روز تعطیل است و با عزیزان قرار سیر و سیاحت در پارک جنگلی را گذاشته ایم. باز از خانه می زنیم بیرون و می شویم شمالی های درخت دوست و پرنده دوستی که به مسافرانی که آمده اند جنگل گردی، لبخند می زنند.
هکتارها درخت و سایه را طی می کنیم و با توافق، آلاچیق دورهمی مان را انتخاب کرده و اسکان می یابیم.
برعکس اغلب خانواه ها بساط کباب عَلَم نمی کنیم و گیاهخوار می شویم و آش، بار می گذاریم. عطر سبزی هایی که زیر دستانِ هنرمند خواهر و خاله خُرد می شوند، جانمان را تازه می کند و در حظّ آوای بلبل ناپیدای جنگل فرو رفته ایم که ناگهان گلی جان، زیرگوشی به مادرش می فهماند که هرچه سریعتر باید برسانندش دستشویی.
به سرعت برق و باد، گلی جان را به دو سرویس بهداشتی موجود می رسانیم اما دریغ از یک قطره آب.
از پارک خارج شویم و به نزدیکترین رستوران حاشیه جاده می رویم تا کار دخترک کوچک انجام بشود.
پدر گلی با نگهبانان پارک صحبت می کند: چرا این پارک آب ندارد؟ زباله دارد؟ سطل زباله ندارد؟ چرا در گرفتن ورودی مصمم و منضبط اید اما امکانات نمی دهید؟ چرا تعداد آمد و شد مسافر را می بینید اما آلاچیق هایتان درب و داغان است؟
کدام پارک؟ این هنوز همان جنگل با درخت های نازنین است نه پارک... اینجا از آسایش و رفاه اثری نیست!!
گلی جان بی تابی می کند و غذا نمی خورد و آهسته زیرگوشم می گوید: خاله ایی! هیچی نخور، بدبخت می شی، آبرویت می رود. محکم بغلش می کنم و می گویم: چَشم عزیزم... مطمئنم تو عاقل ترین دختر شش ساله زمینی.
اضطراب و خنده و خجالت از سر و کول جمع بالا می رود و دیگر درخت ها، آنچنان که باید سایه شان پُررنگ نیست!
توجه 1 : دو ساعت و خورده ای، آیا پیک نیک به حساب می آید!؟
توجه 2 : بچه ها معنای آبرو را می فهمند اگر با پدر و مادر و خاله شان، دوبار با ماشین بروند دستشویی.
نظر شما