قدس آنلاین/ مریم احمدی شیروان: قرار ساعت ۹ صبح است و دل من بی‌قرار. تمام مسیر دغدغه روبه‌رو شدن با آن‌ها را دارم. نمی‌دانم صحبت با آن‌ها که از نزدیک ترین نزدیکانشان هم جفا دیده اند، چطور می‌تواند شکل بگیرد. پس از گذشت دقایقی کوتاه از حضورم، لحن صمیمی صدا و مهربانی نگاهشان، اما کار را برایم ساده می‌کند. با مهربانی به پرسش‌هایم پاسخ می‌دهند. گاهی غمگین می شوند و اشکی می‌ریزند، گاهی از یادآوری بعضی خاطرات می‌خندند و گاه طبق عادتی که برای فرزندانشان دارند برای من هم دعای خیر می‌کنند.

وفای خواهر و برادر بیشتر از بچه‌هاست

 

ای کاش خانه‌ام را نمی‌فروختم
«قربانعلی علیپور»، پیرمردی 87 ساله است که در سال 1361 و عملیات والفجر یک، یک پایش را به یادگار گذاشته است. روزنامه‌فروشی که داستان‌های بسیاری را در روزنامه‌ها خواند و باورش نمی‌شد روزی داستان زندگی او در همان روزنامه‌ها نگاشته شود.
از روزی به ما گفت که همسرش تصادف کرد و مُرد. گفت که چقدر تنها شده بود. گفت که 3 پسر و حتی 5 دخترش، نه تنها ذره‌ای از زخم او را مرهم نبودند که با اصرار بر فروش خانه، خود زخمی ریشه‌دارتر بر او وارد کردند.
گفت که بعد از فروش خانه، سکته کرده و دیگر توان ایستادن و انجام کارهایش را نداشته، گفت و اشک ریخت. از بی‌مهری بچه‌هایش گفت و گفت که ای کاش خانه‌ام را نمی‌فروختم. این طور شاید مرا نگه می‌داشتند، شاید مثل الان دلتنگ نوه‌هایم نبودم. بخصوص نوۀ کوچکم زهرا، نمی‌دانید چقدر شبیه زن خدابیامرزم است.
او که چند ماهی بود جز پسر کوچکش فرزندان دیگرش را ندیده بود، می‌گفت با تمام
 بی مهری‌هایشان باز هم دلم برایشان تنگ می شود و برای عاقبت به خیری‌شان دعا می‌کنم. از حقوق دریافتی بنیاد شهید بابت 35 درصد جانبازی‌اش برایمان گفت که کفاف بخشی از هزینه‌های خانه سالمندان را می‌دهد و بقیه هم توسط همان پسر کوچکش پرداخت می‌شود. با چشمانی پُر از اشک و گلویی پُر از بغض، قول گرفت به نیابت از او به حرم امام مهربانی‌ها بروم و برای سلامتی‌اش دعا کنم. با صدایی لرزان و نحیف و اشک‌هایی که در بین چروک‌های صورتش گم می‌شد، برایم ‌خواند: دیشب به سرم باز هوای دگر افتاد، در خواب مرا سوی خراسان گذر افتاد.

به اصرار خودم اینجا آمدم
«علی سیرجانی»، پیرمردی سرحال و قبراق است که لبه تخت نشسته و به صحبت‌های ما با هم اتاقی هایش گوش می‌دهد. فکر می‌کنم او هم می‌خواهد از بی‌مهری فرزندانش بگوید؛ از اینکه دوست نداشته، اما به اجبار، مجبور گذراندن دورانی از عمرش در این خانه است؛ اما این‌طور نیست. تأکید دارد که «به اصرار خودم اینجا آمدم.»
از روزگار جوانی اش می‌گوید که دلباخته دختر همسایه‌شان شده بود، اما به خاطر مخالفت خانواده‌ها نتوانسته بود با آن دختر ازدواج کند. از عهدی نانوشته گفت که بین خود و آن دختر خانم بسته بودند. عهدی که تا 79 سالگی به آن پایبند ماند و ازدواج نکرد. می‌گفت پیش از آمدن به این خانه، با برادرش زندگی می‌کرده، اما خودش ترجیح داده به سرای سالمندان بیاید تا آنجا سربار زندگی کسی نباشد. گاهی وقت ها، عشق، چه کارهایی که با زندگی آدم‌ها نمی‌کند. آدمی که می توانست نان آور یک خانه گرم و پر از محبت باشد و همسری بشود مهربان و پدری بشود که دست عطوفتش بر سر فرزندانش کشیده می شود، حالا پیرمردی است تنها که حسرت یک عمر زندگی نکرده، افتاده روی شانه‌های نحیفش. از روزهای پنجشنبه‌ای می‌گوید که برادرزاده‌اش او را به خانه‌شان می برد و توی شهر می گرداند. وقتی از پنجشنبه‌ها تعریف می کند، صورتش پُر از لبخند می‌شود. می‌گوید از طرف من به جوان‌ها بگویید ازدواج کنند و فرزند داشته باشند آن هم نه یکی، چند تا.
نمی‌دانم چرا، اما مطمئن است که اگر فرزندان داشت، از او به خوبی مراقبت می‌کردند.

فقط خواهرم به دیدنم می آید
با راهنمایی مسؤول خانه سالمندان، به ساختمانی دیگر هدایت می‌شویم. کفش را در آورده و دمپایی زنانه آبی رنگی به پا می‌کنیم. سالنی بزرگ که مبل‌هایی قرمز رنگ دور تا دور آن چیده شده و تعدادی مادربزرگ مهربان روی آن لم داده‌اند. انگار همه با هم قهرند، هیچ کدام با هم حرف نمی‌زنند. آنجا سکوت است و سکوت است و سکوت.
دوست داشتم بدانم به چه فکر می‌کنند، به کدام فرزندشان، به کدام روز از روزهای گذشته.
خانم راهنما، ما را به تختی هدایت می‌کند که مادری چون فرشته روی آن دراز کشیده و به خاطر سکته توان بلند شدن از جایش را ندارد؛ البته با طنابی نردبان مانند که به پایین تختش وصل شده و سر آن طناب در دسترسش است، می‌تواند مقداری خود را بالا بکشد و تکانی بخورد. خانم غفاری از بیماری‌اش برایمان می‌گوید. می‌گوید که سه سال قبل سکته کرده و همسرش هر روز از او پرستاری می‌کرده است. از روز سیاهی گفت که همسرش او را برای همیشه ترک کرد و او ماند و بیماری و تنهایی...
می‌گفت از آن روز سرد، زمان زیادی نگذشت که فرزندانش تصمیم به عوض کردن خانه اش گرفتند.
 نقل مکان از خانه‌ای که برای خودش بود به خانه ای که مشترک برای تعدادی از سالمندان است به بهانه پرستاری بهتر در این مکان.
کنار تخت خانم غفاری تلفن همراه کوچک و قدیمی جاخوش کرده بود. می پرسم با بچه‌هایتان زیاد صحبت می‌کنید؟ می گوید: نه زیاد، هر سه چهار هفته، یک بار نیم ساعت به دیدنم می آیند. می گویم، پس تلفن همراه؟ می گوید: خواهرم. هر وقت دلم برایش تنگ می‌شود، کافی است شماره‌اش را بگیرم. خیلی سریع به دیدنم می آید. می گوید: وفای خواهر و برادر، خیلی بیشتر از وفای بچه‌هاست.

 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.