انگار گاهی نوستالوژیها خیلی خیلی پررنگ اند. ازآن دسته اند که سالهای سال همنشین آدمی میمانند بیآنکه غبار بردارند و شامل گذر در زمان شوند. یکی از این نوستالوژی های زیبا و روحانی، خاطرات سفر به مشهد و زیارت علی بن موسی الرضا (ع) است.
در آن سالهای دور وقتی برداشت محصول تمام میشد و تابستان نفسهای آخرش را میکشید، گاهی پدربزرگ، پدر یا عمو به اهالی منزل خبر میدادند که مهیا شوند تا اگر خدا بخواهد میروند پابوس آقا.
همان سالهایی که با این جمله قند توی دل کوچک و بزرگ، آب میشد و خستگی و گرمای باقیمانده تابستان در دم، به خنکای پرسایه بهار مبدل میگشت و جنب و جوش تک تک اعضای خانواده آغاز میشد. از بستن چمدانها و با رو بُنه سفر گرفته تا خبرکردن همسایه و دوست و فامیل دور و نزدیک. که آقا ما را طلبیده. .. میخواهیم برویم زیارت ضامن آهو، امام غریب الغربای توس. ..
همان سالهای دوری که خاطره مهربانش هنوز در خاطر بسیاری از ما پابرجاست، سالهایی که وسیله نقلیه مثلاً میشد وانتی که زوارعاشق را از بالای نقشه بر میداشت و با سلام و صلوات و جانم رضاهای بغض آلود و پی در پی میبرد به شمال شرق کشور. به جغرافیایی که کودک و پیر و «جوان فامیل» را دیگر با هم همدل و همسفر کرده بود.
واقعاً گاهی بعضی نوستالوژیها انگار تا ابد روبهرویت مینشینند و به چشمهایت زل میزنند. همان خاطرات رفته ای که گاهی دیوار زمانی را برمی دارند و اجازه میدهند گذشته، چشم در چشم اکنون ات بایستد.
همان سالهایی که در آن با اندیشه ای کودکانه از امام رضا (ع) و مشهد و زیارت میپرسیدی و سراپا شوق رسیدن میشدی و عاشقانه به کبوتری، دان و آب میدادی که قرار بود سرنوشت اش، رهایی در صحن و سرای آقا باشد. براستی بعضی روزها و سالهای رفته، انگار هرگز ترکات نمیکنند و تمام مدت پشت پنجره نگاه نوستالوژیهایت جولان میدهند.
انگار هنوز از چند کیلومتری خراسان، صدای هق هق آرام مادرها و اشک شادمانی پدرها در گوش مان میپیچد. سلامها و تعظیم های ارادتمندانه زنان و مردان همسفر فامیل. صدای شهریوری که در مشهد به پیشواز کفشهای خسته میآمد و عجیب بوی اردیبهشت میداد.
همان سالهای دوری که وقتی زائران مسافر میرسیدند، حوالی حرم مثل حالا اینقدر برایشان شلوغ و پرترافیک نبود. سالهایی که مثل حالا گنبد طلایی چون خورشیدی در آسمان به صورت دنیا لبخند میزد. آن وقتهایی که دیگر لحظات ناب خودشان پشت سر هم ردیف میشدند. دست مادرها را میگرفتند و میرفتند حرم. همانجا که بزرگترها اذن ورودش را میخواندند و کوچکترها با آنها همگام میشدند. می رفتند به حریمی که پُر از زائر و عطر و آیینه و نور و طلا بود. میرفتند میان انبوه زائران و قرآن میخواندند و سر بر ضریح میگذاشتند و در عظمتی غوطه ور میشدند که تعریف حال خوباش، هرگز تعریف آسانی نیست. براستی آن کودکیها و زیارت ها، یادش بخیر. آن وقتها که کوچک و بزرگ خالصانه به دعاهایی که در صحن و حرم آقا میخواندند، آمین میگفتند و به کبوتر شمالی نگاه میکردند که دیگر داشت در آسمان گنبد، بقبقوکنان پرواز میکرد.
به نظر میرسد بعضی از ما، هنوز با همان روح کودکانه، امام رئوف را میخوانند و قربان غریبیاش میروند. با همان فرفره های چوبی رنگی که برایشان میخریدند تا بعدها مدام دور سالهای دور بچرخند و خاطرات شان را دلپذیرتر ورق بزنند و برسند به بازار رضا و آن همه خاطرات خوشی که در حُجره های خود نهان دارد. به عکاسخانهای که پیرمردی آنجا عکسهای دسته جمعی بیندازد تا با یک قاب فلزی سالها روی طاقچه خانههای فامیل جا خوش کند. با آن لبخندهای «مشدی» که هرگز کنار حرم امام هشتم (ع) پیر نمیشوند. انگار هنوز شادی گرفتن عکسهای خانوادگی از نگاه تک تک کودکان دیروز بیرون میریزد. به یاد آن سالهای دوری که هیچ بقچه ای، بی سوغاتی باز نمیگشت و همه دستها و لبخندها بوی نخود و کشمش و نبات میداد و هیچ مشدی، بیانگشتر و تسبیح به دیارش برنمیگشت، بی مُهر و سجادهای که بوی بهشت مشهد میداد.
یادش بخیر دیروزهایی که چمدانهایمان را کنارهم میچیدیم تا شهریور را گرمتر سر کنیم و به خراسان آرامش برویم. از باغها و دشتها و مزارع دل بکنیم و راهی زیارت شویم تا استخوان سبک کنیم. برویم به توسی که در آغوشش امام رئوف دارد. قصه های واقعی که پُراز کاسه های آب سقاخانه و پنجره فولاد و پرواز کبوتران گنبد است، یادش بخیر. یادش بخیر آن عطرهای تندی که هنوز انگار در جانمازهای کودکانه گم نشده است و آن کفشداران نازنینی که هربار شکلات مِهر به دستهای کودکانه میرساندند. یاد تمام مشهدی شدنهای کودکانه بخیر.
۱۲ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۰:۲۳
کد خبر: 233130
رقیه توسلی:به نظر میرسد هر فصلی، خاطرات خودش را دارد. تصاویر زندهای که تا ابد از ذهن صاحبانشان محو نخواهد گشت.
نظر شما