عباسعلی سپاهی یونسی: قدس ویژه خراسان - رفته بودیم به روستای «آل». در برگشت ماشینی کرایه کردیم که راننده اش مرد مهربانی بود، 

 جرأت داری این حرفها را بنویسی؟

از آن آدمهایی که دوست داری با آنها حرف بزنی. راننده می‌گفت: «کار من رانندگی نیست، بنایی می‌کردم، اما اکنون چند سالی هست که کارها خوابیده و خبری نیست. من هم مجبور شدم با همین ماشین کار کنم.»

راننده می‌گفت: «بنایی بهتر بود، اما حالا هم می‌سازیم، شاید اوضاع بهتر شد و دوباره ساخت و سازها راه افتاد.»

دو روز بعد؛ ماشینهای زیادی میدان بزرگ فردوسی را دور می‌زنند، فردوسی وسط میدان است و ماجراها و اوضاع و احوال ما آدمها را می‌بیند. حتماً دلش بیشتر از همه برای کارگرانی می‌سوزد که می‌آیند و می‌نشینند، شاید کسی آنها را برای انجام کاری ببرد و کسی نمی‌آید.

حتماً فردوسی بزرگ با خودش فکر می‌کند، این جمعیت چرا هر روز بیشتر و بیشتر می‌شوند و حتماً فردوسی دلش می‌گیرد از آن چه می‌بیند و من فکر می‌کنم تازه فردوسی خبر ندارد که در خراسان رضوی، به گفته مدیر کل  تعاون، کار و رفاه اجتماعی استان 11 هزار و 400 نفر نیز مقرری بیکاری دریافت می‌کنند و این یعنی آدمهایی که جلوی چشم فردوسی نیستند.

سرعت ماشینم کم است و دو سه نفری که نشسته اند، نیم خیز می‌شوند و اشاره می‌کنند، فکر می‌کنند من آمده‌ام دنبال کارگر و فکر می‌کنم، شاید آنها در همان اندک ثانیه‌ها با دیدن چهره ام، درباره‌ام به عنوان صاحب کار احتمالی خودشان فکر می‌کنند و فکر می‌کنند، من چه کاری می‌توانم داشته باشم؟ خوب پول خواهم داد؟ و فکرهایی از این دست که رد شدن ماشینم، همه را خط می‌زند.

ما حرفی نداریم!

دورتر جایی، ماشین را نگه می‌دارم و پیاده بر می‌گردم مسیر را، نمی‌خواهم  کارگرها فکر کنند نفسم از جای گرمی در می‌آید.

دو مرد دورتر از بقیه نشسته اند با نایلونهایی کنارشان که لابد غذایی در آنهاست و شاید چیز دیگری. می‌پرسم، شما کارگرید و تند یکی از آنها پاسخ می‌دهد «بله.»

 لابد فکر کرده است من هم دنبال کارگرم. می‌گویم، من خبرنگارم و آمده‌ام گزارش تهیه کنم. یکی از آنها می‌گوید، ما حرفی نداریم. همان یک نفر که جوانتر است، خودش را جمع و جور می‌کند که بفهمم دوست ندارد حرف بزند. حس خوبی ندارم. همان که خودش را جمع و جور کرده است، خودش را می‌کشد آن طرفتر که در تیر رس نگاهم نباشد و اینکه مانده است هم، همین کار را می‌کند و هر دو بلند می‌شوند. اصرارم فایده ندارد و آنها حرف نمی‌زنند. من فقط سایه را از آنها گرفته‌ام و شاید غمی بر غمهایشان افزوده‌ام و لابد فکر می‌کنند، منی که از نظر آنها نمی‌توانم کاری انجام بدهم، چرا مزاحمشان شده ام.

کار نیست

آن طرفتر، جوانی نشسته است که آرزو دارم حرف بزند. تنها نشسته است توی آفتاب. او هم حرف نمی‌زند. لهجه اش می‌گوید که باید از جایی مثل زاهدان یا زابل باشد. خوشبختانه او دور نمی‌شود. اما حرف هم نمی‌زند، می‌گوید: «من بلد نیستم حرف بزنم، ولی کار نیست دیگر.» و من فکر می‌کنم همه حرفها را مرد جوان زد؛ کار نیست.

بیشتر از این چیزی نمی‌گوید. دوست ندارم بیشتر از این مزاحمش شوم. مرد جوانی که کلاه آفتابگیر به سر و ساکی در دست دارد که  کیسه برنج است، نزدیکم می‌آید، معلوم است با چند نفر دیگر فرق دارد. در نگاهش انرژی مثبتی می‌بینم.

خودم را معرفی می‌کنم، می‌گوید: «اسمم را ننویس» و می‌گویم: «چشم.»

 با خودم فکر می‌کنم چه فرق می‌کند اسم این مرد چیست. می‌تواند هم اسم من باشد یعنی عباس. می‌تواند اسم مدیر مسؤول ما باشد، می‌تواند اسم هر کدام از همکارانم در روزنامه باشد، اصلاً مهم این است که او مردی است که آمده تا برای زن و بچه اش لقمه نانی ببرد و حالا منتظر است. 33 ساله است و سه بچه دارد. اجاره نشین است با ماهی 300 هزار تومان. حرفهایش، حرفهای غم انگیزی است، حرفهایی که دل آدم را به درد می‌آورد و حرفهایی که بعد از شنیدنشان، فکر می‌کنی چه پاسخی بدهی، مثلاً بگویی درست می‌شود!

9 ماه است بیمه‌ام عقب افتاده

 می‌گوید: «هر روز می‌آیم سر گذر، اما چون ساخت و ساز تعطیل شده است، کار ما هم تعطیل شده. از چهار سال قبل خیلی بد شده، قبلاً روزهایی بود که مثلاً دو بار برای تخلیه و یا بار زدن بار می‌رفتیم، اما اکنون بعضی وقتها در کل هفته دو یا سه روز کار هست، واقعاً سخت است با این شرایط زندگی کردن و خرج خانواده را در آوردن».

می پرسم بیمه هستی و مرد جوان پاسخ می‌دهد: «بله، کارت مهارت دارم و بیمه هم هستم، اما اکنون 9 ماه است که حق بیمه‌ام را پرداخت نکرده‌ام، چون پولی ندارم، ولی جریمه هم می‌شوم.»

مرد برای هر روز کار 35 تا 40 هزار تومان می‌گیرد و می‌گوید: «یکی از بچه هایم مدرسه می‌رود  و دوتای دیگر کوچک هستند و خیلی سخت است با این هزینه‌های الان زندگی کردن.»

مردی دورتر از ما ایستاده است و احساس می‌کنم می‌توانم با او هم حرف بزنم، ولی وقتی از او می‌خواهم حرف بزند، انگار آتشفشان خاموشی را روشن کرده‌ام، گدازه‌های آتشفشان کلمات است که فوران می‌کنند.

جرأت داری حرفهایم را بنویسی؟

مرد می‌پرسد چند سال داری پسر جان و من پاسخ می‌دهم، 40 سال و بلافاصله می‌شنوم: «من 54 سال دارم جبهه هم رفتم و برای این کشور جنگیدم. تو آمدی چکار کنی، فکر می‌کنی مسؤولانی که هر روز با راننده‌هایشان از این میدان رد می‌شوند، ما را نمی‌بینند و نمی‌دانند اوضاع چگونه است، برو پسر جان و خودت را اذیت نکن.»

می خواهم مرد را آرام کنم، ولی او تندتر می‌گوید: «جرأت داری حرفهایم را بنویسی؟ تازه بنویسی، اتفاقی می‌افتد؟ ما آدمهای بدبختی هستیم که هر روز باید بیاییم اینجا و منتظر رسیدن یکی باشیم که ما را ببرد سر کار. برو پسر جان.»

 مرد تأکید دارد که من بروم و من می‌خواهم او را قانع کنم که من می‌نویسم، به امیدی که گرهی هر چند کوچک از کلاف مشکلات را باز کنم، گرهی هر چند کوچک.

 مرد می‌گوید، امیدی به حل مشکلات ندارد و تنها پاسخی که به او می‌دهم، این است که مگر تو با امید اینکه سر کاری بروی، هر روز اینجا نمی‌آیی، می‌گوید: «بله، همین طور است.»

 در پاسخش می‌گویم، پس ما هر دو امیدواریم و اگر امید نمی‌داشتی، نباید از خانه بیرون می‌آمدی. مرد چیزی نمی‌گوید و من هم.

ما از بی کفنی زنده‌ایم

مرد جوانی که حرفهای ما دو نفر را  شنیده، حوصله حرف زدن دارد. از او می‌خواهم به پرسشم پاسخ بدهد که می‌گوید: «چی بگویم، ما از بی‌کفنی زنده‌ایم. فقط بیمه سلامت  هستم با 42 سال عمر و سه بچه. هر روز هفته، حتی جمعه‌ها هم می‌آیم اینجا شاید کاری باشد، اما از همه هفته، دو یا سه روز کار هست، چون ساخت و سازها تعطیل شده است و ما هم چاره‌ای نداریم.»

 مرد می‌گوید: «امسال از سال قبل هم بدتر شده است، اگر ساخت و سازها راه افتاد، کار برای ما هم پیدا می‌شود.»

مرد دیگری که با او حرف می‌زنم، 33 ساله است و می‌گوید: «زمانی که میدان شهدا را خراب نکرده بودند، آنجا می‌رفتم، از آن زمان هم به اینجا می‌آیم. زندگی‌ام را با یارانه می‌گذرانم که آن هم کافی نیست، چون پول آب، برق  و گاز خیلی زیاد شده است، ولی از هیچی بهتر است.»

 مرد می‌گوید: «ساخت و سازها خوابیده است و دستمزدها هم اکنون با چند سال قبل خیلی فرق نکرده، اما باز هم کار نیست.»

مگر ما چقدر درآمد داریم؟

از مرد درباره ایستگاه‌های ساماندهی مشاغل می‌پرسم که در پاسخم می‌گوید: «آنها هم تعطیل شد، استقبال نشد. باید درصدی هم به ایستگاه می‌دادیم، مگر ما چقدر درآمد داریم که باز درصدی هم به ایستگاه بدهیم.»

دارم با مرد حرف می‌زنم که دو نفر که سر و وضع مرتب‌تری دارند، از راه می‌رسند و بدون مقدمه یکی از آنها می‌گوید: «آقا! ما هم حرف داریم.»

 می‌گویم، بفرمایید و یکی از آنها می‌گوید: «کار من و دوستم نقاشی ساختمان است، ولی اکنون وضع ما هم بد شده است، چون قبلاً می‌توانستیم در روزنامه تبلیغ کنیم، اما اکنون از ما مجوز می‌خواهند . با این درآمدها از کجا یک میلیون تومان برای مجوز و بعد هم چند میلیون برای اجاره دفتر بیاورم.»

مرد دل پری دارد و در ادامه گفته هایش هم چنین می‌گوید: «از طرفی اکنون مهندسها و کارفرماها، کار را کنتراتی به ما می‌دهند تا خودشان مبلغ بیشتری بردارند، چرا ما باید کار دست دوم را برداریم؟ ما باید پول هنرمان را بگیریم، ولی اکنون داریم حمالی می‌کنیم که لقمه نانی در بیاوریم تا بتوانیم 400 هزار تومان کرایه خانه بدهم.»

بعد از صحبت با استاد نقاش، با آدمهای دیگری هم حرف می‌زنم، اما حرف همه یکی است، حتی یکی از آنها می‌گوید که برای شهرداری چقدر خرج دارد که این جا دو نیمکت بگذارد تا بتوانیم بنشینیم، یعنی کارگر این قدر بی اجر و مزد است و دیگران هم هر چه می‌گویند، از تعطیلی ساخت و ساز و کار است.

دلم می‌خواهد همه کارگرها را جمع کنم...

دیگر لازم نیست با کسی حرف بزنم، البته یکی از کارگرها تأکید می‌کند،  این را بنویسم که سختگیری‌های شهرداری سبب شده خیلی از کارها پلمب شود و آنها هم بیکار شوند.

 دلم می‌خواهد همه کارگرها را جمع کنم و برایشان بگویم به عنوان یک روزنامه نگار و یک شهروند که تا حدود زیادی از وضع آنها خبر دارم، دلم می‌خواهد به آنها بگویم، من هم  روستایی‌ام و کارگری کرده ام، حتی زمانی که کوچک بوده‌ام، سر کوره آجرپزی هم چند روزی کار کرده‌ام و چه قدر سخت بود. کار کشاورزی هم کرده ام، کار بنایی هم کرده‌ام، برای مردم هم کار کرده ام، مثلاً وجین انجام داده‌ام و ... اما می‌دانم فایده ندارد، آنها سر کار نرفته‌اند و نمی‌روند و به چشم آنها من چیزی از ماجرا نمی‌دانم.دارم بر می‌گردم، پیش رویم شهر رنگارنگ است و پشت سرم بخشی از همین شهر، کارگرانی چشم انتظار و کلنگ و تیشه‌ای و ساکهایی در دست که از کیسه‌های خالی برنج درست شده است و دستهای کارگرانی که این روزها از همیشه خالی‌تر است و این ترسناک و غم انگیز است.

 

مخاطبان گرامی!

لطفاً نظرات خود را در خصوص این گزارش به شماره 300072305 پیامک کنید.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • یوسفی IR ۰۷:۴۴ - ۱۳۹۴/۰۵/۱۲
    0 0
    این تازه حکایت یکی از میدان های بزرگ شهر است .. امیدوارم هیچ مردی شرمنده زن و بچه اش نشه!
  • هموطن دردمند IR ۰۹:۴۶ - ۱۳۹۴/۰۵/۱۲
    0 0
    با این وضع آقایان دنبال افزایش جمعیت هستند اگر بعضی از آقایان و آقازاده هایشان کمی از میزان اختلاس هایشان کم کنند مشکل این افراد هم حل می شود خرج یک روز بعضی اقازاده ها کفاف هزینه یک ماه این خانواده ها را می دهد خداوند باعث و بانی گرانی و هرج و مرج اقتصادی را نابود کند