فکر کردم اگر در قدیم جوان فقيری چنين شلوار پارهای میداشت، پيش از آنکه دهن پارگيهای آن اين قدر گشاد بشود، حتماً مادرش يک وصلۀ کوچک زير آنها میانداخت و دور آن را بخيه میکرد.
خوب به بقیۀ سر و وضع اين جوان نگاه کردم. يک تیشرت نو به تن داشت و روی آن يک کاپشن جير نو و به مچ دست راستش يک ساعت «رولکس» بسته بود که با قيمت ارزان ترين ساخت آن میشود، اما 10 دست کت و شلوار آبرومند خريد.
وقتی هم که اين جوان از جا بلند شد که پياده بشود، چشمم او را دنبال کرد و ديدم که شلوار جينش از پشت هم يک پارگی بزرگ دارد که چشم بيننده را به خجالت میاندازد. البتـه اين اولين بار بود که متوجّه پارگيهای شلوار جين يک جوان شده بودم و ديده بودم که پارگيهای وصله نخوردۀ بدننمای شلوار جين او نمیتواند نشانۀ فقر باشد.
وقتی که پياده شدم، کنجکاوی مرا رها نکرد و چشمهايم را به تجسس واداشت. در دويست سيصد قدمی که برداشتم، چندين جوان ديگر ديدم، چه دختر و پسر که آنها هم شلوار جين به پا داشتند با پارگيهای مشابه. فکرم به جايی نرسيد و به فلسفۀ اين پارهپوشی پینبردم.
روز بعد در اداره قضيه را با يک همکار جوان در ميان گذاشتم که خودش در لباس، اهل شیکپوشی بود، اما هيچ وقت پارهپوشی نمیکرد. لبخندی زد و گفت: «اينها میخواهند ادای پانکها را در بياورند!» و بعد شروع کرد به شرح تاريخچهای از پانکهای دهۀ ۱۹۷۰ و مدهای لباسشان و موهاشان و زينت آلاتشان و موسيقيشان. اشارههايی هم کرد به ضد مد بودن آنها، ضد سنت بودن آنها، عصيانگری آنها در برابر ناهنجاريهای اجتماعی، و از اين جور حرفهای دهن پُر کن.
فايدهای نداشت. هرچه به ذهن عهد بوقی خودم فشار آوردم، در اين طور کارها هيچ فلسفه و منطقی نديدم و عقل ناسليم من میگفت: «اينها همهاش اداست!» و آن وقت به ياد صوفيهای قديم افتادم که «دلق مرقـع» میپوشيدند، يعنی خرقۀ وصله وصله، آن هم وصلههای ناهمرنگ، برای اينکه بگويند وارستهاند و خاکی!
و به ياد يک دستۀ ديگر از وارستههای قديم افتادم که لباس زيرشان پشمی زبر و خشن بود تا تنشان به ناز عادت نکند و روی آن لباس ابريشمی لطيف میپوشيدند تا به زبر و خشنپوشی تظاهر نکرده باشند! و به ياد يک دستۀ ديگر از وارسته های قديم افتادم که لباس روشان پشمی زبر و خشن بود و لباس زيرشان ابريشمی لطيف! همهاش ادا!
و ظاهراً ادا درآوردن خاصيت آدميزاد است، تفاوتی هم نمیکند که غربی باشد يا شرقی، جينپوش باشد يا خرقهپوش! شايد هم علتش اين باشد که آدميزاد، بر عکس همۀ جانورها، برای چشمهای ديگران زندگی میکند، نه برای دل خودش وگرنه اين قدر ادا در نمیآورد!
*نگارش :داود مولوی
نظر شما