نزدیک خانه، چند خانم با چادر رنگی کنار در حیاط خانه ها نشستهاند و صحبت میکنند، سراغ کاشانه شهید را از آنها میگیرم . نشانم میدهند. در رنگ و رو رفتهای نیمه باز است با اشاره من خانمهای روستایی با علامت سر، خانه را تأیید میکنند . از میان در، مادر شهید را صدا میزنم، چون شب پیش با حاج خانم هماهنگ کردهبودم.
پیر زنی با چهره خندان و لهجه ترکی به سویم میآید. مادر مهربان چقدر زیبا میخندید، انگار فرزند خود را دیده باشد واین را در چهره او حس میکنم.
پس از حال و احوال از یک راه سیمانی میگذریم؛ در یک سمت، باغچههای سبزی و در سمت دیگراتاقهای کاهگلی با پنجرههای چوبی نمایان است. وارد اتاق که میشوم، پیر مردی با زیر پیراهن کنار پنجرهای بزرگ روی تخت آهنی قدیمی دراز کشیده است و برای خنک شدن خود، قسمتی از زیر پیراهنش را هم بالا داده است. به یاد گذشتههای کودکی خودم می افتم که در تابستان به سبب نبود پنکه و کولر، لباس خودمان را خیس میکردیم و با تکان دادن لباسمان خنک می شدیم.
وارد خانه که میشوم، خانم «سکینه اسکویی نژاد» مادر شهید سراغ چای میرود و«براتعلی صلاحی» پیرمرد هفتاد ساله پدر شهید آهسته میآید و کنارم مینشیند. میخواهد پاهایش را جمع کند، میگویم پدرجان من جای پسر شما هستم راحت باشید و او در حالی که پاهایش را کمی جابهجا میکند، میخندد و میگوید: «دیگه پیر شدیم.»
پدر و مادر شهید نمیتوانند به راحتی فارسی صحبت کنند ومن برای این که صمیمیت همزبانی بینمان برقرار شود به زبان ترکی صحبت میکنم.
از پدر شهید میخواهم در باره غلامرضا بگوید. او اندکی مکث میکند و میگوید: غلامرضا پیش از انقلاب وارد ارتش شد. مدتی که برای گروهبانی در مرزنآباد خدمت میکرد یک بار به مرخصی آمد، دیدم در دستش رساله امام است. آن زمان ما هنوز امام خمینی(ره) را ندیده بودیم، فقط شنیده بودیم که با شاه میجنگد. از راه نرسیده گفتم، غلامرضا اگر این کتاب را دردست تو ببینند اعدامت میکنند. گفت: بابا، من از مردن نمیترسم. غلامرضا در مدتی که در خانلق بود، همه اش از شخصیت امام برای ما میگفت.
او ۱۲ماه مامور خدمت در مرزنآباد بود، ولی در ماه یازدهم به سبب بیماری و نامساعد شدن حالش محل را ترک کرد و به روستا برگشت؛ دولت هم به خاطر ترک محل، پسرم را ۱۵هزار تومان جریمه کرد، من چون این مبلغ را نداشتم، با فرستادن نامهای خواستم جریمه را برایم اقساطی کنند، اما در مدت ۲۴ساعت نامه دیگری برایم آمد که اگر نقد پرداخت نکنم، باید خودم را به دولت معرفی کنم، به همین خاطر مجبور شدم از حاج قربان، بزرگ و پولدار روستا خواهش کنم که این مبلغ را پرداخت کند و من در مقابل یک سال برای او کار کنم.
با راهنمایی اقوام، پسرم را برداشتم و به مرزن آباد رفتم، تا بگویم پسرم مریض بود، چرا مرا جریمه کردند. کنار در ورودی که رسیدیم نگهبان ما را گرفت و به اتاق فرمانده برد. من گفتم، پسرم را سالم تحویل دادم؛ اکنون که مریض برگشته مرا جریمه کرده اید! اما فرمانده با تهدید به من گفت که ربطی به من ندارد؛ پرونده را تهران فرستادم و جواب نمیدهم.
از آنها جوابی نگرفتم و غلامرضا حالش بدتر شد. پس از برگشت به سفارش دوستان برای معالجه به مشهد رفتیم. دکتر پس از آزمایش گفت که غلامرضا باید بستری بشود تا دوره درمان را آغاز کنیم. اما پسرم گفت که من فقط به حرم امام رضا(ع) میروم و اگر خدا خواست شفا میگیرم و اگر هم نه؛ به خواست خدا راضی هستم.
هر چه پافشاری کردم نپذیرفت. به حرم امام هشتم رفتیم و خوشبختانه غلامرضا شفا یافت و ما به شیروان آمدیم. پس از بهبود به تهران رفت وکار میکرد و برای ما پول میفرستاد.
سخنان پدر به اینجا که می رسد، مادر شهید بغضش می ترکد و پس از گریه اشکهایش را پاک می کند و می گوید: در همین حال و احوال بود که جنگ آغاز شد. غلامرضا پیش من آمد و گفت که میخواهم به جبهه بروم. گفتم، تو تنها پسر ما هستی اگر اتفاقی بیفتد چکار کنیم؟ او گفت ، اگر من نروم دیگران هم نروند، خرمشهر که هیچ، همه کشور از دست خواهد رفت؛ آن وقت چکار باید کنیم؟ من ساکت شدم و دیگر چیزی نگفتم، فقط برایش دعا میکردم. او دوره امداد گری را که دید به جبهه رفت.
در زمان خداحافظی گفت از خدا می خواهم اسیر نشوم بلکه شهید شوم.
او رفت و دیگر برنگشت.
سکینه خانم ازبدرقه کردن پسرش غلامرضا در آخرین اعزام میگوید: من طاقت جدا شدن از غلامرضا را نداشتم و دوست داشتم تا شیروان او را بدرقه کنم، اما برگشتن برایم سخت بود. غلامرضا از در خانه با من خداحافظی کرد و گفت، مادر جان از اینجا به بعد برایم دعا کن.
اما درد دل پدر و مادر شهید شنیدنی است. آنها از این که پس از سی سال شهادت، بازنشستگی به فرزندشان تعلق نگرفته گلایه دارند.
ازپدر شهید میپرسم، آیا در این سالها کسی به دیدار شما آمده است؟ او با اندوه می گوید: از ۹سال پیش کسی از مسؤولان به آنها سر نزده است، به همین سبب هم از دیدن من اینقدر خوشحال شدند.
در پایان مصاحبه از حال و سلامتی شان می پرسم، اما ای کاش نمیپرسیدم! آقا براتعلی، سفره دلش باز می شود و میگوید: سال گذشته بیماری سختی گرفتم طوری که داخل حیاط هم نمی توانستم بروم. دیگرخسته شده بودم. پس از خدا فقط غلامرضا را صدا می زدم که در نبودش چرا باید من بمانم.
خوشبختانه خدا اگر تنها پسرمان را از ما گرفت، دخترانی به ما داد که عصای پیری ما هستند؛ یکی از دخترانم که در بندر انزلی زندگی میکند آمد و مرا به مشهد، بیمارستان رضوی برد. دو هفته در بیمارستان بستری بودم پس از عمل جراحی و آزمایش زیاد حالم خوب شد و به روستا برگشتم.
سکینه خانم که ساکت نشسته است، پس از شنیدن صحبت های همسرش خنده کوتاهی میکند و میگوید: به خاطر دوری از غلامرضا قلبم تنگ شده است.
سپس رو به من میگوید: عزیزم، تو را که دیدم انگار غلامرضا به کنارم آمد. اما دوری غلامرضا قلب مرا از کار انداخته است. بچهها دو بار مرا به مشهد بردند به همین خاطر قلبم را دو مرتبه بالن زدهاند تا بتواند کار کند، اما پس از مدتی که دیدیم این کار جواب نمیدهد؛ دوباره به مشهد رفتیم و با یک عمل کوچک اینجا را باز کردند و یک باتری گذاشتند تا بتوانم برای حاج آقا چای بگذارم و غذا بپزم .
... همین طور که میخندد چادرش را کنار میزند و از روی روسری و لباس گلدار قدیمی جای باتری را با اشاره دست نشان میدهد.
دیگر چیزی نمیگویم و فقط به خودم و مانند خودم فکر می کنم که چگونه باید سپاسگزار پدران و مادران شهیدان این چنین باشیم، که شمارشان در کشور هم کم نیست.
از این پس همه تلاش من این خواهد بود، اگرچه نتوانم باری از دوش آنان بردارم، اما باری هم به دوش آنها نباشم .
خدا کند باز هم بتوانم به دیدار شان بروم و خواهم رفت.
** مسؤولیت شهید غلامرضا صلاحی در جبهه امدادگری بود. او در عملیات بیت المقدس بر اثر تیر مستقیم شهید شد.
نظر شما