رج دوم، سوم، نهم، دوازدهم... میل ها مدام بالا و پایین میروند و زیرورو میبافند و دستان هنرمند عمه بی آنکه نگاهی به بافتنی اش بیندازند، بی صبرانه در هوا تاب میخورند. مادر ظرف هایش را میشوید و شنونده آرامی است. عمه پیچ میاندازد، کور میکند، منگوله میسازد و ردیف به ردیف، روی کار و پشت کار را میچرخاند و لحظه به لحظه بر رج های آغوشش اضافه میکند.
چشم هایم ذره ذره در مهارت دستان این زن، محو میشود. در کم کم کردن ها و اضافه کردن هایش... در نگاه نکردن هایش... به دستان باریک و زنانه ای که چطور تند تند طرف آزاد نخ را دور انگشت اشاره اش میپیچاند و به میل هایی که انگار با آنها دارد، شعر مینویسد تا برای نوه به دنیا نیامده اش، زیباترمادربزرگی کند....
کیف بافتنی عمه جادار و بزرگ است... فکر میکنم باز با میل های جدیدی که از داخلش بیرون آورده قرار است، شعر تازه ای ببافد برای نفر بعدی....
عمه بسم ا... میگوید و از کامواهای سفید و سیاه جدید، دانه سر میگیرد روی میل های جدیدش. کشباف میبافد انگار... شاید شال گردنی برای این پاییز و زمستان سرد و پرسوز.
شاید دارد مهر و مادرانگی بی نهایتش را در دل این نخ های رنگی میریزد و نثار خانواده اش میکند تا دوست داشتن و مهربانی از یاد نرود.مادر میآید کنار عمه مینشیند و شادمان دست میکشد، روی لباس کاموایی که قرار است تا چند روز دیگر کار بافتش به پایان برسد.
از دور، به جمع گرم شان نگاه میکنم. به میل های بافتنی و گلوله های زرد و قرمز و سیاه و سفیدی که قصه های زنانه شورانگیزی دارند....
نگاه میکنم به دست بافت های مادرانه ای که هرسال ردی از سرما باقی نمی گذارند، به قصه عاطفه و محبت که همیشه لذت ماندگار و دلپذیری دارند.
انگار سال هاست که مادران، عاشقانه میبافند و کودکانشان را درپناه مهربانی و دلسوزی خویش جای میدهند.
مادر، میل و کاموای اول را بر میدارد و شروع به بافتن میکند. باز خبری از نگاه کردن به بافته نیست... این بار گلوله های زرد و قرمز ،کنار کلاف های سیاه و سفید به نمایش و تقلا میافتند و شور و شیطنت شان حسابی به وجدم میآورد.
ساعتی عجیب در هوای نوستالژی مادران کامواباف شناور میشوم. در هوای خوب و پُرزدار کامواهایی که قرار است تا چند روز دیگر، لباس پشمی زیبایی باشند، میان انبوه لباس های یک کودک... قرار است در هم بپیچند و تن پوش نوزاد نازنینی باشند.
پشت پنجره باران میبارد و میل ها در جزر و مد عشق و عاطفه به پیش میروند و مدام از دل کامواهای رنگی باریکه ای نخ بیرون کشیده میشود. عمه عاشقانه میان جملات و بافته هایش، اولین نوه اش را نوازش میکند و از دختر کوچکی حرف میزند که قرار است با این لباس ها برای همه دلبری کند.
عمه شال گردن میبافد و کلاف ها جست و خیزکنان درهم غوطه ورمی شوند و بی وقفه باهم بازی میکنند.
چشم های مادرم میخندد و من برای دنیا، دعا میکنم که از شور و علاقه مادرانه و مادربزرگانه هرگز خالی نباشد، برای خانه ها، که پنجره هایشان از برف و باران بگویند و برای آدم ها، که همواره از دوست داشتن وعشق حرف بزنند....
گذشته هایی شیرین با کاموا بافی
زهرا خانم که در گذشته لباس های گرم پنج فرزندش را خودش میبافت، میگوید: آن وقت ها که کاموا میبافتیم برایمان ساعت های بسیار شیرین و دلچسبی رقم میخورد که سخت میتوانستیم از آن دل بکنیم.
وی که به اغلب هنرهای دستی که نیازهای روزانه خانواده را تأمین میکند، مسلط است، ادامه میدهد: در سالهای گذشته در شبهای طولانی پاییز و زمستان، سرمان حسابی گرم کاموابافی میشد تا هم به اقتصاد خانواده کمک کنیم و هم پوشاک دلخواه و ارزان بچه ها تهیه شود.
من فکر میکنم واقعاً لذت وصف ناپذیری است که شال گردن ولو ساده ای را که خود بافتهایم به گردن بیاویزیم. شال گردنی که رنگ و مدلش را خودمان انتخاب کرده و برای بافتنش چند روزی زحمت کشیدهایم.
زهرا خانم از شوق باهم بودن در گذشته ها میگوید: قدیم ترها کاموابافی باعث میشد، اعضای خانواده بیشتر در شبهای سرد دور هم جمع شوند و انتظار بچه ها هم برای تمام شدن لباس هایشان بسیار خاطره انگیز و به یادماندنی بود.
اما انگار آدم های امروز کمتر حوصله و تمایلی به هنر زیبای بافتنی از خود نشان میدهند و ترجیح میدهند، لباس های آماده و ماشینی را از بازار خریداری کنند.بچه های من هم تمایلی به کاموابافی ندارند و متأسفانه تمام آموخته هایی را که در این زمینه یاد گرفته اند، به فراموشی سپرده اند!
می گوید:مادران امروز وقت کمی در اختیار دارند تا مانند گذشته به کاموابافی روی بیاورند، البته هزینه های خرید کاموا هم نسبت به گذشته خیلی زیاد شده و مقرون به صرفه نیست که خودت لباس خانواده را در منزل تهیه کنی.
زهرا خانم ادامه میدهد: این هنرهای قشنگ، تداوم دوستی ها و مهربانی هاست و با یک بافتنی ساده میتوان خانواده و فامیل را خوشحال کرد و به وسیله آن هزاران حرف نگفته را ابراز نمود.
نظر شما