۷ شهریور ۱۳۹۴ - ۰۰:۵۸
کد خبر: 305567

سرور هادیان: بعضی حس‌ها یک جور دیگرند! باید تجربه‌شان کنی تا آن را در یابی، حسش کنی، لمسش کنی!

چه نعمتی دارید

آخر مگر میشود کنارش باشی و از کنار بزرگترین میلاد عزیز شهرت بگذری؟ حالا هر چند هی بهانه بیاوری که گرفتاری، نمیشود که نمیشود. هرچند شنیده باشی که از هزاران هزار فرسنگها، سلامشان را پاسخ داده است اما خجالت میکشی که مجاورنشین باشی و برای عرض تبریک تولدش نروی! هر چند ساعت 12 شب میلادش باشد. دل که بتپد ساعت نمیشناسد. به خیابان‌‌های اطراف حرمت که میرسم به یاد یکی از دوستانم که استاد دانشگاه است و هر زمان دلش بتپد برای دیدارت از تهران میآید و خستگی نمیشناسد و اولین جا را دیدار تو قرارگاهش میشود میافتم که با هم به زیارتت میآییم و بلافاصه میگوید، خوش بحال شما مشهدی ها، هیچ کجای ایران این موقع شب زندگی جاری نیست! بعد نفس عمیقی میکشد و میگوید، چه نعمتی دارید، شما مشهدیها!  وارد صحن باب الجواد که میشوم، باورم نمیشود که تعداد زیادی عاشق به ارادت او مثل من فکر کردهاند، آن طرف تر تعدادی جوان هایی که گویا دانشجویان یکی از شهرهای بزرگ کشورمان هستند، توجهام را جلب میکنند، همه آنها شلوار جین پوشیدهاند و لباسهای مارک. در بدو ورود به صحن همگی کنار هم میایستند و با چراغهای رنگی آذین بسته شده حرم عکس میگیرند. حالا اشعار زیبایی را همگی بلند بلند برای عرض تبریک امام غریبمان زمزمه میکنند. حالا برق نم چشمان شرجیشان را میبینم و...

آن طرف تر تعدادی از مردانی که شبیه بازنشستههای این دوران هستند، از یکی از شهرهای آذری کشورمان آمده اند؛ آنها هم با زبان ترکی نوای دلپذیری را با هم همنوا میخواندند و شاخه گلی را به نشانه تبریک در دست دارند.

حالا هر کسی برای تولدت عشق آورده است، رضا جان! و من میدانم این عشق - معنا- میشود.

آن طرفتر  هم پسرک نوجوان پیراهن آبی که روی تکه مقوایی نوشته بود «واکس صلواتی» هم توجهام را جلب میکند. امشب نه برای گزارش آمدهام نه خبر اما به سراغش میروم و میپرسم «واکس صلواتی»؟

میگوید: کفشهایت را ببر آن طرف، خواهر جان. مسیر اشارهاش را که نگاه میکنم، میبینم بیش از ده نفر جوان مشغول واکس زدن کفشهای زائران تو هستند.

آنها خالصانه غبار کفشهای زائران را صلواتی واکس میزنند.

علت را که میپرسم، همه به سرگروهشان حاج آقا که دم در باب الجواد زائران را برای واکس زدن دعوت میکند، اشاره میکنند.

حاج آقا میگوید: نذر است، خواهر جان.

می پرسم چه نذری؟ جمعی نذر کردهاید؟ میخندد و میپرسد، چرا؟ توضیح میدهم خبرنگارم، خبرنگار روزنامه قدس منتسب به آقا امام رضا(ع) حالا میگوید: پس هر دو خادم هستیم، تو خادم قلم او و من خادم خواهرش و بعد توضیح میدهد که ما خادمان حضرت معصومه (س) از قم نذر کردهایم که هر سال تولد امام رضا(ع) در باب الجواد صلواتی کفشهای زائران را واکس بزنیم و غبار کفشهای عاشقان رضا(ع) را به دیده منت پاک کنیم.

میگویم، سلام مرا به خواهر اماممان برسان. و او میگوید: خوشا به سعادتت که کنار امام رضایی و برای او مینویسی. دو رکعت نماز میهمان من در حرم حضرت معصومه برایت میخوانم.

می دانم ارادت مانند دریایی است که پایان ندارد.

مثل عشقی است که در آن که وارد بشوی، زندگی برایت جور دیگری میشود...

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.