با چند نفر از دخترهایی حرف میزنم که حکایت زندگی هر کدام از آنها کتابی است سراسر غم و سرانجام قرعه نوشتن به نام «زهرا» میافتد که زندگی او به نظرم برای نوشتن جالب تر است.
پس از گفتوگو با او سری هم به پرونده اش میزنم، پروندهای که حکایت غم انگیز یک زندگی است، یک زندگی غصه دار برای دختری که میتوانست سرنوشت دیگری داشته باشد اما حالا این است سرنوشت او.
زندگی «زهرا» آن قدر غم انگیز است که پس از خواندن پرونده اش چشمه غمی در دلم میجوشد، چشمهای که میدانم به این زودیها نخواهد خشکید.
آدم معتاد وقتی خمار میشود...
سال 91 تماسی با سامانه 123 برقرار میشود، تماسی که سبب میشود پس از طی کردن مراحل قانونی «زهرا» به بهزیستی تحویل شود و بعد به مرکز. «زهرا» مگر میتواند آن روز را فراموش کند و روزهای پیش از آن را، روزهایی که بدنش را کتکهای پدر کبود میکرد و او در دنیای دخترانه خود ضجه میزد. آدم معتاد کافی است خمار بشود و نشئهاش بپرد، کافی است چیزی به او نرسد تا همه چیز را به هم بریزد و فراموش کند که بچه هایش عزیز دل او هستند. در پرونده اش ثبت شده است پدرش روزگاری راننده بوده، اما بعدها به اعتیاد دچار شده است، هم او و هم همسرش. پدر «زهرا» 39 ساله و مادرش 36 ساله است و هر دو دارای سواد ابتدایی، پدر کارگر و مادر خانه دار و زهرا 13 سال داشت که تحویل بهزیستی شد، یعنی مهمترین دوره زندگی یک انسان.
«زهرا» دو برادر هم دارد که از او کوچکتر هستند و پس از تحویل «زهرا» به بهزیستی به علت بدسرپرست بودن آن دو هم به یکی دیگر از مراکز بهزیستی تحویل داده شدهاند.
پدر و مادر زهرا تا چهار سال پیش معتاد به کریستال بودهاند، ولی اکنون تا چه مرحلهای پیشرفت کرده اند مشخص نیست. پرونده زهرا را ورق میزنم و آه میکشم. احساس میکنم من گلدان سفالی کوچکی شده ام و غمهای مکتوب زندگی زهرا، همچون لیوان آبی که وقتی در گلدان کوچک میریزی، ذره ذره در دیواره گلدان پیش میرود و بعد گلدانی را میبینی که هم از داخل و هم از بیرون خیس شده است و حالا حکایت من است در مقابل پرونده زهرا.
در پرونده آمده است: پدر و مادر جای مشخصی برای زندگی ندارند و علاوه بر این، زهرا معلولیت اندک ذهنی دارد. او و برادرانش به وسیله پدر در موارد فراوانی تنبیه بدنی شده اند و سرانجام با رضایت پدر، آنها به مرکز آمدهاند.
کریستال جای «زهرا» را گرفت
فکر میکنم پـدر و مادری که فرزندانشان شده اند کریستال دیگر چه نیازی به لبخندهای معصومانه زهرا و برادرانش، دیگر چه نیازی به شوق و شور و داد و فریاد بچهها. کریستال را عشق است و تهیه کردن آن حتی اگر به قیمت فروختن وسایل یک زندگی باشد، کاری که پدر زهرا کم انجام نداده است. در اولین صفحه پرونده قطور «زهرا» پدر قول داده است اعتیاد را ترک کند، اما وقتی برگههای آخر پرونده را میخوانم به این نتیجه میرسم که هنوز، در بر همان پاشنه سابق میچرخد و اتفاقی که باید بیفتد نیفتاده است.
زهرا به مدرسه نرفته و تا زمان آمدن به مرکز بیسواد بوده است. او در زمان تحویل به بهزیستی شناسنامه هم نداشته است. پدر خانواده گفته است شناسنامههای آنها گم شدهاند، اما به گفته مدیر مرکز، پدر زهرا شناسنامههای آنها را فروخته است و راستی وقتی تو مادر و پدر داشته باشی و آنها لبخندشان را از تو دریغ کنند و در لحظههای خماری حوصله تو را هم نداشته باشند، لابد شناسنامه و کارت ملی چیز مورد نیازی نیست. میشود آنها را به کسی فروخت، به بهای دو پُک بیشتر، به بهای چند دقیقه نشئه بودن بهتر.
کاش شما هم وقت داشتید تا ...
کاش وقت داشتید با هم پرونده «زهرا» را ورق به ورق میخواندیم، اصلاً کاش وقت داشتید با هم سری به خانه «زهرا» میزدیم، البته اگر خانهای داشته باشند. کاش میتوانستیم با پدر زهرا کمی حرف بزنیم، نه در لحظه خماریاش، در لحظه هایی که او خودش را ساخته است وای کاش میتوانستیم به مادر و پدر زهرا بفهمانیم که او با آن همه بدی که از این زن و مرد دیده است، هنوز دلش برای آنها تنگ میشود. هنوز هم کسی اجازه ندارد بد پدر و مادر را جلوی زهرا بگوید. کاش میشد به پدر زهرا بگوییم چه روزهایی او دلتنگشان بوده است و آنها در دسترس نبودهاند. کاش میشد گفت، چه روزهایی که با صد هزار امید شماره آنها را مددکار مرکز برای زهرا گرفته است به امید آنکه آن سوی خط پدری بگوید: «جانم زهرا جان» ولی او هیچ چیز نشنیده است. جز صدای خانم اپراتور که بارها برای زهرا حرف زده است که: « در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد» کاش میشد برای مادر زهرا گفت که زهرا گاهی دلش میخواهد مادر موهایش را ببافد. گاهی دلش میخواهد مادرش او را محکم بغل کند و آن قدر محکم گونههایش را ببوسد که هرگز خاطرهاش را فراموش نکند. کاش میشد برای پدر و مادر زهرا گفت که هنوز زهرا دلواپس دو برادر کوچکتر از خودش است، آن قدر که گاهی شب خوابشان را میبیند و ناگهان از خواب میپرد و خود را در مرکز میبیند و مگر مرکز هر چه قدر هم خوب باشد خانه خود آدم میشود؟
خانه آدم جایی است که ...
خانه آدم جایی دیگر است، جایی که میتوانی سر سفره وقتی لقمه شامت را برداشتهای صورت مادرت روبهرویت باشد و گاهی لبخند پدر و شلوغ کردنهای برادران کوچک که گاهی همه از دستشان کلافه میشوند.
خانه آدم چاردیواری است که زهرا هنوز هم دلش برایش تنگ میشود با اینکه حالا هم به مدرسه میرود، هم از دست پدرش کتک نمیخورد و هم بافتن فرش و گلیم را یاد گرفته و دختر هنرمندی هم شده است.
نظر شما