را که خواندم 700 نیروی مسلح باید آماده باشد، مشکل شماست که آنها را تجهیز کنی! آنقدر خستگی و سختی از چهرهاش میبارید که نمیشد حرفش را نپذیرفت.
در دوران دانشجویی با دوچرخه راه میافتادیم و با سید اصغر به جزیره مینو میرفتیم. آنجا بحثهای سیاسی و فرهنگی را میکردیم .پیش از جنگ هم دعوت کردیم از سیداصغر که به فرمانداری بیاید. او معاونت سیاسی را پذیرفت. در آن دوران، بمبگذاریها زیاد و لازم بود، امنیت منطقه تأمین شود. یک بار با سید اصغر آمدیم تهران و رفتیم خدمت آقای ریشهری که ایشان حکم دادستاني ارتش را به سید اصغر داد . آن روز نمیفهمیدیم این مسؤولیت چقدر اهمیت دارد. جنگ که شروع شد، اهمیت این حکم را متوجه شدیم. برخی از ارتشیها سایه اصغر آقا را كه میدیدند، حواسشان را جمع میكردند. هرگاه به پادگان خسروآباد میرفتیم، بیش از آنکه به من احترام بگذارند، از اصغر آقا حساب میبردند. یک بار گفتم، اصغرآقا! همین يك قبضه کاتیوشا که داریم، از مقر خسروآباد به سمت دشمن شلیک میکند. شما که زورت میرسد بگو بیایند عقبتر تا گلولههايش به نیروهای خودی برخورد نكند، به عراقیها بخورد. او سريع به خدمه کاتیوشا دستور داد که جابه جا شوند. به گمانم آمدند و در ایستگاه هفت مستقر شدند. یک بار هم در ستاد فرمانداری بودیم که سید اصغر با جناب سرهنگ زارع آمد و گفت: من ماشین می خواهم. گفتم، تو هرچی ماشین بود بردی جلوی تیر و تفنگ دشمن! حالا هم بگذار این لندرور برای ما بمانَد. برايش توضيح دادم كه فرمانداری اين ماشین را میخواهد. گفت: در پادگان دژ بیشتر به آن نیاز داریم. دست آخر، زورش چربید و ماشین را گرفت و با خودش برد. ویژگی مهم دیگرش که کمتر کسی داشت، درجه بالای اخلاصش بود وهمین اخلاص او سبب شده بود، همه از او تأثیر میگرفتند.
راوی: فریور باتمانقلیچ، از دوستان و همرزمان شهید و فرمانده آبادان در آغاز پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی
با اين ريخت و قيافه این طرفها پیدايت نشود!
من و آقایان دانشخواه و باتمانقلیچ بیشتر با هم حشر و نشر داشتیم. البته شمار بچههای مذهبی محدود بود. 8-7 تا از بچههای مشهد در ميان ما بودند، 2 تن از دوستان اهل قم بودند و آقای صادقی و ما چند سال اولی با سید اصغر كه سال دومی بود، با همديگر همدل بودیم. روزهای نخست در دانشکده هر کس به گونهاي خودش را نشان میداد که چه هنری دارد و چه کاری بلد است. سید اصغر خوب پینگپنگ بازی میکرد. من علاقهزيادی به ورزش نداشتم و در این زمینه به جايي هم نرسيدم. يادم است در یک مسابقه فینال، سید اصغر با یکی از بچههای کمونیست و چپی رقابت ميكرد. این مسابقه، جنگ بچهمسلمانها و چپیها دیده میشد و با حرارت خاصی آن را دنبال میکردیم. خوشبختانه اصغر آقا با همان جدیت هميشگياش در پینگپنگ برد و ما به فال نیک گرفتیم که توانستهایم بر آنها غلبه کنیم.
پس از پایان درس دانشگاه مدتی به درازا کشید تا وی به خدمت وظیفه رفت. ما سه چهار ماه با بچههای پالایشگاه زندگی کردیم.
هنگامی که جنگ آغاز شد، ناخواسته در گیر جنگی شدیم که چندان آداب آن را نمیدانستیم. تا روزی که هنوز به طوررسمی جنگ آغاز نشده بود، اصغر آقا در پادگان دژ افسر بود و من را چندین جلسه برای سخنرانی دعوت کرد. یکی دو جلسه كه رفتم، دیدم نیروهایش هم بچههای خوبی هستند. یک روز اصغر آقا از خرمشهر آمد. دیدم بخشی از جلوی موهای سرش سوخته و صورتش سرخ شده است. چون پوست صورتش لطیف و سفید بود، اين آسيبها خیلی به چشم میآمد. پرسیدم چه شده؟ گفت دشمن، خمسهخمسه زد و شعلهاش به صورتم خورد. هرکاری کردم بماند و مدتی به منطقه نرود تا صورتش را مداوا کنم، قبول نکرد .گفت امشب بچهها عملیات دارند و منتظر من هستند، باید بروم. گفتم پس صبر کن دارویی بگیرم تا با خودت ببری. سرانجام با زحمت در همان ماشین جیپ نگهش داشتم، پماد سوختگی گرفتم، بر صورتش مالیدم و به شوخي گفتم دیگر با اين ريخت و قيافه این طرفها پیدايت نشود.
راوی: محمد بخشی، همكلاسي شهيد در دانشگاه صنعت نفت آبادان.
تواضع با توانمندی
بیشتر دوستان از دوران دانشجوییبا سید اصغر آشنا بودهاند، اما من پس از دانش آموختگی از دانشکده شرکت نفت، او را شناختم. ... سال چهارم دبیرستان كه بودم، سید علی اصغر مسؤول سیاسی پادگان دژ و معاون سیاسی فرمانداری و نیز دادستان ارتش بود. سید دو خصوصیت آشکار داشت. توانمندی و تخصص همراه با خضوع و خشوع که از او یک شخصیت برجسته در منطقه ساخته بود.
بزرگان بهتر از من آگاهی دارند که كمتر کسی در توانمندی تخصصی و عبادی به این پايه از معرفت و معنويت رسيده است. اصغر آقا در 17 سالگیِ من، معلمم بود. من نکتههای بسیاری را از او آموختم. یک بار پرسيدم، شما که چندین مسؤولیت را پذیرفتهاید، چگونه به همه این کارها می رسید؟ پاسخ داد: اگر کار دیگری هم باشد در خدمتگزاری حاضرم و همه می دیدیم که در جاهای مختلف بخوبی انجام وظیفه میکرد و از عهده همه کارها برمیآمد. سیدعلی اصغر الگوی همه ما بود.
راوی: نادر نجفپور، همرزم و دوست شهید و فعال در انجمن اسلامی پالایشگاه نفت آبادان
متدین، خالص و کارامد
به خاطر تربیت چنین فرزندی که برای همه ما الگو بود و از وجود مباركش درسها میگرفتیم، خدمت خانواده محترم و پدر بزرگوارش تبریک عرض میکنم.
ما در دوران دانشجویی با این عزيز آشنا شدیم و پس از انقلاب و جنگ خاطرات فراوان با او داشتیم.
سید علی اصغر پاک، متدین، خالص و کارآمد بود. این کلمات فقط تعارف و تعریف و تمجيد نیست، بلكه واقعیتی است که همه به آن اذعان دارند. درباره پاکی و مقاوم بودن او بايد عرض کنم، یک بار که بشدت بیمار و بدحال بود، ما پافشاری کردیم محل کار را ترک و استراحت کند. آن زمان، شهر در محاصره و خلوت بود. فقط شمار کمی از همسران برادران هم در شهر بودند.
آخرین بار که سید را دیدار کردم، زمانی بود که به خرمشهر میرفت. به او گفتم این رسم جوانمردی نیست، باید من هم با شما بیایم. گفت به چه زبانی بگویم شما باید اینجا بمانید و من باید در پادگان دژ باشم. اگر می خواهی کاری بکنی برو عکس شهدا را بردار، عکس من را هم بردار. همین عکسی که از او مانده، یادگار آن روز است. هرچند اصغر آقا را دیگر ندیدم، ولي آن عکسها بسیار مفید بودند. همه مدتی که با سید بودیم برایمان خاطره و درس بود.
ازديگر ويژگي های اصغر آقا توانمندیاش در بحثهای دینی و علمی بود. آن زمان، برخورد مسلمان ها و کمونیستها در دانشکده زیاد بود. امثال من با افراد تازهوارد بحث میکردیم و اصغر آقا با دانشجویان سال بالا گفت و گو داشت. هر بار کسی در بحث کم میآورد به نزد اصغر آقا میرفت.
... و من باز به پدر گرانقدر اصغر آقا تبریک می گویم به خاطر تربیت چنین فرزندی. او برای همه ما الگو بود و خدا را شاکریم که مدتی از عمرمان را در خدمت آن بزرگوار بودیم.
راوی: محمود یاوراحمدی، همرزم و دوست شهید و فعال در انجمن اسلامی پالایشگاه نفت آبادان.
نزیه که سهل است، بالاتر از نزیه باید برود
اصغر آقا از نظر جسم و جثه فیزیکی چیزی نبود، اما از نظر توان و کار و اندیشه بسیار ژرف و بزرگ بود. یادش بخیر، درسهای فراوان از او آموختیم. از فعالیت های پیش از پیروزی انقلاب، در تهییج کارکنان پالایشگاه شرکت نفت آبادان برای اعتصاب و پیروزی انقلاب بود. وی بسیار مؤثر خط می داد. طرف مشورت همه او بود و همه موارد را با او بررسی و نهایی می کردیم. خاطرم هست وقتی مشکلی پیش می آمد تا با او مشورت نمی کردیم، به این اطمینان نمیرسیدیم که کار به نتیجه می رسد. در انقلاب، ژرف نگر و صاحب تحلیل بود و مسایل را از چند بعد نگاه می کرد. از باب تعارف، عرض نمی کنم. هر یک از بچه های انجمن اسلامی ویژگی خاصی داشتند. اما سید اصغر چند بعدی بود و در مصاحبت با او، راهکارهای خوبی پیدا می شد.
این نکته را هم بگویم که زمان و مکان و قومیت، محدودش نمیکرد. به هیچ وجه، با او احساس غریبی نمی کردیم که دانشجویی بیرون از آبادان است و آبادانی نیست. اورا از خود و با خود و همشهری خودمان می دیدیم.
حرص می خورد، چرا در خرمشهر حرکتی برای انقلاب نیست. شبها ساعت دو و سه با چند نفر از بچه ها کوکتل مولوتف و سه راهی برمی داشتند، می رفتند مشروب فروشی های خرمشهر را آتش می زدند. شعله انقلاب و اعتصابها را تشدید می کردند و نزدیک صبح برمی گشتند. ما اعضای انجمن اسلامی در ساختمان سپنتا زندگی می کردیم. من، شهید ایراندوست و آقایان بخشی و تیرانداز، مجرد بودیم. با وجود همه مسؤولیت هایی که داشت، آشپزی و تهیه شام با اصغر آقا بود و الحق که خوب از پس این قصه بر می آمد. همکلامی با او دلنشین بود و خستگی را از تن آدم بیرون می برد. ما جنگ بلد نبودیم، مانند اداره رفتن رفتار می کردیم. صبح می رفتیم خرمشهر می جنگیدیم و عصر برمی گشتیم آبادان و دوباره فردا.
شهید در پادگان دژ بود. خیلی ها از پادگان رفته بودند، فقط اصغر آقا مانده بود و چند سرباز دزفولی که بسیار هم وی را دوست داشتند و به حق که خیلی هم مجاهدت کردند. اصغر آقا می آمد آبادان وبه خرمشهر مهمات می برد. هرچه می خواستیم بماند تا کمی استراحت کند نمی پذیرفت . آخرین بار، او را روز سوم آبان، پیش از سقوط خرمشهر در نوفل لوشاتو- اینطرف خرمشهر- دیدم که سه تا از بچه های دزفول همراهش بودند. شب گفت من دارم می روم به خرمشهر. گفتم نرو، وضع آنجا خیلی خراب است. رفت وشب به فرمانداری پیش ما برگشت. گفتم آنجا دیگر جنگ تن به تن و کوچه به کوچه و رو در رو با عراقی ها شده، نرو. وقتی کوی شاه عباس سقوط کرد، درگیر شدیم و در خیابان آرش که چند تا از بچه ها شهید شدند، خرمشهر را ترک کردیم. دیگر آخرین خانه ها را هم عراقی ها اشغال کرده بودند . ما هیچ وسیله ای نداشتیم. پس از 45 روز جنگ، اسلحه مدرن ما شده بود ژ۳ با کمی فشنگ که آمدیم، جاده آبادان خرمشهر. یک کیلومتری خرمشهر، شد مقر ما و می توانستیم توی شهر را ببینیم. همان روز اصغر آقا گفت من می روم بچهها را جمع کنم، چند تای شان نیستند .گفتم خطر دارد، نرو. پافشاری کردم، اما رفت .بچه های دزفول را که دیدم سراغش را گرفتم. خبر نداشتند. به آنها هم گفته بود می رود دنبال بچه هایی که ازشان خبری نبود.
یک خاطره دیگر از اصغرآقا درباره اولین وزیر نفت دولت موقت- آقای نزیه - دارم. نزیه خیلی داستان برای نفت کشور درست کرده بود. روزی که آقای نزیه و بازرگان و مدنی برای بازدید و سخنرانی به استادیوم آمده بودند، اصغر آقا گفت باید به مهندس بازرگان برسانیم که نزیه چه خصوصیاتی دارد. او نفت را می بخشید و شیرازه نفت کشور را از هم پاشیده بود. آقایان نجف پور، یاوراحمدی و رحمان راشدی با شهید ایراندوست و حاجی ابولپور- پدر دو شهید -و چند تای دیگر نشستیم، پلاکارد نوشتیم و با شعار مرگ بر نزیه و توضیح کارهایش، سپس آنها را بردیم که وقت سخنرانی بازرگان در استادیوم نشان دهیم. با عنوان انجمن اسلامی و شعار مرگ بر نزیه افشاگری کردیم که بازرگان گفت مرگ بر شما ساواکی ها. مردم که ما را به عنوان بچه های انجمن اسلامی می شناختند برایشان تعارض پیش آمد. همین حرکت سبب شد، فردایش همه ارگان ها زیر یک اعلامیه مشترک را امضا کنند و سپاه آبادان، دادگاه انقلاب و همه آمدند، علیه نزیه راهپیمایی کردند. با انگیزه همین افشاگری، خدمت امام رحمت ا... رسیدیم و در یک جلسه خودمانی، موارد را به ایشان منتقل کردیم. امام گفتند، نزیه که سهل است بالاتر از نزیه باید برود. مرحوم اشراقی را مامور کردند تا وضعیت نزیه را در شرکت نفت بررسی کند. همان حرکت سبب شد کارهای نزیه فاش شود. منشأ این حرکت، اصغر آقا بود. به هر حال، ما با یاد او زنده ایم و بازگشتش را باور داریم وتسلیم هستیم به آنچه خداوند مقدر کرده است.
راوی: جعفر مدنیزادگان، همرزم و دوست شهید و فعال در انجمن اسلامی پالایشگاه نفت آبادان.
پس از سوم آبان، دیگر او را ندیدیم
من و اصغر در دوره دانشجویی زمانهای زیادی را با هم گذراندیم. در تعطیلات بین دو ترم و در مسیر خرمشهر – تهران، یا تهران - مشهد با هم بودیم. او طبعی شوخ داشت و مسایلی را که می خواست به دیگران بگوید، مستقیم نمیگفت که ناراحت شوند، بلكه منظورش را با شوخی و کنایه میگفت که هم دلنشین بود و هم اثرگذار. رفتار او در جمع برادران دینی، خيلي خوب جواب ميداد و با همین شیوه امر به معروف میکرد . او در برخوردهایش با چپیها هم همینطور بود. طوری رفتار میکرد که کسی ناراحت نشود، اما حرفش را میزد، با همه هم رابطه داشت و هم سخن میشد. هیچ وقت کاري نمیکرد که کسی را حذف کند. این ویژگیاش سبب شده بود تا آنها که گرایش انحرافی داشتند، جذب مذهبيها شوند. اخلاق اصغر آقا کمک زیادی به رویکردهای اسلامی در دانشگاه ميكرد.
از خاطراتم با او، روز 30 شهریور 1359 را به یاد دارم که با اصغر آقا به فرمانداری آبادان رفتیم. فرماندار وقت، آقای باتمانقلیچ بود. قرار شد با یکدیگر برویم، پادگان خسروآباد برای سرکشی. آنجا مشکلات زیادی داشت و يك جورهايي هم معلوم بود كه جنگ آغاز شده است. در پادگان با فرمانده جلسه داشتیم که همان وقت چند ناوچه عراقی به اروند آمدند و پادگان را به توپ بستند. شاید 30-20 ثانیه بیشتر به درازا نکشید که اصغر آقا با بیسیم به بقيه خبر داد به آنجا حمله شده است. فرمانده پادگان و چند نفری که بودند در رفتند تا جانشان را حفظ کنند. گرد و غبار اطراف را گرفته بود. در حالی كه هیچ نظامی به فکرش نرسید، فقط او بود که در آن فاصله کم، متوجه اهمیت اطلاعرسانی شد.
اصغر آقا در تمامی روزها و شبهای مقاومت خرمشهر، پیوسته به آنجا میرفت و ميآمد. با توجه به شرایطی که آبادان و ساختمان فرمانداری داشت، و ما زیر آتش توپخانه دشمن بودیم، پالایشگاه در آتش زبانه میکشید، هیچ جا امن نبود و ما همه اش جا عوض میکردیم... با همه اينها هر وقت او از خرمشهر میآمد - هر چند وضعیت خرمشهر بدتر از ما بود – میكوشيد، ما را دلداری دهد و با شوخطبعی زبانزدش، ما را آرام کند.
دوستان هم اشاره کردند، یک بار که صورتش سوخته بود به او گفتم با این كاری که با خودت کردی، دیگر کسی به تو زن نمیدهد! خندید و گفت این مشکل شماست، كسي که ما را میخواهد با همین صورت سوخته هم میخواهد... پس از سوم آبان، ما دیگر او را ندیدیم.
یک بار در جريان يكي از همان دست به دست شدنهای خرمشهر میان ایران و عراق که خرمشهر، خونین شهر نام گرفته بود، خبر دادند - به گمانم - “ناخدا ...” نامي که فرمانده تکاورها بود، خودسرانه به نیروهایش دستور داده که به خواسته بنیصدر عقب نشینی کنند. این کار بدون هماهنگی با نیروهای شهر انجام شد. وقتی آنها آمدند، ما دو قایق موتوری را که در سازمان آب داشتیم راه انداختیم تا بتوانیم نيروها را برگردانیم. چون پل در تسلط دشمن بود، شب را در کوت شیخ ماندیم. هر چند شهر کامل سقوط کرده بود، اما نيمههای شب صدای تیراندازی قطع نمیشد. معلوم بود هنوز افرادی از بچههاي خودمان داخل شهر هستند و خانه به خانه میجنگند. بعدها کسانی گفتند صداها تا صبح هم ادامه داشته است، اما نفهمیدیم چه برسر آنها آمد که مانده بودند... ياد همه آن عزيزان گرامی باد.
راوی: محسن دانشخواه، همكلاسي شهيد در دانشگاه صنعت نفت آبادان.
برخوردهايش قاطع بود
من هم شاهد حادثه ای بودم که دوستان تعریف کردند که صورت و موی اصغر آقا در اثر آتش سوخت.
روزجمعه سوم مهر پس از 72 ساعت بی خوابی، در وضعیت حساس و بحرانی براي سرکشی به پادگان دژ رفتیم. فرمانده پادگان سرگرد زارعی که فهمیده بود، عراقیها تا نزدیک پلیس راه آمدهاند، گفت اگر 3 قبضه آر پی جی 7 باشد، ما عراقی ها را به عقب میرانیم. ما در منطقه، سلاح سنگین نداشتیم. فقط چند قبضه خمپاره 60 در برخی از پادگانها بود. رفتیم سمت اروند و به پاسگاههای حاشیه اروند سر زدیم تا آر پی جی 7 پیدا کنیم. آن وقت هم جابه جایی سلاح در ارتش، تابع قوانین و دستور از مقامهای بالا و خيلي سخت بود. اما با همان برخورد قاطعی که اصغر آقا داشت، توانستیم با 11 قبضه آر پی جی 7 و گلولههایش به پادگان دژ برگردیم.
وقتی رسیدیم سرگرد با دیدن آن همه اسلحه شوکه شد، اما هر کسي را كه برای تحویل دادن، صدا میزد نبود! خیلی از افسران و نیروها فرار كرده بودند. ناچار هریک از ما (من و اصغر آقا و سرگرد زارع) یک قبضه آر پی جی 7 برداشتیم تا وارد نبرد شویم. همان وقت از مخابرات ارتش اعلام کردند، حجم آتش دشمن کم شده، عراقیها تانکهایشان را گذاشتهاند و دارند فرار میکنند. ما با ماشینی که سلاحها را آورده بودیم، رفتیم تا ببینیم چه خبر است. آخر پادگان، حدود 5-4 متر مانده به پایان یک خاکریز، در زاویهای نشستیم تا از دو سو بر منطقه اشراف داشته باشیم. ناگهان دیدیم 8 عراقی پشت خاکریز هستند. ابتدا برق نوک گلوله آرپی جی 7 شان را دیدم و سپس پيامدهاي شلیک را حس کردم. گلوله به ماشین خورد و ماشین آتش گرفت. جراحت من، چون در همان سمتي بودم كه شلیک انجام شده بود، بقیه بیشتر بود و سوختگی صورت اصغرآقا همان جا رخ داد.
راوی: رضا اصغرزاده، همرزم و دوست شهید و فعال در انجمن اسلامی پالایشگاه نفت آبادان.
نظر شما