<BR> به معنای واقعی کلمه مرد هزار چهره سینمای ایران است. فردی که تمام نقش ها را بازی کرده، چه مرد و چه زن، چه کودک و چه پیرمرد. عبدی که ترکیب با اکبرش برای مردم آشناست تنها بازیگری است که در ایران توانسته در قالب‌های مختلف بگنجد

علت ممنوع الکار شدن اکبر عبدی

» اکبر عبدی که سیمرغ جشنواره فجر را هم میان افتخاراتش دارد، در مصاحبه با «آوینی فیلم» که به مناسبت سالگرد تولد و اکران جدیدترین فیلمش انجام شده، سخنان جالبی گفته است.

می خواستند با اسم من بلیت بفروشند

این که می گویید معیارهای انتخابم نسبت به دهه 70 تغییر کرده و در دهه 80 نقش هایی را قبول می کنم که بی ارزش هستند را قبول ندارم! بهتر است بگویم معیارهایم برای انتخاب نقش تغییری نکرده بلکه فضای سینما در این دهه عوض شده و برهنگی کلامی یا پرده دری و شوخی با مفاهیم ممنوع به عنصر غالب بر این فضا تبدیل شد. کلیشه های تازه به سرعت شکل گرفتند و قواعد جدیدی در سینما ایجاد شد که در سینمای پس از انقلاب سابقه نداشت! قصه ها اغلب درباره مثلثی با 2 ضلع رمانتیک دختر و پسر روایت می شدند و بازیگری مثل من اگر می خواست نقش بگیرد، باید نوچه یا فامیل دور شخصیت های جوان اول می شد و در حواشی داستان می پلکید که اینطور نقش ها را هم من قبول نمی کردم؛ از این نقش ها به من زیاد پیشنهاد شد که بیایم وسط های فضای دراماتیک و عاشقانه فیلم، چند صحنه طنزآمیز بازی کنم تا اگر فضای اشک آلود فیلم نگرفت، حداقل تماشاگر به عشق همین رگه های کمدی بلیت بخرد!

زمانی که ممنوع الکار شدم

در دهه 60 به خاطر دستمزدم ممنوع از کار شده بودم! با مجله «فیلم» تماس گرفتم و گفتم می خواهم مصاحبه کنم و درباره دستمزدم حرف بزنم. آن ها هم حرف هایم را چاپ کردند. در همان زمان مجله «گل آقا» کاریکاتوری از من کشیده بود که روی سر در مغاز ه‌ای که کرکره اش پایین کشیده شده آگهی چسبانده‌اند این واحد صنفی به علت گران فروشی تا اطلاع ثانوی تعطیل است!

تنها 20 درصد قابلیت هایم کشف شده

بعد از همکاری با «کیومرث پوراحمد» او عقیده داشت تا حالا فقط 20درصد قابلیت هایم کشف شده و باید کارگردانی پیدا شود که باقی اش را کشف کند. اگر استاد بیضایی هم این حرف را به خودم نمی زد، باور نمی کردم؛ می گفتم نقل قول روزنامه هاست و او چنین حرفی نزده اما ماجرا این بود که برای اتود «چه کسی رئیس را کشت؟» حدود 50 دقیقه برایش بازی کردم و برایم توضیح داد که تو یک کارآگاهی که امروز 2 نامه روی میزت هست؛ یکی از آن ها حکم بازنشستگی ات است و دیگری حکم رسیدگی به یک قتل. می توانی بروی دنبال زندگی ات و می توانی به این پرونده رسیدگی کنی و بعد بازنشسته شوی. دوربین را کاشتند و گفتند هر کاری می خواهی بکن و هر حرفی را دوست داری بزن که صدا و تیپ دست مان بیاید. جالب است که من 50 دقیقه بی وقفه ادامه دادم و برای خودم تیپی ساختم و شروع کردم به حرف زدن. از دل همین حرف های بداهه ای که می زدم، کم کم شخصیت شکل گرفت و یک تست چند دقیقه ای به 50 دقیقه فیلم تبدیل شد که آقای بیضایی می گفت هنوز آن را نگه داشته و گاهی نگاه می کند و برایش جالب است!

چه طور بازیگر شدم

آقای «عبدالمالکی» مربی من بود، جلسه اول مرا دید و گفت: «باید برایش فرصت فراهم کرد تا جوهرش را نشان دهد، مایه اش را دارد. استاد هم نمی خواهد، از من استادتر است.» در کانون پرورش فکری یک خاطره پررنگم این بود که مادرم 3 تا النگو داشت و آن ها را فروخت 48تومان، 2 تومان هم از همسایه روبه رویی مان آقای وفادوست قرض کرد گذاشت رویش، شد 50 تومان؛ اسم من را در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نوشت. بعدها من 3 دانگ از خانه شهرک غربم را به نامش کردم به خاطر همان 3 تا النگو. خب، آن موقع تنها ثروتش را برای من خرج کرده بود. جالب است که همه اش موضوع را از پدرم پنهان می کرد و می گفت اکبر دارد برای امتحانش کار می کند. بابام فکر می کرد این کارها آخر و عاقبت ندارد و بازیگری، دلقک بازی حساب می شود! هیچ وقت به بازیگر بودنم روی خوش نشان نداد! حتی وقتی که سال ها گذشته بود !

زمانی که بیلبوردها و پوسترهای «اجاره نشین ها» در شهر پخش شده بود یک بار با همان لهجه خاصش گفت: «اکبر آقا در و دیوار شهر پر شده از عکس جوانی که ابزار بنایی دستش گرفته درست عین توست، با تو مو نمی زند!» پدرم دوست داشت بروم سراغ تراشکاری و قالب سازی؛ رشته ای بود که به آن اعتماد داشت چون خودش مکانیک ماشین های نساجی بود و دوست داشت من هم همان کار را بکنم. مادرم 3 ماه لاپوشانی کرد و گفت، برای تقویت درس و امتحانش رفته کانون ولی در واقع تمرین تئاتر بود و داشتم بازیگری یاد می گرفتم! آقای عبدالمالکی یک بار آمد و گفت: «این هرچه می خواهد در اختیارش بگذارید احتیاج به مربی و معلم ندارد، فقط هر کمک و ابزار و وسیله ای خواست در اختیارش بگذارید و اجازه بدهید همین طوری کار کند.» نه تست بازیگری از من گرفت و نه گزینشی کرد. فقط یک کمی بازی کردم. به طور مثال مادر خانه نیست، من دختر خانه ام، بچه کوچولو هم هست و چراغ غذاپزی هم هست؛ این اتودهای این جوری را خودم پیشنهاد می کردم و او هم می گفت اجرا کن. اجرا می کردم، بچه می شدم، پدر می شدم، مادر می شدم و او خیلی خوشش می آمد و تشویقم می کرد. به عنوان نخستین معلم، رفتار و شیوه برخوردش با من خیلی مهم بود، چون می توانست بگوید برو دنبال زندگی ات و اصلا به این کار فکر نکن ولی نه تنها این را نگفت بلکه گفت اکبر از من استادتر است!

روزی که استادم گریه کرد

چند سال پیش، در یکی از مراکز کانون پرورش فکری در خیابان سلسبیل برایم بزرگداشت گرفتند. تعدادی از بچه ها حلقه هایی از گل در اندازه های مختلف درست کرده بودند و آن ها را به عنوان کادو به همراه یکسری نقاشی و نامه به من هدیه دادند. جالب تر این بود که در آن مراسم همزمان با من (به عنوان کسی که نخستین بار برای شروع کارش به کانون آمده و کلاس تئاتر را انتخاب کرده)، برای معلم کانون هم که آقای عبدالمالکی بود بزرگداشت گرفته بودند، بدون این که بدانند ما با هم این سرآغاز را داشته ایم و ایشان نخستین مربی ام بوده اند. واقعا کار خدا بود و این موضوع را برای نخستین بار برای همه دوستان مطرح کردم و آقای عبدالمالکی به همراه دختر و دامادشان آن جا بودند. همین طور ایشان اشک می ریخت و همه تحت تاثیر قرار گرفته بودند. ایشان می گفت من خودم یادم نیست اما نمی توانم احساسم را کنترل کنم ولی من یادم بود.

دوست دارم کار خوب بازی کنم اما فشارهای مالی را چه کنم؟

بعضی وقت ها به دلیل مسائل مالی مجبور شده ام یکسری نقش های کوچک بازی کنم! معلوم است که دوست دارم فیلم خوب بازی کنم و با کارگردان های خوب همکاری داشته باشم اما این هم واقعیت است که در کار با استاد تقوایی (ای ایران) برای 2 سال 195 هزار تومان دستمزد گرفتم؛ آن هم با توجه به این که سیاهی لشکر هم خودمان بودیم و نقش پاکت به سرها را بازی می کردیم و در کنارش هر کار دیگری که به ما داده می شد انجام می دادیم. یادم هست یک بار راه ها بسته شد و در آب و هوای وحشتناک آن مناطق با هلی کوپتر جنگل بانی برای مان نان می انداختند! در چنین شرایطی آنقدر دستمزد گرفتم و حالا افتخار می کنم این فیلم و تجربه همکاری با تقوایی را در کارنامه ام دارم اما خانواده ام در آن دوران شدیدا در فشار بودند و نمی شد به آن وضعیت ادامه داد. من با همه کارگردان های بزرگ قرارداد سفید امضا می کردم و خودم را کاملا در اختیار فیلم می گذاشتم اما همزمان با همان فیلمی که آخرش 100 هزار تومان دستمزد دا دند، به فاصله چند ماه در فیلم دیگری بازی کرد م و یک میلیون و 200 هزار تومان گرفتم.

همه از او می خواهند عین الله را تکرار کند

بازیگر هم باید زندگی کند. تا کجا می تواند قید همه چیز را بزند و فقط به سینما فکر کند؟ یک سال؟ یک دهه؟ 2 دهه؟ بالاخره یک جایی باید مسیرش را به نفع زندگی خودش و خانواده اش عوض کند. وقتی بازیگر در مجموعه یک فیلم قرار می گیرد، باید همه تلاشش را انجام دهد که آن فیلم را به هر وسیله ای که از دستش برمی آید نجات دهد چون اگر فیلم حتی فیلم ضعیف با شکست مادی و انتقادی مواجه شود، برای بازیگر هم ضرر دارد و اعتبارش زیر سوال می رود. کارگردان ها اگر فیلم شان شکست بخورد می روند با بودجه دولتی دوباره فیلم می سازند ولی بازیگر اگر 3 فیلمش به طور متوالی شکست تجاری بخورد یا حتی کم سود بدهد، به سرعت کنار گذاشته می شود! اگر هم نقشی را موفق بازی کند و سود بدهد هم دیگر در قالب آن نقش گیرش می اندازند و انتظار دارند همیشه همان کاراکتر را بازی کند. مثلا آقای «حسن رضییانی» یکی از بازیگران با استعداد و با قریحه ماست اما از 40 سال پیش همه انتظار دارند در قالب شخصیت «عین الله باقرزاده» خودش را تکرار کند و به همین دلیل از بازیگری دور مانده است! او تحصیل کرده و بسیار متشخص است و تجربه ارزشمندی در تئاتر دارد اما همه جلال مقدم نمی شوند که به او فیلم پنجره با آن نقش متفاوت را بدهند. بقیه همه توقع داشتند او«عین الله» شود!

بازیگری یعنی کاری که پانته آ بهرام می کند

اگر در بازیگری قابلیتی دارم، احتمالا خاصیت تمرین های تئاتر و دقیق شدن روی زندگی و رفتار مردم است اما مدتی پیش کاری از خانم «پانته آ بهرام» دیدم که ایمان آوردم او یکی از خلاق ترین و تواناترین بازیگران زن بود؛ وقتی چرخ می زد و برمی گشت به پیرزنی 70 ساله تبدیل شده بود. در آن زمان خودم در یک سالن دیگر اجرا داشتم ولی باور کنید طوری مجذوب بازی خانم پانته آ بهرام شده بودم که به اجرای خودم با حدود نیم ساعت تاخیر رسیدم! بازیگر باید این قابلیت را داشته باشد که در قالب نقش هایی که فرسنگ ها با خود واقعی اش فاصله دارد بازی درست و تاثیرگذاری ارائه دهد. بازیگری کاری است که خانم پانته آ بهرام می کند، وگرنه ژست گرفتن و قدم زدن جلوی دوربین که هنر نیست.

با دزد عروسک ها، سینمای کودک را تثبیت کردیم

خوشبختانه طی این سال ها راهنمای خوبی مثل «عبدالله اسکندری» (گریمور قدیمی و باسابقه سینما) داشتم که در همه زمینه ها با او مشورت می کردم، حتی در مورد جزئیات قراردادها. مثلا می گفت در فلان فیلم دستمزد نگیر و شریک شو یا فلان نقش را قبول نکن یا اگر قبول کردی این نکته ها را درنظر بگیر . در فیلم «دزد عروسک ها» به جای دستمزدم در منافع فیلم شریک شدم و اکران آن فیلم به قدری مثبت بود که راه را برای تولید فیلم های کودک باز کرد؛ آنقدر که تعدادی سینما به نمایش آثار کودک و نوجوان اختصاص داده شد.

نه برای خنده و مسخرگی!

معلوم است که دوست دارم از سینمای تجاری فاصله بگیرم و در فیلم های خوب بازی کنم. همین حالا تئاتر برایم درآمد بسیار خوبی دارد اما «رضا عطاران» برای نخستین فیلم سینمایی اش (خوابم میاد) دعوتم کرد و من هم چون می دانم شناخت بسیار خوبی از کمدی دارد قبول کردم. در این کار نقش عجیب و نامتعارفی به عهده داشتم و خیلی جدی نقش مادر عطاران را بازی کردم، نه برای خنده و مسخرگی بلکه خیلی جدی و طوری که تماشاگر باور کند. به خاطر این فیلم تئاتر را متوقف کردم و سر صحنه رفتم، نه یک ریال پول گرفته ام و نه پیش پرداخت و نه هیچی. یعنی ابتدا بُعد معنوی قضیه برایم مهم بود و شجاعت این کارگردان که می خواست کار متفاوتی انجام دهد. حالا به یک بازیگر بگویید می خواهیم زیر ابرویت را برداریم که جلوی دوربین بروی، تا پولش را نگیرد امکان ندارد قبول کند! ولی من قبول کردم و بسیار هم راضی ام که هر کاری از دستم بربیاید برای فیلم و کارگردانش انجام دهم. در سریال آقای پوراحمد هم وقتی کار تمام شد، تازه بخشی از دستمزدم را گرفتم.

بازیگر باید حواسش به واکنش تماشاگران باشد

به نظرم بازیگر باید مثل موم در دست کارگردان حالت بگیرد و شکل عوض کند. اصلا قبول ندارم بازیگر حتی در حد یک فریم، راش های فیلم را ببیند و نظر بدهد. باید همه چیز را تمام و کمال در اختیار کارگردان بگذارد چون فیلم مال اوست و بازیگر مثل مواد خامی می ماند که در دست کارگردان به فیلم تبدیل می شود. بازیگر نباید منقبض باشد؛ باید خودش را رها کند و به کارگردان اجازه مانور بدهد. باید باور کنیم حتی بی سوادترین تماشاگران هم به طور غریزی منتقدان خوبی هستند؛ شاید نتوانند توضیح دهند چرا از بازی فلان بازیگر خوش شان نیامده اما همین که کانال را عوض می کنند یا وسط فیلم به بوفه و... می روند، یعنی نقدشان را اعلام کرده اند. بازیگر باید حواسش به همه این معادله ها باشد.

جوان ها نمی توانند هم هندوانه بخورند هم دیالوگ بگویند!

نمی شود فیلمنامه را نخواند اما از چند سال پیش شیوه من این بوده که فیلمنامه را یک بار برایم می خواندند و من آن را در ذهنم تصور می کردم. شاید عین دیالوگ ها را اجرا نکنم ولی بداهه گویی ام نزدیک به متن و دیالوگ بوده و بهتر از اصلش درآمده! بازیگران جوانی را در تلویزیون می بینم که موقع بیان دیالوگ ها بسیار خشک و مکانیکی رفتار می کنند و در پایان هر دیالوگ به هم بازی شان که قرار است دیالوگ بعدی را بگوید نگاه می کنند! درحالی که در زندگی واقعی این کار را نمی کنیم چون نمی دانیم پس از ما چه کسی و چه موقع حرف خواهد زد. من از این بازیگران، بازیگری یاد می گیرم و دقت می کنم این اشتباه ها را تکرار نکنم. اگر به بازیگر بگویید هندوانه ات را بخور و دیالوگت را هم بگو، نمی تواند! باید اول هندوانه را تمام کند و بعد دیالوگ بگوید.

از ترس دستمزدم، بابا پنجعلی را دادند به خمسه!

تلویزیون دستمزد خوبی می دهد و تهیه کننده های حرفه ای و بااخلاقی در تلویزیون کار می کنند که حق و حقوق بازیگر را رعایت می کنند و حواس شان به کیفیت محصول شان هم هست. قرار بود در سریال «پایتخت» نقشی را بازی کنم که بعد «علیرضا خمسه» بازی کرد. حتی تمرین هم کردیم و اتود زدیم که خیلی هم خوش شان آمد و به خصوص نویسنده سریال (محسن تنابنده) خیلی اصرار داشت من بازی کنم. فکر می کنم ترسیدند نتوانند دستمزدم را بدهند و به همین دلیل بدون این که به من اطلاع بدهند، نقش را به آقای خمسه دادند! البته من قرارداد سفید امضا کرده بودم اما ظاهرا خودشان ترسیده بودند دستمزدم خیلی زیاد باشد و در پرداختش بمانند! 3-2 روز از شروع کارشان گذشته بود که خبردار شدم آن نقش را آقای خمسه بازی می کند و کل ماجرا منتفی است؛ کاش حداقل خبر می دادند!

من به این دلیل که سالن نمی دهند و فضایی برای کار وجود ندارد، کمتر در تئاتر بازی می کنم. مثلا نوروز سال گذشته برای اجرای تئاترمان با سینما ماندانا در شرق تهران قراردادی بسته بودیم که قرار بود از نوروز اجرا داشته باشیم ولی متاسفانه اکران «اخراجی ها3» باعث شد سالن تا نیمه های شب پر باشد! حتی حاضر شدیم از نیمه شب تا صبح تمرین کنیم ولی موقعیتی برای تمرین وجود نداشت! تئاتر خانه ماست، گرچه خیلی هم ما را اذیت می کنند. نمی دانم فقط با ما اینطور رفتار می کنند یا با همه؟!

برای زنده نگه داشتن نام رضا ژیان...

اسم گروه زنده یاد «رضا ژیان»، «گروه تئاتر تهران» بود پس از درگذشت او در مراسمی که در تالار سنگلج برگزار شد، مادر و براد رش را روی صحنه دعوت کردیم و در حضور مردم از آن ها اجازه گرفتیم اسم گروه تئاتر تهران را زنده نگه داریم و از آن استفاده کنیم. بعدش هم با همسرش در خارج از کشور تماس گرفتیم و ایشان هم تلفنی اجازه دادند به یاد «رضا ژیان» از این نام استفاده کنیم و نگذاریم این گروه از بین برود. امروز هر بار بر اساس نقش ها بازیگران را انتخاب می کنم. مهم این است که نام گروه تئاتر تهران هنوز زنده مانده است.

کودک درونم، گنده تر از دهانش حرف می زند!

واقعا خودم چنین احساسی درباره خودم ندارم که محبوب همه هستم! و اگر چنین باشد به خودم می بالم ولی واقعیتی وجود دارد که من همه این سال ها سعی کرده ام کودک درونم را زنده و سرحال نگه دارم و صداقت و واقعی بودن این کودک، باعث می شود بچه ها و بزرگسال ها با این کودک احساس نزدیکی کنند و دوستش داشته باشند. نقطه مقابلش این است که یک کودک نوپا سعی می کند حرف های گنده تر از دهانش بزند و ادای بزرگ ترها را دربیاورد! این باعث می شود همه از کار او لج شان بگیرد و بخواهند او را سر جایش بنشانند و وادارش کنند اندازه خودش را در نظر بگیرد و از حدش فراتر نرود. در بعضی بازیگرها این خصلت را می بینیم که خودشان نیستند و برای این که شیرین جلوه کنند یا مورد توجه مردم قرار بگیرند، بلبل زبانی می کنند و ادعای شان از حد و اندازه خودشان فراتر می رود! در این طور موارد ممکن است ابتدا مردم با این کارها سرگرم شوند ولی در نهایت بدشان می آید و آن آدم را پس می زنند!

خیلی اتفاقی، اتفاق افتاد!

قبل از اینکه وارد بازیگری شوم، اصلا فکرش را هم نمی کردم قرار است بازیگر سینما شوم! خیلی اتفاقی این اتفاق افتاد! وقتی نخستین فیلمم را بازی می کردم، خیال می کردم هنوز دارم تئاتر بازی می کنم. چون دوربین را نمی شناختم و با ریزه کاری های تصویر آشنا نبودم. بازیگری را اینطور فهمیده بودم که باید بازی کنم و یک عده تماشاگر هم جمع می شوند و بازی ام را می بینند. اصلا درکی از دوربین و تصویر نداشتم. حتی فکر می کردم کسانی که پشت صحنه جمع شده اند و اطراف دوربین را گرفته اند تماشاچی هستند و من دارم برای آن ها نقش بازی می کنم. هر بخشی از بازی ام که تمام می شد، واکنش افراد حاضر در پشت صحنه فیلم را زیرنظر می گرفتم که ببینم خوش شان آمده یا نه. وقتی به آن ها نگاه می کردم و می دیدم واکنش پرشوری نشان نمی دهند و مثلا به شوخی هایم نمی خندند، نگران می شدم و فکر می کردم بازی ام نگرفته و تماشاگران کارم را دوست نداشته اند. سر فیلم «ای ایران» بود که تازه دوربین و قواعد سینما را شناختم و فهمیدم سینما با تئاتر فرق دارد و بازیگری در این 2 حوزه کاملا متفاوت است؛ از راه رفتن و ایستادن گرفته تا شیوه بیان دیالوگ ها و نحوه قرار گرفتن مقابل دوربین.

وقتی داریوش مهرجویی برایم چای آورد

قبل از فیلم «اجاره نشین ها»، فیلم های «گاو» و «دایره مینا»آقای «مهرجویی» را دیده بودم اما شناخت خاصی از ایشان نداشتم. نامه ای آمد به تئاتر شهر به همراه یک فیلمنامه و گفتند قرار است نقش «قندی» را شما بازی کنید. فیلمنامه را بخوانید اما قبلش باید آقای مهرجویی شما را از نزدیک ببیند.

چند روز بعد دعوتم کردند به دفتر پخشیران که با مهرجویی ملاقات کنم. رفتم آنجا و دیدم یک نفر با شلوار جین مندرس و پوتین های سربازی در آشپزخانه ایستاده و دارد قهوه درست می کند! گفتم من با آقای مهرجویی قرار دارم و برای ملاقات ایشان آمده ام، لطفا تا ایشان بیاید یک استکان چای هم برای من بیاورید. گفت چشم، می آورم. چند دقیقه بعد همان آقا با استکان چای وارد شد و گفت مهرجویی هستم بفرمایید چای تان را آوردم! خلاصه کلی خجالت کشیدم اما استاد به روی خودش نیاورد و مشغول صحبت درباره فیلمنامه شدیم. نظرم را پرسید و خواست اگر پیشنهادی دارم بگویم. دقیقا یادم نیست آن روز چه پیشنهادهایی به ایشان دادم اما مثلا نقش اوستای بنا را قرار بود بازیگر دیگری بازی کند و من پیشنهاد دادم این نقش برای «فردوس کاویانی» مناسب است. مهرجویی هم از پیشنهادهایم استقبال کرد. دستمزدم برای بازی در «اجاره نشین ها» 40 هزار تومان بود که 10 هزار تومان هم پاداش داد اما قراردادمان برای 2 ماه و نیم بود که کار بیش از 6 ماه طول کشید!

دوست دارم همین طور کودک بمانم

راستش این روزها دیگر انگیزه سابق را ندارم. البته هنوز بازیگری برایم باارزش است و حرفه ام را دوست دارم چون کار دیگری بلد نیستم و عمر زیادی هم برایم نمانده که بخواهم کار دیگری یاد بگیرم. آرزو دارم خوشبختی دخترم، بچه های خواهر و برادرم و مردمم را ببینم. همین که این چند سال باقی مانده را با آبرو به پایان برسانم برایم کافی است. دعا کنید آرزو به دل نمانم. خودم را کودک سینما و کودک زندگی می دانم و دوست دارم همین طور کودک بمانم.

آقایی که داشت درباره تشییع جنازه من حرف می زد

یک بار با ریش، کلاه و عینک در تاکسی نشسته بودم که آقایی کنارم نشست و از ونک تا چهارراه ولیعصر با آب و تاب تعریف می کرد که همین الان جلوی درِ تلویزیون تشییع جنازه «اکبر عبدی» بود و قیامتی از جمعیت به پا شده بود و من هم رفتم و زیر تابوتش را گرفتم. مرد خوبی بود بنده خدا! در تاکسی هم همه داشتند افسوس می خوردند و خدا بیامرز می گفتند. خلاصه این آقا گفت و گفت تا به مقصد رسید و خواست پیاده شود، من عینکم را برداشتم و گفتم آن خدابیامرز شبیه من نبود؟ نگاهی کرد و گفت نه زیاد شباهتی ندارید! حالا به هر حال مرده و راحت شده! شباهت به چه درد می خورد؟!

منظورم این است که مردم ما عاشق شایعه هستند. چند سال پیش در یک جمع نیمه رسمی یکی می گفت «لعیا زنگنه» دختر «ثریا قاسمی» است و بقیه هم تایید می کردند! قسم خوردم که این طور نیست؛ این 2 خانم هیچ نسبتی با هم ندارند اما گوینده و حاضران با لحن تندی مرا سر جایم نشاندند که شما نمی دانید فامیل نزدیک ما هستند ما بهتر می دانیم. عجیب است که با چه اعتماد به نفسی از شایعه دفاع می کنند و خودشان هم باورشان می شود درست می گویند!

اسمم از جایگاه چهاردهم آمد دوم

اولین صحنه انجام حرکات موزون در سینمای ایران پس از انقلاب را من در «اجاره نشین ها» بازی کردم که باید پیش استاد انتظامی و ایرج راد می رفتم و در راه 2 تا حرکت موزون هم انجام می دادم که یعنی قصد، فقط انجام این کار است. در زمان نمایش فیلم در جشنواره فجر، سالن سینما در این صحنه مثل بمب منفجر شد! اسمم در تیتراژ چهاردهم بود که از بس مهرجویی از بازی ام راضی بود، اسمم را آورد در رده دوم و عکس هایم را هم روی سر در سینما گذاشت.

اولین سکانس بازی ام در «اجاره نشین ها»، آن صحنه ای بود که از خواب بیدار می شوم و کاراته بازی می کنم. مهرجویی در شرح سکانس گفته بود این شخصیت، شب را به بیداری و شب زنده داری گذرانده و صبح سنگین از خواب بیدار می شود. من شب را راحت و به موقع خوابیدم که صبح نقش را بازی کنم، نه این که بی خواب بیایم جلوی دوربین. بگذریم که مهرجویی پس از ضبط سکانس گفت کاملا معلوم است شب گذشته را بیدار مانده ای و خوش گذرانده ای!

وقتی علی حاتمی را به گریه انداختم

زمانی تماشاگر تیپ را باور می کند که ابتدا خود بازیگر آن را باور کرده باشد. چرا تیپ فیلم «مادر» ماندگار شد؟ مخاطب پیش از آن که با کودک بودن شخصیت ارتباط برقرار کند، با کودک درون من احساس صمیمیت می کند و آن را می پذیرد. خدا رحمت کند علی حاتمی عزیز را یادش به خیر. در فیلم مادر با هم گفت وگو می کردیم و می خواستیم ترتیبی بدهیم که رابطه مادر و پسر، طبیعی و صادقانه از کار دربیاید. حاتمی می گفت، قاعدتا باید این بچه بپرد توی بغل مادرش ولی نمی توانیم این صحنه را نشان بدهیم. دنبال چاره ای می گشتیم که رابطه مادر و بچه را به تصویر بکشیم. گفتم فکری برای این لحظه می کنم اما نه در تمرین، مو قع اجرا باید بازی اش کنم؛ سر فیلمبرداری چادر مادر را گرفتم و آن لحظه را بازی کردم که علی حاتمی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود که فقط اشک می ریخت و حتی نتوانست کات بدهد. حاتمی می گفت این لحظه شعر سینمایی است و از این شاعرانه تر در سینمای ایران نداریم. در یکی از عکس های فیلم هم من بالای سر مادر ایستاده ام و دستم را روی سرش می گذارم و پشت دستم را می بوسم؛ هم قابل پخش است و هم از شخصیت خُل و ضع فیلم قابل قبول. در «مادر» نقشم خیلی کم رنگ تر بود اما علی حاتمی عادت داشت سر صحنه دنباله کار بازیگری را می گرفت که بهتر بازی می کرد یا نشان می داد مایه اش را دارد. در این فیلم برایم سکانس می نوشت و نقشم را پررنگ تر می کرد چون می دید که با دل و جان آمده ام.

خاطره آن شلوار جین سوخته

در دوران کودکی خیلی چاق و تپل بودم. شلوار جین خیلی مد بود اما اندازه من وجود نداشت. پدر من مکانیک ماشین های نساجی در کارخانه چیت سازی تهران بود. یک سال کارخانه پدرم، پارچه جین تولید کرد و ما چند متر خریدیم به قیمت آن زمان یادم است 18 تومان و پنج زار پول پارچه شد و 12 تومان هم دادیم چهار راه لشگر دوختند و چهارشنبه سوری حاضر شد، دو روز بعد هم عید بود. من از خوشحالی شلوار جین را شب چهارشنبه سوری پوشیدم و آمدم توی کوچه. آن موقع پاچه گشاد مد بود و پاچه اش را هم تا می کردیم بیرون. بچه ها تو کوچه بدجنسی کردند و یک تکه ذغال داخل پاچه شلوار من انداختند. بوی سوختگی به مشامم رسید ولی فکر نکردم که شلوار من باشد. خلاصه شلوار سوخت و من آن سال مجبور شدم لباس کهنه های پارسال را بپوشم و این جریمه ام بود که مواظب نبودم.

اتفاق همیشگی بین من و پدرم!

من بعضی وقت ها می گویم اگر تلفن من را خواست بگویید نیستم. پدرم پشت تلفن به مخاطب می گوید: «اکبر می گه بگو نیست.» به پدرم می گویم چرا نگفتی؟ او می گوید به نظرت وقتی شما اینجا نشستی، من دروغ بگویم نیستی، درست است!

چگونه وزن کم کردم؟

در مشهد فیلم «استخوان های بابام» را داشتم بازی می کردم و یک شب مهمان دکتر رضوانی شدم. آن موقع کمر درد زیادی داشتم. دکتر به من گفت: اگر می خواهی تا چند ماه دیگر مشکل دیسک کمر پیدا نکنی باید وزنت را پایین بیاوری و درضمن گفت چاقی شکم مثل یک کیف کوله پشتی به کمرت فشار می آورد و موجب می شود دیسکت بیرون بزند. این مسئله موجب شد من به طور جدی برای کاهش وزن تلاش کنم. زمانی 127 کیلو وزن داشتم ولی آن قدر تلاش کردم تا کم کم به 100، 90 و الان هم به 83 کیلو برسم.باور کنید از گرسنگی گریه می کردم. خیلی سخت بود وقتی که هنوز سیر نشدی از پای سفره و خوردن قورمه سبزی و چلوکباب بلند شوی اما وقتی به کمردرد فکر می کردم به طور جدی با چاقی مبارزه می کردم.در خانواده ما، من از همه چاق تر بودم اما الان برادران دیگرم دارند چاق می شوند، درحالی که من لاغر شده ام. علی آقا عبدی برادرم که بعد از ازدواج در شمال زندگی می کند، به دلیل دست پخت خوب شمالی ها این روزها چاق شده است. الان من از سایر اعضا خانواده لاغر ترم البته دخترم المیرا و همسرم هم چاق نیستند.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.