امام رئوفم! عصرگاهی است که از هزاران کیلومتر دورتر به شما درود و سلام میفرستم... من مهرانهام... دختر اول زن و مردی دستفروش که چهار فرزند دارند.
عاقبت آن روز آمد که من برای قصه والدین زحمتکشم، کلمات و جملات شایسته را کنارهم بگذارم و برای یار همیشه دستگیر عالم، برای روی ماهتان نامه بنویسم. از آن نامههایی که دختری نابلد با بیم و امید مینویسد.
امام جان! بهعنوان فرزند بیستوسهسالهی این خانه آمدهام فقط کمی لای در رویاهای این منزل را برایتان بگشایم. آمدهام از زیارت خوانی مادر بگویم و از پدری که تمام سرمایهاش را هر صبح با ترس و لرز کنار پیادهرو بساط میکند.
آخر من، دعای تَه نمازِ مادرم را عاشقانه دوست دارم... دوست دارم تمام حواسم را بدهم به زمزمههای او... به آهنگ تمنایش که دالان گوش و هوشم را پُر میکند... به دستهایش که باز قنوت میکند سمت قبله.
وقتیکه میگوید: یا امام رضا! حبیب خدا نمیخواهید؟ دلم تنگ است. برای بقچه بستن و آمدن.
مهربان آقا! اگر طلبیده شوم با پایِ سر میشتابم خدمتتان. حرفهایم روی سینه تلنبار شده. دلسوزی شما را میخواهم...
شنیدهام که حرمتان، ملجأ درماندگان است و میشود ساعتها کنار ضریحتان نشست و درد دل کرد. میشود پای پنجره فولادتان معجزه دید. کبوتر خوشحال، زائر سبکبال و خادمی که انگار بهشت را جارو میکشد.
امام بهترینم، ما چهار فرزند دختریم که زندگی، قناعت و رضایت و شکر را یادمان داده. این را که یواشکی، مانند مادر از دردها و غصههایمان فقط با خدا حرف بزنیم. یادمان داده صبوری کنیم. اما حالا که پای غریبهای در میان نیست و من، دست به دامان رحمت و شفاعت شما شدهام، اجازه بدهید دو دعا بکنم...
یکی اینکه، دستهای خالی ما را ببخشید و به معجزه و کرمتان، دست شفا بر سرِ خواهر بیمارم بکشید و دوم دعایم اینکه، آقا! پدر و مادرم هوای زیارت شاه خراسان در دل دارند، که کاش طوافِ دیدار را خودتان قسمتشان کنید.
و کاش روزی از راه برسد که مادرم سرِ نماز از حبیبی حرف بزند که دیگر نفسش، عطر زیارت و استجابت گرفته است.
نظر شما