ورقها و کتابهای جلوی دستش را جمع و جور کرد تا لپ تاپش را باز کند که چشمش به چکی افتاد که دیروز از بیمارستان گرفته بود خواست از جایش بلند شود و راهی بانک شود اما دلش همچنان در گرو تحقیقات جدید پزشکی و بیماریهای زنان و مردانی بود که در راهروهای بیمارستان برای بچهدار شدن از این سو به آن سو میرفتند بنابراین تصمیم گرفت تا ظهر از آپارتمانش تکان نخورد و تا زمان رفتن به بیمارستان تمام ذهن خود را متمرکز اطلاعات جدید کند تا از امروز برای مراجعینی که بیماریهای مشابه داشتند استفاده کند.
ورقها را که جا به جا کرد بازهم چک بیست میلیونی جلوی چشمش ظاهر شد چون پول را باید به صورت نقد به کسی میداد تصمیم گرفت آن را نقد کند بنابراین مثل همیشه به سلیمان سرایدار برج زنگ زد که : آقا سلیمان اگر کار خاصی ندارید ممکن است تشریف بیارید بالا؟
چند دقیقه ای از تماس نگذشته بود که صدای زنگ افکار به هم تنیده خانم دکتر را از هم پاره کرد به سوی در رفت و چک را به آقا سلیمان داد که لطفا این را برایم نقد کن.آقا سلیمان مثل همیشه محجوب و سر به زیر چک را از خانم دکتر گرفت و گفت چشم، مبلغش چقدر هست خانم دکتر؟ دکتر با آرامش گفت بیست میلیون تومان، فقط مواظب باش پول کسی است گم نکنی؛ از بانک کامل تحویل بگیر چون باید به کسی برسانم.
سلیمان چشمکی گفت و مثل همیشه دکمه آسانسور را زد و رفت، درون آسانسور نگاهی به چک انداخت و زیر لبی گفت: ای خدا اگه ما هم صاحب درست و حسابی میداشتیم گوشه دهات خراب شده دنیا نمیاومدیم الان باید یک دکتری، مهندسی برای خودمان بودیم نه اینکه همش حسرت مال این و آن را بخوریم !!
غرغر کنان از آسانسور بیرون رفت و به بانک رسید. بانک مثل همیشه شلوغ بود، برگه نوبتی گرفت و گوشه ای ایستاد و منتظر ماند تا شماره اش را بخوانند اما چشم از چکی که در دست داشت برنمی داشت. به خانم دکتر میاندیشید که بدون همسر و فرزند در یکی از بهترین برجهای شمال شهر آپارتمان بزرگ و شیکی دارد و با این همه پول چگونه زندگی میکند.
پیش خودش گفت: خب یک نفر آدم مگر چقدر پول نیاز دارد، کاش من هم مثل اینها پول در میآوردم از صبح باید بیرون بزنم و تا شب در و دیوار را دستمال بکشم با این و آن سر و کله بزنم روزی صد تا سطل زباله را از در این آپارتمان و آن آپارتمان جابه جا کنم و هزار گرفتاری دیگر و نوکر شخصی یکایک ساکنین برج باشم برای چقدر چندرغاز... شب هم مجبورم بروم در لانه کفتری که به اسم سرایداری به من دادهاند. سلیمان در چنین افکاری غوطه ور بود که صدای شماره 235را شنید نگاهی به شمارهاش کرد همین بود آرام آرام راه افتاد و به سمت باجه رفت و کارت ملی اش را روی پیشخوان گذاشت و به دست کارمند بانک نگاه میکرد که پولها را درون پول شمار بانک میگذاشت و دسته دسته به او تحویل میداد.
لحظه ای با خود اندیشید کاش این پولها برای من بود با بیست میلیون تومان چه صفایی میکردم چند روز کامل مرخصی میگرفتم و آقایی میکردم یک رستوران خوب میرفتم و یک پراید دست دوم میخریدم پشت در میگذاشتم و حواسم بود که کسی نزدیکش نرود. سلیمان به خوشبختی با بیست میلیون تومان میاندیشید که کارمند بانک شماره بعدی را خواند.
پولها را درون لباسش گذاشت و تی شرتش را درون شلوار کرد که پولها پایین نیاید و به سمت برج حرکت کرد. خانم دکتر در را به روی سلیمان باز کرد وپولها را که بسته بسته از زیر تی شرت سرایدار بیرون میآمد از او گرفت و تشکر کرد و ده هزار تومان که لوله شده بود آرام در دست سلیمان گذاشت و او هم با تشکر از آنجا رفت.
خانم دکتر بدون شمردن پولها آنها را درون کیسه کوچکی گذاشت و پشت میز کارش رفت نگاهی به ساعت کرد دو ساعت دیگر باید راه میافتاد بنابراین همه حواسش را به تحقیق و ترجمه متون علمی پزشکی داد.
سلیمان وارد سریداری شد که چشمش به غلام افتاد کارگر ساده ای که در ساندویچی محل کار میکرد از او پرسید چه خبر مگه سرکار نمیری اینجا چه میکنی؟ غلام که به نظر میرسید از عصبانیت سرخ شده بود کتری را روی گاز گذاشت و گفت: بیکار شدم برای یکی از مشتریهای شکم گنده ساندویچ بردم دیر رسیدم سرد شده بود پس داد و کلی فحش بارم کرد... صاحب مغازه هم مرا بیرون کرد.
غلام و سلیمان همدرد بودند سلیمان یاد روزهای بیکاری خودش در سالهای قبل افتاد وگفت: ای بابا اقبال ما بدبخت بیچارهها همینه؛ یکی مثل خانم دکتر طبقه هفتم بیست میلیون پول خرد توی جیبشه و یکی هم مث من و تو. امروز رفتم بیست میلیون براش نقد کردم وقتی کیسه پول رو از دستم گرفت انگار یه هزار تومانی ازم گرفته بود در حالی که من تمام مدت تا رسیدن به برج به خوشبختی بیست میلیونی فکر میکردم.
برقی در چشمهای غلام پیدا شد و آنقدر سلیمان رابرای خوشبختی با بیست میلیون تومان وسوسه کرد که سلیمان خود را پشت در آپارتمان خانم دکتر دید. زنگ که به صدا درآمد خانم دکتر تعجب کرد منتظر کسی نبوده اما به ناچار از جایش بلند شد پشت در آقا سلیمان بود که زبالهها را میخواست. خانم دکتر تعجب زده پرسید: آقا سلیمان الان زبالهها را میبری؟ سلیمان که به تته پته افتاده بود گفت چون شما بعضی شبها شیفت هستید از شما الان بگیرم بهتره.
خانم دکتر که برای برداشتن سطل زباله رفت صدای بسته شدن در را شنید و در چشم برهم زدنی مرد دیگری را کنار سلیمان دید که به او حمله ور شد و با طنابی که در دست داشت دستها و دهان او را بستند و در حمام حبس کردند.
سلیمان که از دیدن این صحنه شوکه شده بود با پشیمانی از غلام خواست که بازگردند و دست به پولها نزنند اما غلام گفت کار از کار گذشته دست خالی بروند هم گیر میافتند. غلام باز هم سلیمان را با رؤیاهای بیست میلیونی وسوسه کرد و با برداشتن کیسه پول که روی میز بود از آپارتمان خارج شدند.
خانم دکتر چند ساعتی تلاش کرد تا بالاخره دست و دهانش را باز کرد و با تماس با مأموران نیروی انتظامی خواستار رسیدگی به ماجرا شد در حالی که خدا را شکر میکرد که جان سالم به در برده است.
داستانی که خواندید ماجرای واقعی است که همین چند روز قبل در پایتخت کشور به وقوع پیوسته و اعتماد به سرایدار ساختمان که چند سال حسن سابقه داشته موجب خسارت مالی و روحی به یک خانم دکتر شده است. این ماجرا نشان میدهد علی رغم اعتماد چندین ساله به یک سرایدار نباید به صورت تام به او اعتماد کرد چرا که مبالغ بالا میتواند برخی را که مشکلات مالی دارند وسوسه کند و اقدام و جنایتی را رقم زند.
نظر شما