دَرِ خانه نیمه باز است. میخواهم زنگ بزنم که جوانی رعنا با کودکی در آغوش، در را باز میکند و سلام میدهد.
خدای بزرگ! این جوان چقدرشبیه به شهید جلیل محدثیفر است.
لحظهای خشکم میزند! چهرهای با همان حجب و حیا و خیلی روشن.
بدون هیچ پرسشی، مرا به خانه دعوت میکند.
وارد حیاط خانه که میشوم صدای هیاهو و خندههای کودکانه، شادی بر دلم مینشاند.
وارد ساختمان میشوم. حاج آقا که روی مبل نشسته و اخبار گوش میدهد، به گرمی از من استقبال میکند و با تعجب میپرسد: شما تنها آمدی؟ توضیح میدهم که قرار است عکاس هم بیاید و ...
عکاس روزنامه «کریمی رستگار» هم میآید. دور هم مینشینیم. حاج آقا پدر شهید، محمد جلیل - فرزند شهید-، دو خواهر شهید و داماد خانواده -حسین آقا-. سراغ مادر شهید را میگیرم، میگویند حال ندار است و نمیتواند صحبت کند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی است که این خانواده در باره شهیدشان گفتهاند.
کلاه پشمی
آقای «احمد محدثی فر» پدرشهید، 72 سال دارد.
او در معرفی از خود میگوید: هفت فرزند داشتم. چهار پسر و سه دختر. جلیل پسر دومم بود که شهید شد. بشیر. پسر بزرگم در جوانی مریض شد. اوهنرمند بزرگی بود، همه نقاشیهای شهدا را در بهشت رضا او کشیده بود. بقیه هم به لطف خدا زندگی میکنند.
از روزهای جنگ که میپرسم، حاج آقا بیدرنگ میخواهد از جلیل بگوید که به درخواست من نخست خاطرهای از خودش روایت میکند و میگوید: یک روز در فلکه آب ایستاده بودم که دیدم شمار زیادی رزمنده روانه جبهه هستند.
هوا سرد و یخبندان بود. بیشتر بچهها کم سن و سال بودند و سرما میخوردند. یک کلاه پشمی بر سر داشتم.آن را در آوردم و روی سر یکی از رزمندگان گذاشتم. او خیلی خوشحال شد و گفت: گرم شدم حاجی! خیلی سردم بود.
در این لحظه فکری به سرم زد.300 تومان در جیب داشتم. با همه آن پول از فلکه آب حدود 36 کلاه پشمی خریدم و به نزد رزمندگان برگشتم.
داشتم کلاهها را یکی یکی به آنها میدادم که فرماندهشان سر رسید و گفت آقا! چرا نظم را به هم میزنی؟ بده خودم توزیع میکنم.
کلاهها را به فرمانده دادم تا آنها را به رزمندگان بدهند. این کار برایم شادیآور بود، چون بچهها را خوشحال کرده بودم.
خاطره تمام میشود و او دستش را روی شانه محمد جلیل میگذارد و میگوید: جلیل سال 66 به شهادت رسید و محمد جلیل - پسرش- چهار ماه پس از شهادت او زاده شد.
سپس به دورترها میرود و از شهیدش میگوید: جلیل در مدرسه عابدزاده درس خوانده بود. سال سوم دبیرستان آیت ا... کاشانی بود که جنگ کردستان آغاز شد و رفت و با نیروهای شهید چمران با ضد انقلاب مبارزه کرد.
پدرشهید از رفتار و کردار شهید در پیش از انقلاب میگوید: جلیل خیلی متدین بود. یادم هست میگفت، رفتار و کردارشما هنوز مطابق میل من نیست.
در این هنگام پروین خانم - خواهر بزرگ شهید- رشته سخن را به دست میگیرد وبا خنده میگوید: به حساب، او شیخ خانواده بود و متمایز بود از همه ما. در آن زمان پدرم حاجی بودند و ما هم مذهبی بودیم، اما آن قدر مذهبی نبودیم که تلویزیون نگاه نکنیم؛ اما جلیل با اینکه هنوز مکلف هم نشده بود، از همه چیز حتی از نگاه کردن به تلویزیون پرهیز میکرد. مهین خانم - خواهر دیگر شهید- میگوید: اما هرگز عقایدش را به دیگران تحمیل نمیکرد.
وی در ادامه میگوید: خوب است اینجا این مهم را بگویم که درک شهدا از آنچه در جامعه میگذشت، خیلی متفاوت بود. من اعتراف میکنم که تلویزیون در آن زمان برنامههای خوبی نشان نمیداد، اما در خانواده ما تنها جلیل این را درک میکرد که نباید این برنامهها را نگاه کرد، اما به یاد ندارم که حتی یک بار به یکی از ما گفته باشد که شما تلویزیون نگاه نکن، اشکال دارد و ... .
پدر در ادامه سخنان دخترانش میگوید: او از دولت پول نمیگرفت، میگفت، دولت ضعیف میشود. وقتی شهید شد، سی و چند هزار تومان، دولت به او بدهکار بود. گاهی میگفتیم، آقا جلیل! یک کفشی، لباسی برای خودت بخر. میگفت، همین لباسها خوب و کافی است. یا اینکه دولت به فرماندهان خانه میداد، او گفت، من خانه نمیخواهم.
مهین خانم میگوید: او یک فرم را به خانه آورد و به دست من داد. یک مداد هم به دستم داد که پر کنم تا خواستم مشخصات فرم را با نام جلیل آغاز کنم، گفت نه ! ننویس جلیل. سپس اسم یکی از دوستانش را گفت که بنویسم. ( شاید او راضی نباشد اسمش گفته شود، پس نمیگویم).من گفتم، تو که در خانه پدر زندگی میکنی، خانه نداری! گفت: دوست من، زن و یک بچه هم دارد و ما هنوز بچه نداریم. او واجبتر است.
و پروین خانم میگوید: وضعیت پدرم از نظر مالی خیلی خوب بود. تجارت فرش داشت. جلیل میتوانست همیشه جیب پر پولی داشته باشد. اما هیچ دلبستگی و وابستگیای به دنیا نداشت.
از پدر شهید میپرسم، این همه سجایای اخلاقی و خودساختگی شهید، نتیجه تربیت خانواده ، مدرسه و یا انقلاب بوده است؟ او میگوید: همهاش با هم بود. مدارس دینی خیلی در تربیت بچهها مؤثر بودند. پس از انقلاب هم که شیفته امام بودند، هر چه ایشان امر میکردند، بچهها فوری انجام میدادند.
نظم پدر و صبوری مادر
از پدر شهید از نکتههایی که در تربیت فرزندانش به آنها توجه داشتهاند، میپرسم. او میگوید: حاج خانم -مادرشان- همیشه مراقب بچهها بودند.
و مهین خانم نیز میگوید: پدرم که نمیگوید، بهتر است ما بگوییم. این پرسش درستی است که پدر و مادر شهید چه خصلتهایی داشتند که فرزندانشان اینگونه تربیت شدند.
باید بگویم، خصلت برجسته پدرم، نظم فوقالعاده او در زندگی بود. من هر وقت بخواهم از نظم مثالی بزنم، میگویم، پدرم با اینکه نظامی نبود، اما چنان منظم بود که ما با زمان کارهای وی، ساعت خودمان را تنظیم میکردیم. پدرم جوری مسافرت میکردند که هنگام اذان در مکان خاصی حاضر باشیم تا نماز ما اول وقت باشد.
پدرپیشتر قالی فروش بود و اکنون قالیشویی دارد و از کار آفرینان موفق هم هست. با اینکه هفتاد و اندی سال دارد، هنوزصبحها اول وقت در کارخانه حاضر میشود. با همه کسالتی که دارد ( پدر از دوچرخه افتاده و کمرش سخت آسیب دیده، اما پیش از آن روزانه 36 کیلومتر پیاده روی میکرد.) یعنی ساعتشان پس و پیش نشده است.
سپس از خصلت مادر خود میگوید: ما در هر برهه از زندگی، مادر را صبور دیدیم. هفت بچه قد و نیم قد را با صبوری بزرگ کردند. به پدرم، ما بچه ها، مهمان و همسایه احترام زیادی میگذاشتند.
پدرم وقتی از راه میرسید، مادرم پشتی به دست، پشت سر پدر حرکت میکرد و منتظر بود ببیند پدر کجا مینشیند که پشت او پشتی بگذارد.
امروز هم با همه ناتوانیهایش، این احترام را دارد. میخواهم بگویم که شهدا بیخود و بیعلت برجسته نشدند. هم پدر و مادرشان زحمت کشیدند و هم خودشان سختی کشیدند و آبدیده شدند.
پروین خانم میگوید: داشتن معلم و استاد خوب در زندگی خیلی مهم است. او استادانی مانند هاشمی نژاد داشت که الفبای زندگی درست و اسلامی را از ایشان آموخته بود.
وی ادامه میدهد: متأسفانه اما امروز اتفاقات بدی دارد میافتد که همه از آن غافل هستیم. برای نمونه، من برای ثبت نام دخترم تلاش زیادی کردم تا سرانجام یک مدرسه اسلامی پیدا و او را نامنویسی کردم. معلمش در مدرسه بسیار موجه بود و ما خیالمان راحت که خدارا شکر تلاشمان پاسخ داد تا روزی او را در پارک با بدترین وضع حجاب دیدیم.این دو گانگی، فرزندان ما را دچار تردید کرده است، در حالی که آن استادها حتی در زمان طاغوت که محدودیت هم بود، بهترین معلمها بودند.
منافقین رگ پایش را قطع کردند
پروین خانم در ادامه از زخمی شدن پی در پی جلیل در جبهه میگوید: او بارها مجروح شد. خیلی وقتها سرپایی در همان جبهه خود را مداوا میکرد و به خانه نمیآمد. اما چندین بار خیلی بد زخمی شد. یک بار جلیل سخت زخمی شد و در خانه بستری بود. متأسفانه آن زمان منافقین در کادر پزشکی نفوذ کرده بودند و رزمندگان را میکشتند. یک روز برای پانسمان او چند نفر به خانه آمدند و پس از آن که رفتند، معلوم شد منافق بوده اند.
رگ پای جلیل را بریده بودند و خون فواره میزد که فوری او را به بیمارستان رساندیم.
حسین آقا، داماد خانواده میگوید: یک بار زخمی شده بود و برای پانسمان به گاز نیاز داشتیم. من دنبال گاز بودم که یک بنده خدایی پرسید: برای چه گاز میخواهی؟ گفتم، برای جلیل برادر خانمم که زخمی شده است. گفت: کی؟ گفت: جلیل محدثی فر، همان که در جبهه کمک آشپز است!
با تعجب گفت: بیا یک عکس نشانت بدهم ببین همین است؟ رفت و عکس را آورد.
جلیل بود.گفت: مرد حسابی اینکه فرمانده گردان تخریب است! کجای کاری؟ رفتم خانه و گفتم، آقا جلیل! مرد حسابی، فلانی گفت که ... گفت هیس! هیچی نگو که مامان و بابا ندانند.
مکه اش را هم بخشید!
حسین آقا در ادامه میگوید: همه فرماندهان را به مکه میبردند، اما او مکه اش را هم به کسی بخشید که همه به او حاجی میگفتند، چون آرزو داشت به خانه خدا برود و جلیل آرزوی او را بر آورده کرد و مکهاش را به او بخشید.و پروین خانم ادامه میدهد: خودش میگفت، من صدای خدا را شنیدم که گفت بیا! او بشارت شهادت را شنیده بود که این قدر سخاوتمندانه میبخشید.
رفتارجلیل خیلی شیک بود
این روایت را هم از مهین خانم - خواهر شهید - بشنوید. برادرهای امروزی را که میبینم ... رفتارشان با خواهرانشان جالب نیست، اما جلیل رفتارش با من خیلی شیک بود.
جلیل و یا پدر و برادرهای دیگرم هم هرگز به ما نمیگفتند، حجابت را رعایت کن با اینکه من مانند برخی جوانان زمان خودمان چندان قایل به حجاب سفت و سخت نبودم، اما از روی علاقهای که به جلیل داشتم، چنان حجابم را رعایت میکردم که گاهی به من میگفت، مهین! راحت باش. لازم نیست این قدر زیاد رو بگیری.
هیچ وقت نمیگفت، غیبت نکن، دروغ نگو و ... در جمعی که غیبت میشد، ایشان به جای اینکه تشر بزند، غیبت نکنید و ... خیلی زیبا جهت حرف را تغییر میداد، به طوری که غیبت کردن را از یاد میبردیم. تا کنون آدمی را به صداقت جلیل ندیدم. رفتار جلیل ترمزی بود برای ما که گناه نکنیم .
محمد جلیل
محمدجلیل- یگانه پسر شهید- که تا کنون ساکت نشسته و به روایتهای پدربزرگ و عمههایش با دقت گوش میدهد، وقتی از او در باره پدرش میپرسم؛ با بغض سنگین و در حالی که صدایش میلرزد، میگوید: من که پدرم را ندیدهام!
پروین خانم چشمهایش پر از اشک میشود، بغض خود را فرو میخورد و میگوید: صورت زیبای محمدجلیل شباهت زیادی به پدرش جلیل دارد. دیگرتاب سخن گفتن ندارد و اشکهایش بر گونههایش جاری میشود. سپس میگوید، ما نگذاشتیم مادر محمد جلیل از خانواده دور شود و پس از شهادت جلیل، ایشان با برادرم ازدواج کردند.
شهیدان زنده هستند
محمد جلیل میگوید: من نتوانستم شبیه پدر شوم، اما تلاش من بر این است که به شهدا اقتدا کنم.
وی ادامه میدهد: حدود یک سال پیش مشکلاتی برایم پیش آمد که نمازم شل شد.
همهاش با خودم فکر میکردم، من فرزند شهید محدثی فر! اگر کسی بفهمد خیلی برای بابام بد میشود. پس از دو سه روز طاقت نیاوردم و نمازم را خواندم، دو روز پس از آن یکی از بستگان زنگ زده و به خانمم گفته بود، محمد جلیل چکار کردهاست؟ خانمم گفته بود چطور؟
گفته بود، من خواب دیدم جلیل و بشیر و محمد جلیل و یک نفر دیگر بودند، محمد جلیل و آن مرد در لجنزاری فرو رفته بودند، آقا جلیل دست آن مرد را گرفت که از لجنزار بیرون بکشد، نتوانست، اما دست محمد جلیل را تا گرفت، راحت بیرون کشید. وقتی خانمم ماجرای خواب را تعریف کرد، من درک کردم چرا میگویند شهدا زنده اند و به زندگی ما اشراف دارند.
دختر محمد جلیل، در آغوش بابا ساکت نشسته. میپرسم یک بچه دارید؟ میگوید، یک دختر دارم. وقتی میخواهد غذا بخورد رو به عکس بابام میکند و میگوید: بابا جلیل! ببین من دارم غذا میخورم و هر روز بارها «بابا جلیل، بابا جلیل» میگوید!
محمد جلیل باز هم نگاهش را به دخترش میدوزد و بغضی سنگین همه را به سکوت میکشاند.
... چشمم به ساعت میافتد که از ده و نیم شب گذشته است. تشکر میکنم از خانواده عالیقدر شهید جلیل محدثیفر و از پدر شهید میخواهم برای حسن ختام این دورهمی، حرف آخر را بگوید.
آقای احمد محدثیفر میگوید: همه مسؤولان و مردم به یاد داشته باشند که این انقلاب با خون هزاران شهید آبیاری شده و ریشه کرده تا انقلاب پایدار شده است. از مسؤولان و مردم میخواهم همه پشتیبان ولایت فقیه باشند تا آسیبی به این کشور نرسد.
جوانان را از واقعیات زندگی شهدا دور می کنند
خانم مهین محدثیفر -خواهر شهید - میگوید: ا ین را بنویسید. من از طرف خودم و خانوادهام میگویم، امروز از شهدا و خانواده شهدا گاهی استفاده ابزاری میکنند واقعیات زندگی شهدا را بیان نمیکنند و جوانان را از آنها دور میکنند. ماورائی نمایش دادن شهدا کار خوبی نیست.
این را بنویسید که جلیل سال 57 با جلیل سال 66 خیلی فرق داشت.
جلیل بر اثر مراقبه رشد کرد.
جلیل سال 57 با اینکه یک جوان راستگو و فعال و با صداقت بود، اما جلیل سال 66 نبود.
جلیل یک شبه به این معنی نرسید.او سالها مراقبه کرد و سختی کشید.روزها و ماهها و سالهایی که بر او گذشت، او را آبدیده کرد.شهدا مانند آهنی بودند که در آتش جنگ آبدیده شدند و جلیل سال 66 که شد فرمانده محدثیفر، خیلی فرق میکرد با سالهای پیشین خودش.
البته آن راستگویی و درستکاری نقش داشت در جلیل سال 66، اما جلیل سال 66 یک انسان به تمام معنی بود.
خانم پروین محدثیفر-خواهر بزرگ شهید- میگوید: ائمه (س) به خاطر مجاهدت و عبادتهایشان به یقین رسیدند. شهدا نیز همین طور بودند. انسان شدن و انسانی عمل کردن جز با مراقبه که شامل ریاضت و عبادت و مجاهده است، حاصل نمیشود. چهرههای شهدا نشاندهنده مقامشان بود. آنها متواضع و بی ادعا بودند و مقامشان خدایی بود.
رو به مهین خانم میکنم و میگویم: ما همین گفتههای شما را مینویسیم، حتی آب و تاب هم نمیدهیم و سعی میکنیم در تنظیم مطالب طوری بنویسیم که فاصلههای میان نسلها را کم کنیم، اما هم شما و هم ما میدانیم که فاصله و تفاوت زندگی شهدا با بیشتر جوانان و نوجوانان امروز و حتی برخی از جوانان زمان خودشان یک امر بدیهی است. این واقعیتی هست که حتی در عصری هم که جلیلها زندگی میکردند، جوانان و نوجوانان زیادی بودند که مانند جلیلها را به چشم خود میدیدند، اما این فاصلهها بود.
به نظر میرسد فاصله امروز به خاطر مقدس کردن شهدا در رسانهها نیست، بلکه فاصلهای است واقعی که در همه زمانها وجود دارد. امروز آنها که به بسیج سازندگی و یا به تفحص شهدا و ... میروند، برای خدمت به محرومان در جامعه، سختیهای زیادی را تحمل میکنند و جوانانی مانند جلیل هم در میانشان زیاد هستند، اما همین جلیلهای امروز برای شماری از جوانان امروز که علاقههای دیگری دارند، آیا قابل درک هست!؟
آیا کسانی که امروز به سوریه و عراق میروند و مجاهده میکنند و شهید میشوند برای همه جوانان و حتی اقشار دیگر جامعه قابل درک هست!؟
پس این فاصلهها علتهای زیادی دارد که یکی هم میتواند مقدس جلوه دادن شهدا باشد. هر چند همه جلیلهای امروز و ما باید تلاش کنیم که این فاصلهها را کم کنیم؛ اما این مهم انجام نمیشود جز با التزام عملی به اسلام ؛ هم از سوی مسؤولان و هم جلیلهای جامعه ما آنگونه که شهید جلیل محدثیفر بود.پدر شهید جلیل محدثیفر، فرمانده گردان غواصی یاسین: پول دولت را نمیگرفت میگفت دولت ضعیف میشود
عشقستان - فرحروز صداقت: پس از افطار با قرار پیشین به کاشانه آقای احمد محدثیفر، پدر شهید جلیل محدثیفر فرمانده «گردان غواصی یاسین» میروم.
دَرِ خانه نیمه باز است. میخواهم زنگ بزنم که جوانی رعنا با کودکی در آغوش، در را باز میکند و سلام میدهد.
خدای بزرگ! این جوان چقدرشبیه به شهید جلیل محدثیفر است.
لحظهای خشکم میزند! چهرهای با همان حجب و حیا و خیلی روشن.
بدون هیچ پرسشی، مرا به خانه دعوت میکند.
وارد حیاط خانه که میشوم صدای هیاهو و خندههای کودکانه، شادی بر دلم مینشاند.
وارد ساختمان میشوم. حاج آقا که روی مبل نشسته و اخبار گوش میدهد، به گرمی از من استقبال میکند و با تعجب میپرسد: شما تنها آمدی؟ توضیح میدهم که قرار است عکاس هم بیاید و ...
عکاس روزنامه «کریمی رستگار» هم میآید. دور هم مینشینیم. حاج آقا پدر شهید، محمد جلیل - فرزند شهید-، دو خواهر شهید و داماد خانواده -حسین آقا-. سراغ مادر شهید را میگیرم، میگویند حال ندار است و نمیتواند صحبت کند.
آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی است که این خانواده در باره شهیدشان گفتهاند.
کلاه پشمی
آقای «احمد محدثی فر» پدرشهید، 72 سال دارد.
او در معرفی از خود میگوید: هفت فرزند داشتم. چهار پسر و سه دختر. جلیل پسر دومم بود که شهید شد. بشیر. پسر بزرگم در جوانی مریض شد. اوهنرمند بزرگی بود، همه نقاشیهای شهدا را در بهشت رضا او کشیده بود. بقیه هم به لطف خدا زندگی میکنند.
از روزهای جنگ که میپرسم، حاج آقا بیدرنگ میخواهد از جلیل بگوید که به درخواست من نخست خاطرهای از خودش روایت میکند و میگوید: یک روز در فلکه آب ایستاده بودم که دیدم شمار زیادی رزمنده روانه جبهه هستند.
هوا سرد و یخبندان بود. بیشتر بچهها کم سن و سال بودند و سرما میخوردند. یک کلاه پشمی بر سر داشتم.آن را در آوردم و روی سر یکی از رزمندگان گذاشتم. او خیلی خوشحال شد و گفت: گرم شدم حاجی! خیلی سردم بود.
در این لحظه فکری به سرم زد.300 تومان در جیب داشتم. با همه آن پول از فلکه آب حدود 36 کلاه پشمی خریدم و به نزد رزمندگان برگشتم.
داشتم کلاهها را یکی یکی به آنها میدادم که فرماندهشان سر رسید و گفت آقا! چرا نظم را به هم میزنی؟ بده خودم توزیع میکنم.
کلاهها را به فرمانده دادم تا آنها را به رزمندگان بدهند. این کار برایم شادیآور بود، چون بچهها را خوشحال کرده بودم.
خاطره تمام میشود و او دستش را روی شانه محمد جلیل میگذارد و میگوید: جلیل سال 66 به شهادت رسید و محمد جلیل - پسرش- چهار ماه پس از شهادت او زاده شد.
سپس به دورترها میرود و از شهیدش میگوید: جلیل در مدرسه عابدزاده درس خوانده بود. سال سوم دبیرستان آیت ا... کاشانی بود که جنگ کردستان آغاز شد و رفت و با نیروهای شهید چمران با ضد انقلاب مبارزه کرد.
پدرشهید از رفتار و کردار شهید در پیش از انقلاب میگوید: جلیل خیلی متدین بود. یادم هست میگفت، رفتار و کردارشما هنوز مطابق میل من نیست.
در این هنگام پروین خانم - خواهر بزرگ شهید- رشته سخن را به دست میگیرد وبا خنده میگوید: به حساب، او شیخ خانواده بود و متمایز بود از همه ما. در آن زمان پدرم حاجی بودند و ما هم مذهبی بودیم، اما آن قدر مذهبی نبودیم که تلویزیون نگاه نکنیم؛ اما جلیل با اینکه هنوز مکلف هم نشده بود، از همه چیز حتی از نگاه کردن به تلویزیون پرهیز میکرد. مهین خانم - خواهر دیگر شهید- میگوید: اما هرگز عقایدش را به دیگران تحمیل نمیکرد.
وی در ادامه میگوید: خوب است اینجا این مهم را بگویم که درک شهدا از آنچه در جامعه میگذشت، خیلی متفاوت بود. من اعتراف میکنم که تلویزیون در آن زمان برنامههای خوبی نشان نمیداد، اما در خانواده ما تنها جلیل این را درک میکرد که نباید این برنامهها را نگاه کرد، اما به یاد ندارم که حتی یک بار به یکی از ما گفته باشد که شما تلویزیون نگاه نکن، اشکال دارد و ... .
پدر در ادامه سخنان دخترانش میگوید: او از دولت پول نمیگرفت، میگفت، دولت ضعیف میشود. وقتی شهید شد، سی و چند هزار تومان، دولت به او بدهکار بود. گاهی میگفتیم، آقا جلیل! یک کفشی، لباسی برای خودت بخر. میگفت، همین لباسها خوب و کافی است. یا اینکه دولت به فرماندهان خانه میداد، او گفت، من خانه نمیخواهم.
مهین خانم میگوید: او یک فرم را به خانه آورد و به دست من داد. یک مداد هم به دستم داد که پر کنم تا خواستم مشخصات فرم را با نام جلیل آغاز کنم، گفت نه ! ننویس جلیل. سپس اسم یکی از دوستانش را گفت که بنویسم. ( شاید او راضی نباشد اسمش گفته شود، پس نمیگویم).من گفتم، تو که در خانه پدر زندگی میکنی، خانه نداری! گفت: دوست من، زن و یک بچه هم دارد و ما هنوز بچه نداریم. او واجبتر است.
و پروین خانم میگوید: وضعیت پدرم از نظر مالی خیلی خوب بود. تجارت فرش داشت. جلیل میتوانست همیشه جیب پر پولی داشته باشد. اما هیچ دلبستگی و وابستگیای به دنیا نداشت.
از پدر شهید میپرسم، این همه سجایای اخلاقی و خودساختگی شهید، نتیجه تربیت خانواده ، مدرسه و یا انقلاب بوده است؟ او میگوید: همهاش با هم بود. مدارس دینی خیلی در تربیت بچهها مؤثر بودند. پس از انقلاب هم که شیفته امام بودند، هر چه ایشان امر میکردند، بچهها فوری انجام میدادند.
نظم پدر و صبوری مادر
از پدر شهید از نکتههایی که در تربیت فرزندانش به آنها توجه داشتهاند، میپرسم. او میگوید: حاج خانم -مادرشان- همیشه مراقب بچهها بودند.
و مهین خانم نیز میگوید: پدرم که نمیگوید، بهتر است ما بگوییم. این پرسش درستی است که پدر و مادر شهید چه خصلتهایی داشتند که فرزندانشان اینگونه تربیت شدند.
باید بگویم، خصلت برجسته پدرم، نظم فوقالعاده او در زندگی بود. من هر وقت بخواهم از نظم مثالی بزنم، میگویم، پدرم با اینکه نظامی نبود، اما چنان منظم بود که ما با زمان کارهای وی، ساعت خودمان را تنظیم میکردیم. پدرم جوری مسافرت میکردند که هنگام اذان در مکان خاصی حاضر باشیم تا نماز ما اول وقت باشد.
پدرپیشتر قالی فروش بود و اکنون قالیشویی دارد و از کار آفرینان موفق هم هست. با اینکه هفتاد و اندی سال دارد، هنوزصبحها اول وقت در کارخانه حاضر میشود. با همه کسالتی که دارد ( پدر از دوچرخه افتاده و کمرش سخت آسیب دیده، اما پیش از آن روزانه 36 کیلومتر پیاده روی میکرد.) یعنی ساعتشان پس و پیش نشده است.
سپس از خصلت مادر خود میگوید: ما در هر برهه از زندگی، مادر را صبور دیدیم. هفت بچه قد و نیم قد را با صبوری بزرگ کردند. به پدرم، ما بچه ها، مهمان و همسایه احترام زیادی میگذاشتند.
پدرم وقتی از راه میرسید، مادرم پشتی به دست، پشت سر پدر حرکت میکرد و منتظر بود ببیند پدر کجا مینشیند که پشت او پشتی بگذارد.
امروز هم با همه ناتوانیهایش، این احترام را دارد. میخواهم بگویم که شهدا بیخود و بیعلت برجسته نشدند. هم پدر و مادرشان زحمت کشیدند و هم خودشان سختی کشیدند و آبدیده شدند.
پروین خانم میگوید: داشتن معلم و استاد خوب در زندگی خیلی مهم است. او استادانی مانند هاشمی نژاد داشت که الفبای زندگی درست و اسلامی را از ایشان آموخته بود.
وی ادامه میدهد: متأسفانه اما امروز اتفاقات بدی دارد میافتد که همه از آن غافل هستیم. برای نمونه، من برای ثبت نام دخترم تلاش زیادی کردم تا سرانجام یک مدرسه اسلامی پیدا و او را نامنویسی کردم. معلمش در مدرسه بسیار موجه بود و ما خیالمان راحت که خدارا شکر تلاشمان پاسخ داد تا روزی او را در پارک با بدترین وضع حجاب دیدیم.این دو گانگی، فرزندان ما را دچار تردید کرده است، در حالی که آن استادها حتی در زمان طاغوت که محدودیت هم بود، بهترین معلمها بودند.
منافقین رگ پایش را قطع کردند
پروین خانم در ادامه از زخمی شدن پی در پی جلیل در جبهه میگوید: او بارها مجروح شد. خیلی وقتها سرپایی در همان جبهه خود را مداوا میکرد و به خانه نمیآمد. اما چندین بار خیلی بد زخمی شد. یک بار جلیل سخت زخمی شد و در خانه بستری بود. متأسفانه آن زمان منافقین در کادر پزشکی نفوذ کرده بودند و رزمندگان را میکشتند. یک روز برای پانسمان او چند نفر به خانه آمدند و پس از آن که رفتند، معلوم شد منافق بوده اند.
رگ پای جلیل را بریده بودند و خون فواره میزد که فوری او را به بیمارستان رساندیم.
حسین آقا، داماد خانواده میگوید: یک بار زخمی شده بود و برای پانسمان به گاز نیاز داشتیم. من دنبال گاز بودم که یک بنده خدایی پرسید: برای چه گاز میخواهی؟ گفتم، برای جلیل برادر خانمم که زخمی شده است. گفت: کی؟ گفت: جلیل محدثی فر، همان که در جبهه کمک آشپز است!
با تعجب گفت: بیا یک عکس نشانت بدهم ببین همین است؟ رفت و عکس را آورد.
جلیل بود.گفت: مرد حسابی اینکه فرمانده گردان تخریب است! کجای کاری؟ رفتم خانه و گفتم، آقا جلیل! مرد حسابی، فلانی گفت که ... گفت هیس! هیچی نگو که مامان و بابا ندانند.
مکه اش را هم بخشید!
حسین آقا در ادامه میگوید: همه فرماندهان را به مکه میبردند، اما او مکه اش را هم به کسی بخشید که همه به او حاجی میگفتند، چون آرزو داشت به خانه خدا برود و جلیل آرزوی او را بر آورده کرد و مکهاش را به او بخشید.و پروین خانم ادامه میدهد: خودش میگفت، من صدای خدا را شنیدم که گفت بیا! او بشارت شهادت را شنیده بود که این قدر سخاوتمندانه میبخشید.
رفتارجلیل خیلی شیک بود
این روایت را هم از مهین خانم - خواهر شهید - بشنوید. برادرهای امروزی را که میبینم ... رفتارشان با خواهرانشان جالب نیست، اما جلیل رفتارش با من خیلی شیک بود.
جلیل و یا پدر و برادرهای دیگرم هم هرگز به ما نمیگفتند، حجابت را رعایت کن با اینکه من مانند برخی جوانان زمان خودمان چندان قایل به حجاب سفت و سخت نبودم، اما از روی علاقهای که به جلیل داشتم، چنان حجابم را رعایت میکردم که گاهی به من میگفت، مهین! راحت باش. لازم نیست این قدر زیاد رو بگیری.
هیچ وقت نمیگفت، غیبت نکن، دروغ نگو و ... در جمعی که غیبت میشد، ایشان به جای اینکه تشر بزند، غیبت نکنید و ... خیلی زیبا جهت حرف را تغییر میداد، به طوری که غیبت کردن را از یاد میبردیم. تا کنون آدمی را به صداقت جلیل ندیدم. رفتار جلیل ترمزی بود برای ما که گناه نکنیم .
محمد جلیل
محمدجلیل- یگانه پسر شهید- که تا کنون ساکت نشسته و به روایتهای پدربزرگ و عمههایش با دقت گوش میدهد، وقتی از او در باره پدرش میپرسم؛ با بغض سنگین و در حالی که صدایش میلرزد، میگوید: من که پدرم را ندیدهام!
پروین خانم چشمهایش پر از اشک میشود، بغض خود را فرو میخورد و میگوید: صورت زیبای محمدجلیل شباهت زیادی به پدرش جلیل دارد. دیگرتاب سخن گفتن ندارد و اشکهایش بر گونههایش جاری میشود. سپس میگوید، ما نگذاشتیم مادر محمد جلیل از خانواده دور شود و پس از شهادت جلیل، ایشان با برادرم ازدواج کردند.
شهیدان زنده هستند
محمد جلیل میگوید: من نتوانستم شبیه پدر شوم، اما تلاش من بر این است که به شهدا اقتدا کنم.
وی ادامه میدهد: حدود یک سال پیش مشکلاتی برایم پیش آمد که نمازم شل شد.
همهاش با خودم فکر میکردم، من فرزند شهید محدثی فر! اگر کسی بفهمد خیلی برای بابام بد میشود. پس از دو سه روز طاقت نیاوردم و نمازم را خواندم، دو روز پس از آن یکی از بستگان زنگ زده و به خانمم گفته بود، محمد جلیل چکار کردهاست؟ خانمم گفته بود چطور؟
گفته بود، من خواب دیدم جلیل و بشیر و محمد جلیل و یک نفر دیگر بودند، محمد جلیل و آن مرد در لجنزاری فرو رفته بودند، آقا جلیل دست آن مرد را گرفت که از لجنزار بیرون بکشد، نتوانست، اما دست محمد جلیل را تا گرفت، راحت بیرون کشید. وقتی خانمم ماجرای خواب را تعریف کرد، من درک کردم چرا میگویند شهدا زنده اند و به زندگی ما اشراف دارند.
دختر محمد جلیل، در آغوش بابا ساکت نشسته. میپرسم یک بچه دارید؟ میگوید، یک دختر دارم. وقتی میخواهد غذا بخورد رو به عکس بابام میکند و میگوید: بابا جلیل! ببین من دارم غذا میخورم و هر روز بارها «بابا جلیل، بابا جلیل» میگوید!
محمد جلیل باز هم نگاهش را به دخترش میدوزد و بغضی سنگین همه را به سکوت میکشاند.
... چشمم به ساعت میافتد که از ده و نیم شب گذشته است. تشکر میکنم از خانواده عالیقدر شهید جلیل محدثیفر و از پدر شهید میخواهم برای حسن ختام این دورهمی، حرف آخر را بگوید.
آقای احمد محدثیفر میگوید: همه مسؤولان و مردم به یاد داشته باشند که این انقلاب با خون هزاران شهید آبیاری شده و ریشه کرده تا انقلاب پایدار شده است. از مسؤولان و مردم میخواهم همه پشتیبان ولایت فقیه باشند تا آسیبی به این کشور نرسد.
جوانان را از واقعیات زندگی شهدا دور می کنند
خانم مهین محدثیفر -خواهر شهید - میگوید: ا ین را بنویسید. من از طرف خودم و خانوادهام میگویم، امروز از شهدا و خانواده شهدا گاهی استفاده ابزاری میکنند واقعیات زندگی شهدا را بیان نمیکنند و جوانان را از آنها دور میکنند. ماورائی نمایش دادن شهدا کار خوبی نیست.
این را بنویسید که جلیل سال 57 با جلیل سال 66 خیلی فرق داشت.
جلیل بر اثر مراقبه رشد کرد.
جلیل سال 57 با اینکه یک جوان راستگو و فعال و با صداقت بود، اما جلیل سال 66 نبود.
جلیل یک شبه به این معنی نرسید.او سالها مراقبه کرد و سختی کشید.روزها و ماهها و سالهایی که بر او گذشت، او را آبدیده کرد.شهدا مانند آهنی بودند که در آتش جنگ آبدیده شدند و جلیل سال 66 که شد فرمانده محدثیفر، خیلی فرق میکرد با سالهای پیشین خودش.
البته آن راستگویی و درستکاری نقش داشت در جلیل سال 66، اما جلیل سال 66 یک انسان به تمام معنی بود.
خانم پروین محدثیفر-خواهر بزرگ شهید- میگوید: ائمه (س) به خاطر مجاهدت و عبادتهایشان به یقین رسیدند. شهدا نیز همین طور بودند. انسان شدن و انسانی عمل کردن جز با مراقبه که شامل ریاضت و عبادت و مجاهده است، حاصل نمیشود. چهرههای شهدا نشاندهنده مقامشان بود. آنها متواضع و بی ادعا بودند و مقامشان خدایی بود.
رو به مهین خانم میکنم و میگویم: ما همین گفتههای شما را مینویسیم، حتی آب و تاب هم نمیدهیم و سعی میکنیم در تنظیم مطالب طوری بنویسیم که فاصلههای میان نسلها را کم کنیم، اما هم شما و هم ما میدانیم که فاصله و تفاوت زندگی شهدا با بیشتر جوانان و نوجوانان امروز و حتی برخی از جوانان زمان خودشان یک امر بدیهی است. این واقعیتی هست که حتی در عصری هم که جلیلها زندگی میکردند، جوانان و نوجوانان زیادی بودند که مانند جلیلها را به چشم خود میدیدند، اما این فاصلهها بود.
به نظر میرسد فاصله امروز به خاطر مقدس کردن شهدا در رسانهها نیست، بلکه فاصلهای است واقعی که در همه زمانها وجود دارد. امروز آنها که به بسیج سازندگی و یا به تفحص شهدا و ... میروند، برای خدمت به محرومان در جامعه، سختیهای زیادی را تحمل میکنند و جوانانی مانند جلیل هم در میانشان زیاد هستند، اما همین جلیلهای امروز برای شماری از جوانان امروز که علاقههای دیگری دارند، آیا قابل درک هست!؟
آیا کسانی که امروز به سوریه و عراق میروند و مجاهده میکنند و شهید میشوند برای همه جوانان و حتی اقشار دیگر جامعه قابل درک هست!؟
پس این فاصلهها علتهای زیادی دارد که یکی هم میتواند مقدس جلوه دادن شهدا باشد. هر چند همه جلیلهای امروز و ما باید تلاش کنیم که این فاصلهها را کم کنیم؛ اما این مهم انجام نمیشود جز با التزام عملی به اسلام ؛ هم از سوی مسؤولان و هم جلیلهای جامعه ما آنگونه که شهید جلیل محدثیفر بود.
نظر شما