1ـ بست بالا: چاشنی
همیشه به همین «غذاخوری» میآیی... و در همینجا مینشینی که همیشه نشستهای...
و از روی جدول اسم غذاها، همان «غذای همیشه» را سفارش میدهی... با همان پیوستهای همیشه غذا!
بعد نگاهت را از میز به سوی پنجره میگردانی و ـ از دور ـ برق طلاییرنگ، چشمهایت را مینوازد.
سالهاست که هر بار به «مشهد» میآیی، حتی به قدر یک وعده هم که شده، به اینجا میآیی...
غذاهای اینجا، رنگ و بویی «دیگر» دارند...
میدانی که آشپزها و کارکنانش، همه کارهایشان را با «صلوات» میکنند.
برگرفته از ترجمه جلد «دوازدهم» کتاب شریف «بحارالانوار»/ ترجمه موسی خسروی/ چاپ 1377/ صفحه 113ـ ابوصلت هروی گفته: امامرضا(ع) کماشتها و کمغذا بود... وارد «سَناباد (در خراسان)» که شد، درباره کوهی که مردم از آن ظرف خوراکپزی میساختند، دعا فرمود: «خدایا!... سنگ این کوه را برای مردم سودمند فرما!... و برکت عطا کن به غذایی که در ظرفهای سنگیِ این کوه پخته شوند»... و فرمود: «غذای مرا در ظرفهای سنگی همین کوه، آماده کنید!». ـ با تلخیص و بازنویسی
2ـ سقاخانه: سفرنامه یه عمر (43)
حلقه «تشییعکنندگان» در یک ـ چهارم گوشهای از «صحن آزادی» به شکل نیمدایره ایستادن و بعضیها دو دستشون رو به هم قلاب کرده و رو به ایوون طلا سرشون رو پایین انداختن...
کسی نیست که چشمهاش گریون نباشه و هِقهِق نکنه...
آدمهای ایستاده... زن و مرد... همه شوقشون رو به «حاجی» در چشمشون جمع کردن... تا جوی اشک، همه رو به گونههاشون بسپره...
حاجی... نرم و سبک... ساکت و در میون ابری از خاطرهها و یادهای اهل محله و هیأتش، خوابیده و انگار نه انگار که چند ساعت پیش زنده بوده...
پسرها و اقوام حاجی که دور تا دور جنازهش ایستادن و اشک میریزن، هزار جور فکر و خیال میکنن...
کارگرهای مغازه حاجی، نگران حال و روز آیندهشونن...
همهیأتیهای حاجی، موندن که جاش رو چه جوری پر کنن...
اما خودِ حاجی... آرومِ آرومه... مثل همه سالهایی که پای منبر سخنرانها و مداحها زانو میزد و مدح و مصیبت اهل بیت رو میشنید و... مثل ابر بهار، از چشمهاش بارون میبارید.
برگرفته از ترجمه جلد «اول» کتاب شریف «عیون اخبارالرضا(ع)»/ ترجمه علیاکبر غفاری و حمیدرضا مستفید/ چاپ 1380/ صفحه 595 ـ امامرضا(ع) فرمود: «در روزی که چشم همگان گریان خواهد بود (قیامت)، چشم کسی که مصیبتهای مرا به یاد مردم آورده... و گریسته و گریانده، گریان نخواهد بود... و قلب کسی که در مجلس زندهشدن امر (و یاد) ما نشسته باشد، در آن روز که قلبها میمیرند، نخواهد مرد». ـ با تلخیص و بازنویسی
3ـ نقارهخانه: زائران و خادمان (43)
«زن»... از وقتی که صدای اذان رو از منارههای «صحن آزادی» شنیده، تندی خودش رو رسونده به «اینجا» تا شاید چیزی گیرش بیاد...
از وقتی هم که به اینجا رسیده و «در» رو باز کردن تا زائرا برن تو، مدام به این طرف و اون طرف نگاه کرده تا ببینه کسی کارت اضافه داره یا نه...
اما خوب میدونه که بعیده کسی کارتی داشته باشه و بیخوردن غذا، هدیهش کنه به کسی دیگه...
هُرمِ آفتاب ظهر، صورت زن رو میسوزونه و ناگهان، دلش برای دختر ششسالهش تنگ میشه...
به این فکر میکنه که اگه با یه ظرف از «غذای حضرت»ی بره خونه، چه قندی توی دل بچهش آب میشه...
اما میدونه که اگه کسی بیاد بیرون، شاید یه لقمه از باقیمونده غذاش رو بیاره... نه بیشتر!...
هنوز دود حسرت خیالش به آسمون نرفته که دستی... یه ظرف غذا رو مقابل چهرهش میگیره: «بیا خواهر!... این غذای خودمه، امروز روزه مستحبی گرفتم... قسمت شماست!»...
زن، گنگ و گیج، به صاحب دست نگاه میکنه... غریبهس... فقط نشون روی سینهش آشناست... نشونی که خاص «خادمان» امامرضا(ع)ست.
4ـ بست پایین: دوگانههای طبع شوق
*** ...
تا بغض سلام، کار «ایجاز» کند...
چشمت گره دل مرا باز کند
با برگ بلیت، رو به «مشهد» آیم...
وقتی که دلم، هوای پرواز کند.
*** نامه
با قلب سیاه ـ نامه ـ تقدیم «تو» شد...
ای حضرت «ماه»!... نامه تقدیم تو شد!
غمنامه نوشتهایم... با جوهر اشک...
در پاکتِ «آه» ـ نامه ـ تقدیم تو شد.
ادامه دارد
۶ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۴
کد خبر: 384615
سیدمحمد سادات اخوی
نظر شما