در روز اول جنگ بر اثر بمباران پالایشگاه و اصابت راکت نزدیک به محل سکونت خانه علی ، قسمتی از خانه شان فرو ریخت . در این حادثه پدر ، خواهر و همسر برادر،علی زخمی وشماری از همسایهها هم شهید شدند .
پدرعلی در بیمارستان پالایشگاه شرکت نفت کار میکرد. برادر بزرگترش رسمی سپاه بود و با برادر دیگرش پی در پی به شهر خرمشهر رفت و آمد داشتند . این سبب شد تا آخرین لحظه و تا جایی که مقدور بود در شهر بمانند. اما کم کم شهر، پیدرپی زیر آتش دشمن قرار گرفت و خانواده علی مجبور شدند به ماهشهر بروند و پس از مدتی هم به شهر اهواز نقل مکان کنند. با اینکه خانه آنها در تیررس خمپاره کوتاه برد 80 -60 بود، اما خانواده علی تا آخر جنگ در اهواز ماندند و از شهر بیرون نرفتند.
در ادامه شرح حال این جانباز شیمیایی را از زبان خودش بخوانید:
« علی برو خونت!»
عضو بسیج مسجد جعفری واقع در منطقه «کمپلو» شدم . در سال 62 برای گذراندن آموزشهای رسمی به پادگانهای آموزشی رفتم و در 20 دی 63 به صورت رسمی عازم جبهه شدم. در منطقه 6 سپاه اهواز فردی به نام آقای چغاخوری مسؤول اعزام بود . پیشتر هر بار که میخواستم به جبهه بروم تا من را میدید میگفت : «علی برو خونت!» هرچی التماس میکردم فایده نداشت. یکبار دزدکی وارد ماشینهای اعزام شدم، ولی او متوجه شد و مرا پایین کشید . سرانجام با دستکاری شناسنامه عازم منطقه شدم و پس از مدتی، فرشاد چغاخوری وقتی متوجه شد که دیگر دستش به من نمیرسید. نخستین عملیاتی که در آن شرکت داشتم، عملیات بدر در شرق دجله و با حضور در گردان کربلا به عنوان گردان رزمی و خط شکن بود .
تیر نزدیک قلبم گیر کرده بود
در عملیات بدر من در دسته سیدالشهدا به عنوان کمک تیربارچی انتخاب شدم . ساعت 6 صبح با رمز یا زهرا (س) سوار بر بلمها راه افتادیم . کمینهای عراقی ، خورشیدیها ، سیم خاردارها ، هواپیماهای عراقی الی ماشاا...سر راهمون بودند . یک نوع بلم به نام «چینگ کو» داشتیم که عرض و قطرشان کم و نوک تیز بودند . با کوچکترین حرکتی آب به داخل قایق میآمد . حالا فکر کنید ما با این تجهیزات باید 22 کیلومتر پارو میزدیم .
عراقیها یک رادار به نام «رازیت» داشتند که اهدایی فرانسه بود. این دستگاه شمار قایقها و نفرها را شناسایی میکرد و پرینت میگرفت و این اطلاعات را در اختیار عراق میگذاشت . فکرش را بکنید فقط خدا ما را از چشم دشمن دور میکرد . بشکههای آتش زایی هم داشتند به نام «فوگاس» که عراقیها با احساس کوچکترین خش خشی یکی از این بشکهها را منفجر میکردند و یک مواد قیری سفتی روی سطح آب پخش میشد که یک دایره به قطر صدمتر را جزغاله میکرد . وقتی فهمیدیم عملیات لو رفته که کار از کار گذشته بود وعراقیها با انواع مهمات ما را زیر آتش گرفتند و من در سن 15 سالگی باید پیکر پاک خیلی از دوستانم را که روی آب بودند، کنار میزدم و خودم را به خاکریز میرساندم . ما به درون آب افتادیم که در حین شنا نیز به سیم خاردارهای حلقوی گیر کردم و مجبور شدم تمام تجهیزات خود را رها کنم و با پیراهن نازک و بدن بی حس به سمت خاکریزها شنا کنم. شمار زیادی از بچهها شهید شده بودند، اما وقتی به خاکریز رسیدیم چند فرمانده دسته ما را سازمان دهی کردند تا به سمت هدف حرکت کنیم. من یه اسلحه کلاش پیدا کردم و آن را برداشتم. ناگهان درد شدیدی درناحیه پایم حس کردم به ناحیه درد که نگاه کردم، از پایم خون جاری بود. بالای رانم تیر خورده بود و یک شکاف 20 سانتی متری ایجاد شده بود و از محل تیر خون بیرون میزد.
باز هم « علی برو خونت»!
خودم را به گوشه ای رساندم که پایم را ببندم یک لحظه احساس کردم از درون سنگری صدای خش خش میآید . به طرف صدا رفتم ، ناگهان هیکل درشت یک کماندوی عراقی با کلاه کج مقابلم ظاهر شد. من روی دو زانو ایستادم . او بلافاصله به طرف من شلیک کرد و من به عقب پرت شدم . خون از توی یقهام جاری شد . توان حرکت نداشتم . افسر عراقی بالای سرم آمد و به عربی به من گفت « برو خونت .. برای چی اینجا آمدی »؟ اینجا زمین ماست و بعد یک لگد به پایم زد و در تاریکی دور شد! خودم را به سمت قبله تاب دادم و منتظر بودم که شهید شوم، اما خبری نبود. دست خود را به محل اصابت تیر کشیدم . متوجه زبری تیر روی پوستم شدم . تیر نزدیک قلبم گیر کرده بود. اما زنده ماندم!
لنگ لنگان به عملیات فاو رفتم
عصب پایم پاره شده بود و مدتی طول کشید بهبود پیدا کنم .مجبور بودم با عصا راه بروم، اما همین که از دوستان گردان کربلاییم شنیدم که قرار است عملیات فاو اجرا شود ، خودم را به گردان معرفی کردم وپس چند روز، عصاها را هم کنار گذاشتم و لنگ لنگان شروع به راه رفتن کردم . شهید «بلبلی» من را معاون دسته کرد. در عملیات فاو نیز دو بار مجروح شدم . بار نخست یک تیر به دست چپم خورد . دستم را بستم و به راه ادامه دادم . در یک درگیری که با یک سنگر عراقی سمج پیش آمد ، رفتم جلو تا نارنجکی را به داخل سنگر بیندازم، آنها مرا دیدند یک نارنجک چهل تکه به سمت من پرتاب کردند که با انفجارش تمام تن من پر از ترکش شد و من بر زمین افتادم . گرچه من بازم هم از ادامه کار بازماندم، اما بچهها با رشادت عملیات فاو را به سرانجام رساندند و پرونده آن را با افتخار بستند .یک سال طول کشید تا حالم بهتر شود .
گردان ضد زره 201 ائمه
در سال 65 یک نقطه کلیدی در جنگ باز شده بود . بحث ضعف عراق خیلی مطرح بود . بحث قطعنامه خیلی جدی بود. این نیاز احساس میشد که باید ماشین جنگی عراق از کار بیفتد. پس من فکر کردم وارد کار تخصصی بشوم، به همین سبب عضو گردان ضد زره 201 ائمه شدم . کار این گردان شکار تانک با موشکهای پیشرفته ای مانند موشک مایوتکا و موشک تاو بود! برای این کار آموزش دیدم و رئیس قبضه شدم . کاری که در حالت عادی فقط یک سرگرد ارتشی میتواند صاحب این تخصص شود . عملیات کربلای 4 در منطقه،ام الرصاص جزیره مینو انجام شد. ما به عنوان نیروهای پدافندی در منطقه حضور داشتیم تا پاتکهای عراقی را دفع کنیم . همان لحظه آغاز متوجه شدیم بچهها در یک محاصره شدید قرار دارند . هر لحظه شمار بچهها کم و کمترمی شد. هیچ کس نبود این بچهها را پشتیبانی کند . حتی منحنی زنها ، توپها و توپ خمپاره زنهایی که از طرف خودمان شلیک میشد وسط بچههای خودمان میافتاد . لحظات خیلی سختی بر بچههای گردان کربلا گذشت. صبح روز دیگر هم که ما برای کمک به بچهها راه افتادیم، هواپیماهای عراقی آمدند و درمنطقه عملیاتی، ستونهای ما را به شدت بمباران کردند . در همین زمان یک راکت بزرگ بمب شیمیایی انداختند و در کنار ما عمل کرد . البته ما ماسک زده بودیم، اما متأسفانه بعد فهمیدیم فیلترماسکها همه از بین رفته است . حقیقتش این بود که بجز این ماسکها ، ماسک دیگری نداشتیم ... اصلاً نبود ...و ما همان را استفاده کردیم .
گاز سارین
با استنشاق گاز سارین به حالت کما رفتم . اختیار بدنم از دست رفته بود . زبانم شل شده بود ومی افتاد ته حلقم. چشمانم از حدقه بیرون زده بود . بدنم کبود شده بود . خون ریزی زیر جلدی داشتم . بدنم بشدت ورم کرده بود. یادمه بچههای ش . م . ر وقتی میخواستند از روی لباس تستم کنند که بفهمند چه گازی استنشاق کردهام تمام رنگ ایندیکت روشن میشد . یک وضع بسیار عجیب و غریبی بود !
با این حال چون عملیات کربلای 5 پس از مدت کوتاهی شروع شد ، با بهبود نسبی که احساس کردم درعملیات شرکت کردم . در این عملیات نیز ترکشی به من اصابت کرد . پس از آن دیگراز لحاظ جسمی تحلیل رفتم . درسالهای پایانی جنگ درگیر عوارض مجروحیتهای ناشی از ترکشها و عوارض شیمیایی بودم وهربار به خاطر آنها بستری میشدم .
پس از جنگ خلبان شدم
من با مداوای جراحتهای خود به درسم ادامه دادم. در سال 68 در کنکور شرکت کردم و در رشته خلبانی فنی تهران پذیرفته شدم . جالب است که بدانید من از تمام چکابهای خلبانی موفق عبور کردم . به نظر میآمد خوب شدهام . در هفتمین سال پروازم که در سال 76 بود ، در حین پرواز در مسیر تهران – اصفهان ناگهان سرفهام گرفت . دهانم را که پاک کردم لکه خونی روی آن دیدم . احساس کردم نمیتوانم نفس بکشم به کمک خلبانم اشاره کردم اوضاع را کنترل کند . وقتی به تهران رسیدم به بیمارستان رفتم و این گونه تا به امروز از پرواز دور شدم .
من به خاطر آن سرفه 40 روز بستری شدم . ریهام خون ریزی کرده بود . معالجات موثر واقع نشد وعاقبت ریه چپ خود را از دست دادم؛ البته در سال 81 در خارج پیوند ریه انجام دادم . در حال حاضرهنوز درگیر درمان هستم ولی الحمدا... نه زیاد . وقتی دیگر نتوانستم خلبان باشم، فوق لیسانس مدیریت بازرگانی گرفتم ودر شرکت فولاد خوزستان استخدام شدم. متاسفانه محیط شرکت مناسب من نبود، از این رو شرکت مرا به باشگاه فولاد خوزستان منتقل کرد
افتخار من همین چند تکه آهن و تیر است !
من جعبه ای دارم که ترکشهای بدنم را در آنها نگهداری میکنم . گاهی به آنها نگاه میکنم و با آنها حرف میزنم . میدانم هر کدامشان در کجای بدنم بوده ، در کدام خاک وارد بدن من شده است . افتخار من همین چند تکه آهن و تیر است !
من گاهی که سر مزار شهدای بدر ، فاو و ام الرصاص میروم این واقعیت را حس میکنم که شهدا فراموش شدند چه برسد به جانبازان که به این شکل باقی مانده اند.
نظر شما