قدس آنلاین/ میلاد شکری: بیش از هرچیزی فرزاد رو دوست داشتم همیشه احساس می‌کردم در نبود فرزاد من هم زنده نخواهم ماند؛ انگار روح من و فرزاد در دو کالبد قرار گرفته بود یک روح در دو کالبد که سرگردان و گمگشته و فریفته هم بودند .اگر یک ساعت می‌گذشت و صدای فرزاد را نمی‌شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب می‌شد، فقط خدا عالمه که کلاسهای دانشگاه رو چطور می‌گذروندم نگاهم به ساعت مچی‌ام بود تا هر چه زودتر از این کلاسهای خسته کننده رها شوم و بروم سراغ فرزاد یا تلفنی به او بزنم و صداش رو بشنوم.

مرگ خودخواسته در هوای عشقی که زنده است

روزی که فرزاد حلقه ازدواج را به من داد بهترین روز زندگیم بود روزی که احساس می‌کردم غیر از فرزاد آرزو و تمنایی ندارم و فقط این فرزاد بود که نیمه زندگی من را تکمیل می‌کرد آن روز خدا رو شکر کردم که فرزاد هم همانگونه که من عاشقش هستم عاشق من است.

گلهای رز قرمز فرزاد بهترین هدیه‌ای بود که در هر دیدار لبخند رو به لبهایم می‌آورد هر بار فرزاد یک شاخه گل رز به همراه داشت و من را زیباتر و شاداب تر از این گل رز می‌نامید و من با تعاریف و اظهار محبت خالصانه و پاک فرزاد در پوست خودم نمی‌گنجیدم. احساس می‌کردم دوستام در دانشگاه و غیر دانشگاه به رابطه ما حسادت می‌کنند و حسرت داشتن شوهری را می‌خورند که اینگونه بی ادعا و صادقانه با محبت در کنارشان باشد.

به چشم نظر معتقد نبودم و خیلی به این مسایل و حسادت‌های زنانه اهمیت نمی‌دادم چون می‌دانستم که فرزاد فقط و فقط عاشق منه و ازآن دست مردهایی نیست که با هرزگی دنبال این و آن باشه بنابراین خیالم از هر جهت راضی بود

هفته‌ای سه چهار بار حداقل همدیگر را می‌دیدیم یعنی تقریبا هر روز اتاق من یک گل رز داشت. مامانم از خریدن این گلها تعجب کرده بود اما خواهرم ماجرای این گلها را می‌دانست. جرأت نمی‌کردم برای مامانم از فرزاد بگم چرا که به قول خودشان از اول به نام پسر خاله‌ام سیامک که سیا صداش می‌کردند شده بودم اما من اصلا از قیافه دم کنی و شکم خیکی سیامک خوشم نمی‌آمد یک آدم کم حرف تودار که نمایشگاه اتومبیل داشت و فقط به دنبال جمع کردن پول بود بنابراین از معرفی فرزاد به خانواده ام پرهیز می‌کردم چون بهتر از هر کسی می‌دانستم که بابام تابع مامانمه و هر چی بگوید بابام بی چون وچرا میگه چشم!!

فرزاد چند هفته‌ای بود که سرکار خوبی رفته بود .یکی از دایی‌هاش مدیر یک دفتر بیمه بود و فرزاد رو که بچه سر و زبان‌دار کار کنی بود پیش خودش برده بود در همین مدت کوتاه موفق به بستن چند قرارداد بیمه شده بود که علاوه بر حقوق، پورسانت آنها را هم دریافت کرده بود .فرزاد یک آپارتمان یک خوابه در یکی از خیابان‌های وسط شهر داشت که جاش بد نبود ارثیه پدریش بود که چند سال پیش به او رسیده بود.

سه شنبه غروب برای خوردن یک عصرانه به کافی شاپی دنج در چهارراه ولیعصر رفتیم با اینکه انگشتری که فرزاد برام خریده بود را توی خانه در می‌آوردم اما همیشه توی کیفم بود و وقتی با فرزاد به هم می‌رسیدیم انگشتر را دستم می‌کردم اما آن روز اثری از انگشتر نبود هر چه کیفم را گشتم تمامی محتویات کیفم را روی میز ریختم انگار انگشتر آب شده بود رفته بود توی زمین!

پیش خودم فکر کردم که شاید انگشتر از کیفم توی اتاق خوابم افتاده باشد بنابراین منتظر رسیدن به منزل بودم تا انگشتر رو قبل از اینکه مادرم پیدا کنه یه جای دیگه پنهان کنم... فرزاد با یک شاخه گل رز تازه و یک بسته پیشنهادی آمده بود شیک و پیک. شیک‌تر و معطرتر از همیشه... یه نگاهی به قد و بالاش کردم کمی وراندازش کردم و گفتم: خب آقا فرزاد خیره انشاءا... به نظر می‌رسه خبریه آره؟؟ فرزاد با همان لبخند صمیمی نگاهی به من کرد و گفت بله که خبریه یه خبر خوب... یه بسته پیشنهادی آوردم دقیقاً مث دولتی‌ها. اما به شرط عمل!

این را که گفت هر دو با هم بلند خندیدیم بنحوی که میزهای بغلی یه نیم نگاه سنگینی به ما انداختند. فرزاد از من رسماً خواستگاری کرد و برای آخر هفته قرار خواستگاری گذاشت... قرار بود با مادرش و خواهرهاش بیان، من با خوشحالی و ناامیدی چشم به دهان فرزاد دوخته بودم.

احساس می‌کردم جنگی در پیش رو است یک جنگ خانوادگی تمام عیار و حتما مادرم مقاومت می‌کند، بنابراین من هم باید مقاومت کنم... با لبخند تلخی به فرزاد جواب بله دادم و قرار شد پنجشنبه هفته دیگه برای مقدمات خواستگاری و ازدواج راهی منزل ما شوند.

این خبر مثل یک بمب هسته‌ای خانه ما را ویران کرد مادرم موافق نبود و می‌گفت هیچ کسی وارد این خانه نمی‌شود، مگر تو را از سر راه آورده‌ایم که به یک آدم گدا، یک دانشجوی بی‌پول بدهیم ...هرچه می‌گفتم منزل شخصی و کار دارد من او را دوست دارم فایده‌ای نداشت مادرم هیچ گونه اسباب و مقدمات خواستگاری را فراهم نمی‌کرد و می‌گفت تو با پسرخاله ات شیرینی خورده‌ای؟ کدام شیرینی؟ آیا کسی از من پرسیده که می‌خواهم زن او باشم یا نه؟؟ اما سؤال‌های من با کله شقی مادرم یک جواب داشت ... فقط پسرخاله‌ات سیا!!

خسته از جنگ چند روزه خانوادگی به فرزاد گفتم که ماجرای خواستگاری را فعلاً عقب بیندازد چرا که دلم نمی‌خواست خانواده فرزاد با رفتارهای زشت خانواده‌ام سنگ روی یخ شوند اما فرزاد قبول نمی‌کرد و می‌گفت من آنها را راضی می‌کنم... بیچاره فرزاد از کله شقی و یکدندگی خانواده‌ام خبر نداشت.

به آرامی در چشمان فرزاد نگاه کردم و گفتم: فرزاد اگر من خودم را بکشم تو چه کار می‌کنی؟ آیا بدون من زندگی خواهی کرد؟ فرزاد گفت نه منم خودم را بلافاصله خواهم کشت.

یک غروب گرم تابستانی بود حتی ذره‌ای باد نمی‌وزید بعد از یک دعوای مفصل تلگرامی با فرزاد که اصرار بر آمدن به خواستگاری به همین زودی‌ها داشت به فرزاد گفتم خودم را می‌کشم تا از این زندگی راحت شوم حتی یادم نبود یا باورم نمی‌شد فرزاد حرف من را جدی بگیرد... با گشتی در اینترنت عکس یک مچ رگ زده را پیدا کرده و روی تلگرامم گذاشتم و برای فرزاد هم فرستادم....

امروز غمگین‌ترین و آخرین روزهاییه که من شادم... شاید سالهای دیگر هم زنده بمانم اما درد فرزاد عشق و تعهدی که به من داشت هرگز از یادم نمیره... فرزاد با دیدن عکس پروفایل من گمان کرده بود رگم را زده‌ام او نیز بلافاصله خود را حلق آویز کرده بود....

داستانی که خواندید با کمی خیال پردازی داستانی واقعیتی است از خودکشی پسر جوانی که به دوست دخترش قول داده بود با هم از این دنیا بروند این درحالی بود که دختر تنها ژست خودکشی گرفته بود و اکنون نیز زنده و سالم است، این داستان مشابه اتفاقاتی شوم است که این روزها در جامعه رخ می‌دهد. حوادثی که با مدیریت و مشاوره براحتی قابل حل است. به نظر می‌رسد خانواده‌هایی که دارای جوانهای دم بخت هستند باید آموزش‌های لازم مدیریت خانواده را ببینند و هرگز اقدام به برخوردهای سلبی در مقابل اظهار عشق‌های جوانان نداشته باشند.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.