گروه فرهنگی – رقیه توسلی - پشت کلمه موزه، تاریخ کهنی ایستاده است که حیف است نسل به نسل انتقال داده نشود و آدم های امروز را به تجربه ها و میراث های اقوام پیشین شان نرساند.

چادر شب، هاون سنگی یا کلاه نمدی

واقعیت این است که همیشه این کلمه با خودش یکجور دل نازکی و کنجکاوی پنهان میآورد. جوری که دوست داریم سرمان را ببریم توی غرفه ها و دالان های خنک و سالن هایش تا از گذشته های درونی تر و جزیی تر زندگی نیاکان مان بیشتر سردر بیاوریم. از دورترهایی که مردمانش سخت تر و متفاوت تر از ما زندگی میکردند اما انرژی و حس وحالشان خیلی دیرتر ته میکشید و مهربانی نگاه و رفتارشان، حد و مرز نداشت.

دوست داریم مردم به این سوال جواب دهند که با شنیدن نام موزه وسوسه میشوند چه شیء قدیمی و کدام خاطره دوست داشتنی شان را به این مکان بسپارند؟

آقای صالحی که کارمند 25 ساله یک اداره است، متفکرانه جواب میدهد : حتما زنگ شصتی دوچرخه قدیمی پدرم را به موزه اهدا میکردم.

خانومی میانسال که راننده آژانس بانوان است در جواب سوال مان میخندد و میگوید : نپرسیده میگویم چادرشبی که دستبافت مادربزرگ خدابیامرزم بوده و مادرم همه بچه هایش را با آن روی دوشش بسته و بزرگ کرده به موزه میبردم. آخر آن چادرشب حالا به من رسیده است.

در پارک هم چند بازنشسته از طرح این سوال استقبال میکنند و با مشورت کوتاهی جواب میدهند: هاون سنگی و گردسوز.

آقای کمالی هم که پشت دخل یک میوه فروشی بزرگ نشسته است بعد از راه انداختن چند مشتری، با تأخیر جواب میدهد تلویزیون سیاه و سفیدی که سالهاست روشن نشده و توی زیرزمین خانه ام هست حالا حتماً حسابی دلش گرفته است.

یک نویسنده جوان هم با سرتکان دادن و تأیید پرسش گزارش مان قاطعانه به کلاه نمدی و زین اسب پدربزرگ و نقره جات مادربزرگش اشاره میکند.

علی، کارگرساختمانی هم میگوید : من که چیزی ندارم... شاید همین ماله و کمچه ام را بدهم و بعد رو به دیواری که دارد پایش ملات درست میکند بلند فریاد میکشد: آهان تازه یادم آمد، من چهارپایه های چوبی خوشگلی را که پدرم میسازد ، میدهم به موزه... حیف است آینده ها این ساخته های دستی را نبینند وندانند...

روبروی آموزشگاه، سوالمان را از یک خانم معلم هم میپرسیم که چهره اش به سرعت متبسم میشود و جواب میدهد: صندوقچه دکمه هایم را میدهم بعلاوه عروسک های پارچه ای ام را... آخرهمه زن های خانواده و فامیل ما عروسک های پارچه ای به بچه های هم، کادو میدادند.

در صف نانوایی خانومی که کنار دختر نوجوانش ایستاده به سوال مان کمی فکر میکند و میگوید : سنگ های یک قل دوقل و بشقاب های گل سرخی ام را شاید... البته باز وقت عمل امکان دارد دوباره نظرم عوض شود و چیز دیگری جایگزین کنم.

دختر نوجوان هم  که تا آن موقع ساکت بوده، از ما میپرسد: آیا من هم میتوانم به این سوال جواب بدهم. که با بفرمایید ما ادامه میدهد: من اگر خاله ام اجازه بدهد، خاک اندازهای فوق العاده آنها را به موزه اهدا میکنم. خاله ام گفته در قدیم با این خاک اندازها، هیزم نیم سوخته و آتش و خاکستر جابجا میکردند که به همین علت به آنها آتش کِش هم میگفتند. از در نسبتا نیمه باز موزه میشود به دل تاریخ وارد شد و به جواب خیلی از سوال ها رسید. مثلا از رسم و رسوم سردرآورد. از غذاها، تفریحات، دورهم نشینی ها، کسب و کار، خواب، بیداری، زمستان گذرانی و تابستان نشینی. از ناملایمات و آسانی ها و شادی ها و غم های مردمانی که درگذشته زندگی میکردند.

گاهی موزه با کاسه و بشقاب و اسلحه و صندلی و سکه و قلم و دوات و لباسی که نشان مان میدهد میآید و ما را با خودش به سفری خوش و کوتاه میبرد تا خاطرات غیرملموسی را برایمان زنده کند.

ما را میبرد به سرزمینی که روزی پدرِ پدربزرگ هایمان آنجا را آباد ساخته بودند و از دودکش اجاق های مادرِ مادربزرگ هایمان، دود محبت و مِهر برمی خاست.

به آنجا که زنان در اندرونی هایش میماندند و با آوازهای مادرانه، کودکانشان را در گهواره ها و ننوها میخواباندند و پای دوسنگ بزرگ، مینشستند و گندم آرد میکردند و از پشم حیوانات شان، چادرشب و جوراب های ضخیم میبافتند. گیوه میساختند.

می برد به دل مکتبخانههایی که معلمش یا درس میآموخت یا فلک میکرد. به تن شوی خانه های عمومی سالهای خیلی دوری میبرد که خزانه داشت و دلاکی که عافیت به خیرهایش به هر بقچه به بغلی میرسید.موزه همان داستان ریشه ها و تارو پودهایمان است که گاهی هوایی مان میکند تا چشم در دست سلمانی پیری بدوزیم که دارد با انبرش دندان خراب میکشد و برویم پشت سر دسته سُرنا زنانی که تا روستای بالادست میروند برای آوردن عروس خانه کدخدا.

همان پالان های کهنه و سماورهای چاق و چله و نعل هایی ا ست که به پای اسب ها میخ میشود. سطل هایی که در چاه ها سرازیر میشوند و خیش ها و گاو آهن ها و گاری ها و زنگوله ها و داس هایی که ما را به سفر غنی تاریخ میبرند.

انگار به حقیقت موزه با اسباب و اثاثش خیلی کارها میتواند بکند با روحی که فهمیدن را دوست دارد و خسته نمی شود از کنجکاوی و آموختن... .

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.