گروه جامعه - هر بار که پا از خانه بیرون میگذاریم در خیابانهای شهر با کودکان و بزرگسالانی روبهرو میشویم که در گرمای شدید یا سرمای استخوانسوز در میان خودروها یا در کنار خیابانها به فروش گل، فال، دستمال کاغذی و اسباببازی و... مشغولند و ما با بیتفاوتی از کنارشان میگذریم و شاید در مواقعی آنها را با خشونت یا بیحوصلگی از خود دور میکنیم. گاهی نیز با افرادی با سنین مختلف روبه رو میشویم که تا کمر در سطلهای زباله فرو رفتهاند وتنها راه معیشتشان همین جست و جو در میان زبالههاست. اما براستی آنان که چنین مشاغلی دارند، در چه شرایطی زندگی میکنند؟ شادی مکی خبرنگار ایلنا با راهنمایی و کمک زهره صیادی فعال حقوق کودکان کار به سراغ یکی از خانوادههایی رفته که برای کسب درآمد به جمعآوری ضایعات میپردازند.
جایی که آفتاب بر سرت آوار میشود
برای گفتوگو با این خانواده به بیابانهای اطراف قلعه حسن خان میرویم، جایی که آفتاب بیهیچ ملایمتی تند و مستقیم بر سرت آوار میشود. به هرجا نگاه میکنی، بیابان است و تپه ماهورهایی از جنس قلوه سنگهای ریز و درشت.
صیادی میگوید؛ برای پیدا کردن این خانوادهها باید به میان این تپهها برویم، زیرا این برهوت تفتیده تنها جانپناهی است که این افراد را از تیررس اشخاصی که به دنبال بهانهای برای به آتش کشاندن زندگیشان هستند، در امان نگه میدارد. سرانجام پس از پیادهروی و گذر از چند تپه به شماری به اصطلاح چادر میرسیم که محل زندگی سیمین خانم و خانواده اوست. چادرهایی از جنس پلاستیک، گونی، بنرهای تبلیغاتی، چوب و... خانهای از جنس محرومیت در هیچستانی بیانتها.
زنی کوچک اندام با چهرهای آفتاب سوخته، مهربان و خوشرو به استقبالمان میآید. میزبان مهربانمان ما را به محوطه خانهاش یا همان چادرها دعوت میکند. در محوطه شماری مرغ و خروس وجود دارد و تنوری که برای پخت نان از آن استفاده میشود. چند کودک قد و نیم قد نیز در اطراف هستند که با دیدن ما به سوی چادر میآیند، گویا نوههای بانوی سالخورده هستند.
آب؛ رؤیای بزرگ در برهوت
زن، خود را سیمین معرفی میکند، میگوید ۶۵ ساله است. چروکهای ریز و درشتی که بر صورت آفتاب سوختهاش نقش بسته از زندگی سخت و مشقت بار او خبر میدهد.
سیمین خانم میگوید: اهل زاهدان است و بیشتر از ۲۰سال پیش به تهران آمده، او سرپرستی چهار فرزند و پنج نوه خود را به عهده دارد و از وضع بد زندگی گلایه میکند. میگوید: شوهرم فوت کرده و من بچههای صغیر در خانه دارم. یکی از دخترانم نیز پا به ماه است و بعد دخترکی را نشان میدهد و اضافه میکند؛ جان بیبی هم عقد کرده، اما فعلا نمیتواند به خانه شوهر برود. گذاشتهایم بزرگتر شود، جهیزیه هم ندارد. سیمین خانم میگوید: وسیله زیادی برای زندگی نداریم، یک گاز پیکنیکی داریم که گاهی از آن استفاده میکنیم. ما اینجا آب آشامیدنی هم نداریم و آب مورد نیازمان را از شرکتی که اینجا ساخت و ساز میکند، میگیریم اما روزهای تعطیل که شرکت بسته است، ما بدون آب میمانیم. دستشویی خیلی فاصله دارد، برای حمام هم باید به شهر برویم.
پولی برای دوا، دکتر نداریم
این بانوی هموطن ادامه میدهد: کار ما جمعکردن ضایعات است. جمعآوری ضایعات درآمد زیادی ندارد، از مسؤولان هم تاکنون کسی به ما کمکی نکرده، به علاوه من مجبور هستم مرتب محل زندگی خود را تغییر بدهم چون هر از گاهی ماموران شهرداری بشدت فشار میآورند. تا به حال دوبار چادرهایمان آتش گرفته است نمیدانم چرا؟ ما برای جمعآوری ضایعات رفته بودیم، وقتی برگشتیم خانهمان سوخته بود!
وی درباره مدرسه رفتن بچهها میگوید: هیچکدام از بچهها تاکنون مدرسه نرفتهاند، چون شناسنامه ندارند. شناسنامهها زمانی که چادرمان را آتش زدند، سوخت و تاکنون هم موفق نشدهایم برای آنها شناسنامه بگیریم. ما زندگی خوبی نداریم. بیپولی و بیآبی مهمترین مشکلات ما هستند. چند وقت پیش هم یک آقایی آمد اینجا قول کمک داد، اما رفت و دیگر نیامد.
سیمین خانم درباره استفاده از خدمات پزشکی میگوید: برای دوا و دکتر پولی در بساط نداریم. وقتی بچهها مریض میشوند، نمیتوانیم آنها را درمان کنیم، زیرا ما از خدمات دولتی نمیتوانیم استفاده کنیم. دخترم ۲۵ سال دارد و منتظر تولد پنجمین کودک خود است، اما فقط دو تا از بچهها را در بیمارستان به دنیا آورده و بقیه را در همین بیابان به کمک قابله به دنیا آورده است.
همه افراد ملت در حمایت قانون هستند
صحبتهای این بانوی زحمتکش و رنجدیده این بند از قانون اساسی را به یادم میآورد که تاکید میکند: همه افراد ملت اعم از زن و مرد در حمایت قانون قرار دارند و از همه حقوق انسانی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با رعایت موازین اسلام برخوردارند. قانونی که در آن حمایت از مادران، بویژه در دوران بارداری و حضانت فرزند، حمایت از کودکان بیسرپرست مورد توجه قرار گرفته و برخورداری از تأمین اجتماعی از نظر بازنشستگی، بیکاری، پیری، از کارافتادگی، بیسرپرستی، در راه ماندگی، حوادث و سوانح و نیاز به خدمات بهداشتی و درمانی و مراقبتهای پزشکی به صورت بیمه و غیره را حقی همگانی دانسته است. به سراغ دختر کوچک سیمین خانم میروم، دخترکی که به گفته سیمین خانم مدتی پیش به عقد پسری درآمده، اما تاکنون نتوانسته زندگی مشترک خود را شروع کند.
اینجا همه چیز سخت است
جان بیبی ۱۲ ساله است. علاقهای به ازدواج ندارد. شوهرش را هم دوست ندارد. درباره مشکلاتش که میپرسم از برخورد بدی که در کمپ های متعلق به سازمان بهزیستی با او شده گلایه کرده ادامه میدهد؛ در آنجا من و خالهام را زدند، دلیلش را نمیدانم، اما چند ماهی است با ما کاری ندارند، اما ماموران شهرداری هر از گاهی ما را به خاطر دستفروشی میزنند.
دخترک زیبای زاهدانی تاکنون به مدرسه نرفته است. درباره آرزوهایش که میپرسم، اول کمی گنگ نگاهم میکند، انگار معنای آرزو را نمیداند.
سرانجام میگوید: آرزو دارم به مدرسه بروم و چیزی یاد بگیرم. آرزو دارم خوشبخت باشم. از او میپرسم چه چیزی سبب میشود احساس خوشبختی کنی؟ پاسخ میدهد؛ اینکه خانهای داشته باشیم و از این بیابان راحت شویم، اینجا همهچیز سخت است. از جان بیبی میپرسم، اینجا به جز شما کس دیگری هم زندگی میکند؟ به تپههای اطراف اشاره میکند و میگوید؛ آنجا پر از کسانی است که مثل ما هستند و زندگی سختی دارند.
ایران برای همه ایرانیان است، اما سهم افرادی همچون سیمین و خانوادهاش از وطن کجاست؟ سهم آنان از مواهب و نعمات این مرز پرگهر چقدر است؟ جان بیبی تنها آرزوی کودکانهاش داشتن خانهای برای زندگی است.
نظر شما