۱۲ تیر ۱۳۹۴ - ۲۳:۱۵
کد خبر: 293449

گروه فرهنگی –   کیوان سرافرازی - نمی‌دانم بعد از این همه سال چطور شماره‌ام را پیدا کرده‌اند! یکی اَدَم کرده که نمی‌شناسمش. چند اسمی از میان حدود 50 اسم برایم آشناست.

کجایند بچه محل‌های آن روز ها

 اسم گروه را همان خیابانی گذاشته‌اند که بیست و پنج سال پیش وقتی 15 یا 16 ساله بودم آنجا ساکن بودیم.اسم‌ها را با عکس هایشان مطابقت می‌دهم. حسین رمضانی، علی یزدانی، سعید رضایی و... همه‌شان 25 تا 30 سالی پیرتر شده‌اند. حسین تمام موهای سرش ریخته، سعید را از رنگ چشمهای سبز و علی را از چال روی صورتش تشخیص می‌دهم. خودش نوشته سالهاست در اصفهان باشگاه پرورش‌اندام دارد. سعید تعمیرگاه لوازم خانگی دارد. یکی نوشته خبر دارید، حاجی احمدی ماه پیش فوت کرد! همسایه دیوار به دیوارمان را می‌گوید. آنوقتها فولوکس قورباغه‌ای آبی رنگی داشت. مرد پاستوریزه‌ای که حتی نردبام چوبی خانه‌شان را هم رنگ می‌زد. مجتبی عکسی از پدرش آقا مرتضی را که به یک واکِر تکیه زده آپلود کرده و زیرش نوشته واسش دعا کنین حالش زیاد میزون نیس! آقا مرتضی را همه بچه‌های محل می‌شناسند، سالهای سال نانوای محل بود. خودش از صبح یک تنه می‌ایستاد پشت پاچال و کار مشتری‌ها را راه می‌انداخت.

در میان پُست‌ها چند نام دیگر هم برایم آشناست؛ خیاطِ نوری، هوشنگ چراغی                      (هوشنگ قصاب )، حسن رخت‌شور(صاحب ِخشکشویی راد ) ، جعفر جیگری  (جگرفروش) و... .

دلت می‌گیرد از آن همه خاطره‌ای که نمی‌دانی چرا 25 سال است فراموششان کرده بودی، بچه محل‌هایی که معلوم نیست، چرا یکباره همه‌شان غیبشان زده و حالا دیگر بخت یارت بوده تا چندتای‌شان را با کمک همین فناوری‌های پر حرف و حدیث پیدا کنی.  

دلت می‌گیرد، وقتی می‌بینی عکسی از یاسر و سنگ قبرش را گذاشته‌اند روی پیج گروه .دلت می‌گیرد که تا امروز نمی‌دانستی 28 سال پیش جایی آن سوی بانه به شهادت رسیده! روی سنگ مزارش نوشته‌اند شهادت: ارتفاعات سلیمانیه  1/2/1366

بچه محل‌ها جزیی از خاطرات فراموش نشدنی‌اند. مگر می‌شود تابستان‌‌های گرم و دویدن پیِ توپ‌های پلاستیکی دو لایه‌شان را فراموش کرد. مگر می‌شود صدای کودکانه آنها زیر سایه درخت توت را از خاطرت برود.

امیر حسین نصیری، صاحب بنگاه معاملات املاک آنطور که خودش می‌گوید سی و چند سال پیش در یکی از  کوچه پسکوچه‌های منیریه سکونت داشته است. امیرحسین به روزهایی اشاره می‌کند که قدِ ساختمانها از آنچه هست کوتاه‌تر اما صمیمت میان آدم‌های آن روزها بیشتر از امروز بود. او می‌گوید: صبح ناشتایی خورده، نخورده می‌زدیم بیرون طوری که کوچه با صدای بچه‌های محل از خواب بیدار می‌شد. کسی هم گله‌ای نداشت. عصرها هم می‌رفتیم کلاسِ آموزش قرآن. حاجیه خانم معصومی در خانه‌اش دختر و پسر جمع می‌شدند، توی حیاط و روی یک قالیچه لاکی رنگ می‌نشستند و قرآن می‌خواندند. خسته که می‌شدیم یک ربع ساعت وقت استراحتمان بود. همان وقت کم را هم می‌دویدیم دورِ حوض خانه حاجیه خانم و بعد که حسابی خسته می‌شدیم روی قالیچه ولو می‌شدیم.

او ادامه می‌دهد، از بین بچه محل‌های آن روز تنها با یکی شان آنهم در روزهای خدمت سربازی و بطور اتفاقی همراه شده است و هیچ نام و نشانی از بقیه ندارد.

بچه محل‌ها قانون نانوشته‌ای داشتند که در هر حال قابل اجرا بود. یکدلی‌هایشان و اتحادشان مثال زدنی بود. این را می‌شود از دیوار نوشته‌های شان فهمید. تیم شاهین آماده مبارزه با تیم رعد است و... . 

کُرکُری خواندن بچه‌های این محل برای بچه‌های آن محل هم خودش دیدنی بود. بچه محل‌ها سرشان می‌رفت، اتحادشان پابرجا بود و نمی‌شکست. کافی بود غریبه‌ای نگاهِ چپ به دیگری بیندازد آن وقت قیامت می‌شد. اگر وساطت بزرگترها نبود لنگ و پاچه بود و شیشه‌های پنجره محله دیگر که خردِ خاکشیر می‌شد. امیر یوسف زاده، کارمند یکی از ادارات تابعه شهرداری هم می‌گوید: پاتوق مان یا صف نانوایی بود یا روی پله خانه آقای قدیری. عصرها ساعت 4 یا 5 که می‌شد زنبیل‌های پلاستیکی‌مان را بر می‌داشتیم و مثل دالتون‌ها توی صف نانوایی با سرهای تراشیده که روی هر کدامشان می‌شد رد یکی دو شکستگی را دید می‌ایستادیم و از هر دری می‌گفتیم. خسته که می‌شدیم می‌نشستیم تا صف آرام آرام جلو برود. نان را که می‌گرفتیم باز با همان زنبیل‌های پر از نان مسیر نانوایی تا خانه را طی می‌کردیم. امیر ادامه می‌دهد: قهر و آشتی‌هایمان هم کوتاه بود. یکی که از جمع‌مان کم می‌شد، زمان زیادی طول نمی‌کشید تا بخواهد یکی دیگر جایش را پر کند. آن وقت دوباره جمع مان تکمیل می‌شد. او می‌گوید از جمع هفت - هشت نفری که نام‌هایشان را به خاطر دارد، تنها یک نفرشان را توانسته از طریق یک شبکه اجتماعی پیدا کند که او هم چند سالی است دور از وطن، در غربت زندگی می‌کند.

سید حجت حسینی بلاغی جایی در کتاب «گزیدۀ تاریخ تهران»، وقتی از گذشته محلات تهران می‌گوید در توصیف بچه محل‌های آن روزها می‌نویسد: آن موقع نارو زدن و خیانت كردن سكه‌ روز نبود و وفاداری و ارزش‌های انسانی هنوز فضیلت به‌حساب می‌آمد. محله‌ها اسم داشتند و خیلی‌ها با غرور می‌گفتند كه «بچه‌ پامنارم»، یا «بچه‌ قلعه‌مرغی‌ام» یا بچه‌ سیروس و بچه مختاری و بالاتری‌ها بچه اقدسیه و بچه الهیه و چیذر و نیاورون و شمرون. اسم محله‌ها معنا و فضا با خود می‌آورد و عطری داشت كه حالا ندارد.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.