ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) در سال ۱۳۳۶ شمسی براساس قانون مصوب مجلس تاسیس شد و منظور از ایجاد آن، حربه ای بجای حکومت نظامی بود تا مقاومت های در برابر رژیم را در نطفه خفه سازد.

از انداختن خرس به جان دختران تا قتل به وسیله شیرهای گرسنه / کمتر شنیده‌هایی از شکنجه و مجازات ساواک

وظایف ساواک تنها در ارتباط با امنیت نبود، بلکه به مرور در تمام شئون کشور و زندگانی مردم دخالت نمود و در واقع مبدل به قدرتی مافوق دولت گردید چنانچه خلق جنایاتی هولناک، تنها گوشه ای از فعالیت های آنان بود.

انواع شکنجه

سید جلال الدین مدنی، نویسنده کتاب تاریخ سیاسی معاصر ایران، به نقل از کارشناسان سازمان عفو بین الملل درباره شکنجه های ساواک چنین نوشته است: «جلادان ساواک، علاوه بر استفاده از شوک الکتریکی و کتک، به وحشیگری های زیر نیز متوسل می شدند:

بطری های شکسته را به نشیمنگاه زندانیان فرو می کنند و کلاهخودهایی بر سرشان می گذارند که با فریادهای قربانیان در زیر شکنجه، گوششان را آزار می دهد و از انعکاس صداها به بیرون جلوگیری می کند. طبعاً زندانیان سیاسی ایران مورد تجاوز نیز قرار می گیرند. ساواک به منظور تجاوز به قربانیان خود، حیواناتی را تربیت کرده بود که خرس ها از آن جمله اند. ساواک قربانیان خود را نه به خاطر شکنجه جسمی، بلکه به خاطر شکنجه روانی، مورد تجاوز جنسی قرار می داد. این شکنجه روانی، به ویژه در حالتی بود که برای گرفتن اعتراف از شوهران و یا پدران، به زنان و دخترانشان در برابر چشم آن ها تجاوز می کردند.»

خرس و دختران

مهندس مهدی بازرگان بیان داشته است: در دهه اول شهریور ۱۳۲۰، جوانان، پیشاهنگ تظاهرات و نمایش های خیابانی و دانشگاه و مدارس بودند و بیش از دیگران در معرض حملات و ضربات پلیس و نیروهای انتظامی قرار می گرفتند. ما گه گاه چوب و فلک دیده بودیم. اما این ها، در تظاهرات خیابانی، با باتون پاسبانان سر و کار داشتند؛ گلوله و خون دیده بودند؛ شکنجه های زندان ها را چشیده بودند؛ حتی دخترها هم از این گونه شکنجه ها بی نصیب نماندند. خودم در زندان لشکر ۲ زرهی، خرسی را که در حمام مخروبه و تاریک، به جان دخترها می انداختند، دیده بودم.

در میان شعله ها

منصور رفیع زاده، رئیس شعبه ساواک در امریکا نقل می کند: در میان روزنامه نگاران دوره ملی شدن صنعت نفت، کریم پورشیرازی سردبیر روزنامه شورش، به دلیل حملات گسترده و بی باکانه اش به خانواده پهلوی، به ویژه شخص شاه و اشرف پهلوی، بیش از همه مورد خشم ملوکانه قرار گرفت.

بعد از این که شاه به ایران بازگشت و قدرت را قبضه نمود، تصمیم گرفت شیرازی را ساکت نماید. از این رو با برقراری حکومت نظامی، شاه وی را دستگیر و به زندان ارتش منتقل نمود.

اشرف به شدت از دست شیرازی ناراحت بود؛ زیرا وی او را علناً تحقیر نموده بود. به همین خاطر، اشرف در پی انتقام بود. او آن قدر به گوش شاه خواند که بالاخره او متقاعد شد که شیرازی حتی مستحق محاکمه نیز نمی باشد.

چند روز بعد، روزنامه ها خبر مرگ تصادفی شیرازی در یک آتش سوزی در زندان را منتشر نمودند. به گزارش روزنامه ها، وی در حالی که با چراغ گردسوز خود «بازی» می کرده، ابتدا لباس ها و سپس سلولش آتش می گیرد. به ادعای روزنامه ها، با وجودی که نگهبانان برای نجات وی جان خود را به خطر انداخته بودند، نتوانستند وی را نجات دهند.

هنگامی که ساواک تأسیس شد، بسیاری از افرادی که در مأموریت های کثیف شاه دست داشتند، به کار گمارده شدند.

سال ها بعد، هنگامی که برای تعطیلات در تهران بودم، یکی از بدنام ترین این افراد در مقابلم سبز شد. او می دانست که من چه کاره هستم و خواهش کرد سفارش او را به تیمسار نصیری بکنم. من بلافاصله او را شناختم. وی در زمان اعتراضات دانشجویی، زندانبان من بود. او با افتخار از کارهای خود و شرکت در قتل شیرازی سخن گفت. هنگامی که برای دانستن جزئیات پافشاری کردم، وی با گستاخی در مورد شب آتش سوزی گفت: من فردی بودم که در حالی که چند نفر شیرازی را گرفته بودند، نفت بر سر و بدن او ریختم. چون لباس های خودم نیز نفتی شده بود، نمی توانستم او را آتش بزنم؛ چون ممکن بود لباس های خودم هم آتش بگیرد. یکی دیگر از مأمورین زندان، کهنه ای را آتش زد و به طرف او پرتاب کرد. ما نیز به سرعت از سلول او دور شدیم.

من بودم که مخش را سوراخ کردم

نویسنده کتاب «شصت سال خدمت و مقاومت»، ماجرای شکنجه یکی از مبارزان ضدشاه را از لا به لای مذاکرات جلسات دادگاه وی چنین نقل می کند: جلسات دادگاه تجدید نظر، از همان آغاز کار، اغلب با مشاجره بین وکلای مدافع و دادستان و رئیس دادگاه توأم بود. وکلای مدافع و در رأس آن ها، سرهنگ امیر رحیمی، با عنوان کردن موارد خلاف قانون از سوی دستگاه و دادگاه، دادستان و دادگاه را زیر سؤال می کشیدند. شکنجه کردن مهندس عبودیت، شکنجه کردن پرویز عدالت منش از داغ ترین و جنجالی ترین موارد مورد بحث در جلسات اول دادگاه بود. در همین جلسه، سرهنگ امیر رحیمی، نامه آقای عدالت منش، در مورد شکنجه کردن او را مطرح کرد.

در این نامه، خطاب به رئیس دادگاه گفته شده بود: اینجانب پرویز عدالت منش، متهم ردیف ۲ پرونده مطروحه را در ۵ تیر سال جاری توسط مأمورین سازمان امنیت دستگیر و به سازمان امنیت بردند و از آن جا پس از تشریفات مقدماتی، به زندان شماره ۲ قصر منتقل کردند.

همان روز بعدازظهر، توسط سرهنگ سالاری به بازجویی معرفی شدم. در حین بازجویی و مقدمات آن پدرم و برادران اینجانب، به نام خسرو و علی را هم که برای شکنجه دستگیر کرده بودند و به من گفتند که آن ها را هم برای خاطر تو گرفته ایم و بایستی تمام حقایق را بگویی. پدرم را آوردند و گفتند تمام ریش هایش را دانه دانه می کنیم. که در اول اوراق بازجویی منعکس است [...] خلاصه بعد از مقداری بازجویی، مرا به دست سرهنگ زمانی سپردند. ایشان از ساعت هفت بعدازظهر فردای آن روز، به طور متصل، به استثنای یک ربع که برای صرف غذا بازجویی را متوقف کرد، از من به طور شفاهی و کتبی بازجویی می نمود. این بی خوابی خود شکنجه ای برای من محسوب می شد، که در عین بی خوابی جملاتی را بگویم یا بنویسم.

بعد از آن گفت: می بایستی تو را سپرد به دست سرهنگ سیاحتگر. سرهنگ سیاحتگر با یک شلاق سیمی که در دست داشت، وارد شد. بعد از چند کلمه سؤال و جواب، مرا روی نیمکت آهنی خواباندند و دو نفر پاسبان به روی سر و گردن من نشستند (این ماجرا در اتاق ملاقات زندان شماره ۳ قصر انجام گرفت) او مرتب می زد و دشنام می داد که بگو آقای سید محمود طالقانی اعلامیه افسران را نوشتند؛ بنویس که آقای سید محمود طالقانی دستور چاپ اعلامیه افسران را دادند؛ بنویس که آقای طالقانی دینامیت تهیه و در اختیار من برای خرابکاری گذاشت. خلاصه، مرتب از این حرف ها می زد و من هر چه زیر شلاق التماس می کردم، این هایی را که شما می گویید حقیقت ندارد و این طور نیست، او گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. مرا از روی نیمکت بلند کرد و آنچه را در زیر شکنجه به من گفته بود، می خواست که بنویسم؛ ولی امتناع کردم. او، دومرتبه مرا خواباند و شکنجه را شروع کرد. باز مرا بلند کرد و به میله اتاق ملاقات بست و از پشت دست هایم را با یک زنجیر نازک بست، که انتهای آن شکل مخصوصی داشت، که پایش را در آن می گذاشت و به طرف پایین فشار می داد. دست های من از عقب به طرف پایین با فشار مخصوصی کشیده می شد. در همان حال می گفت: اگر این ها را نگویی، با بطری کانادا، که جلویش بود، خدمتت می رسیم. پدر و برادرانت آن جا هستند، مادر تو را هم میان زندان فواحش فرستادیم (که بعداً فهمیدم قسمت آخر را دروغ می گفت و برای ارعاب و تهدید می گفت). خلاصه مرتب می گفت و می زد و این قسمت را مرتباً رویش تکیه می کرد که: مرا نمی شناسی؟ من کسی هستم که وارطان را، که بازویش به اندازه کمر تو بود، زیر شکنجه کشتم. مخش را با مته سوراخ کردم. تا حالا ده نفر را زیر شکنجه کشته ام، مواظب باش نفر یازدهم نباشی!

روی اجاق برقی

آقای مهندس عبودیت چگونگی بازداشت و شکنجه شدن خود را به این شرح توضیح داده بود: در ساعت ۲۴ روز ۲۸/۹/۴۲ آقای بازجو، شروع به بازجویی نمود و سؤالاتی نمود که جواب آن نوشته شد. پس از آن مواردی را سؤال کرد که یا مربوط به من نبود و یا از آن اطلاع نداشتم و چاره ای نداشتم که بی خبری خود را در آن امور اعلام کنم. در این حال آقای بازجو، پس از نواختن سیلی های محکم به صورت من، به وسیله باتون، دست راست و سپس دست چپ مرا مضروب نمود و هر مرتبه سؤالاتی می کرد و عمل فوق را تکرار می نمود تا این که مرا مجبور کرد روی اجاق برق، با بدن برهنه بنشینم و اجاق را با دست خود به اعضای بدن من کاملاً نزدیک می نمود؛ به طوری که من از حال رفتم. پس از آن سؤالاتی نمود و در تعقیب آن یک بطری لاستیکی که محتوی آن اسید بود، از اتاق دیگر آورد و در یک لیوان پلاستیکی مدرج خالی نمود و باتون را در آن فرو برد و دست راست و چپ مرا از عقب به طرف بالا طوری خم کرد و پیچاند که صدای استخوان کتف به گوشم رسید و شدت درد را نتوانستم تحمل کنم و فاصله تا شکستن نبود. در این حال می خواست مرا مجبور کند که روی تخت بخوابم و به وسیله باتون و همکاری همدستانش کاری را بکند که نباید بکند؛ ولی در اثر تقلای زیاد خسته شد و این کار را نکرد. در ضمن این جریانات، بنده از فرط ناراحتی متوجه نبودم که چه می گویم و چه می نویسم در آخر کار، چون من قادر به نوشتن نبودم، مطالب را او دیکته می کرد و شخص دیگری می نوشت و در انتها، مرا مجبور کرد که ورقه را امضا نمایم و در این حیص و بیص، به وسیله ضربه ای که به گوش چپ من وارد آمد، دست و لباس من خون آلود شده بود.

سیاه چال های قرون وسطی در قرن بیستم

دکتر جواد منصوری، از مبارزان ملسمان که سالیان طولانی را در زندان های شاه گذرانده، بخشی از خاطرات خود را چنین روایت کرده است: دوران سه ماهه زندان در کمیته مبارزه با خرابکاری، بسیار سخت و ناراحت کننده بود؛ به طوری که بر اثر فشارهای بازجویی و گرمای طاقت فرسای سلول، چندین بار دچار ناراحتی قلبی و تنفسی شدم. مدتی را در زیرزمینی مرطوب، بدون جریان هوا سپری کردم. یک دستگاه هواکش بسیار قوی برای تأمین حداقل هوای لازم در زیرزمین نصب کرده بودند که صدای مداوم و بسیار ناهنجار و شدیدی داشت. چنین زیرزمینی با هوای گرم حدود ۵۰ درجه و تاریکی سلول، واقعاً مصداق سیاه چال های قرون وسطی در قرن بیستم بود.

باید این فرد را جلوی شیرها انداخت

منصور رفیع زاده، رئیس شعبه ساواک در امریکا نقل کرده است: در بین فعالان بی شماری که شدیداً ضد شاه بودند، یک معلم تبریزی وجود داشت که در صحبت های عمومی خود، مکرراً القاب بسیار زشت به شاه نسبت می داد. به همین خاطر توسط ساواک بازداشت شد. او حتی بعد از ضرب و جرح های شدید کوتاه نیامد، لذا ساواک وی را به زندان اوین منتقل نمود. با وجود شکنجه شدن در اوین، وی به نطق های آتشین خود علیه شاه ادامه داد.

هنگامی که جراین این مرد به گوش شاه رسید، او خیلی ساده گفت: «به جای الاغ، باید این فرد را جلوی شیرها انداخت.»

یک هفته بعد، شاه و نزدیکانش به باغ وحش خصوصی او رفتند. تیمسار نصیری نیز حاضر بود. به محض آن که مرد زندانی را از اوین آوردند و چشم او به شاه افتاد، فریاد زد: «خون آشام، مستبد، قصاب!» ناظرین که شوکه شده بودند، گوش های خودشان را گرفتند تا حرف های بد مردِ زندانی را نشنوند. اما شاه خندید و به نگهبانان گفت کار نداشته باشند. در این موقع علم، برای خودشیرینی گفت: «باید دهان این مرد را با سرب گداخته پر کنیم.» بقیه افراد حاضر، با علامت سر این نظر را تأیید کردند.

در حالی که مرد خشمگین همچنان به فحاشی های خود ادامه می داد، شاه به نگهبانان اشاره کرد و در یک چشم برهم زدن آن ها مرد را به داخل قفس شیرها پرتاب کردند و شیرهای گرسنه بلافاصله بر سر مرد فرود آمدند.

شاه فریاد زد: «تو بودی که جرأت می کردی به ما فحش بدهی!»

در حالی که چشم های شاه از هیجان برق می زد، به حصار قفس شیرها نزدیک تر شد و با ذوق و شوق، تکه تکه شدن مرد و خورده شدنش توسط شیرها را نظاره کرد. هنگامی که شاه به اندازه کافی حظ بصری برد، در حال رفتن رو به نصیری کرد و خیلی راحت گفت: «حالا دیگر شما یک آدم خاطی کمتر دارید».

نویسنده: مصطفی لعل شاطری

منابع:

۱- مدنی، سید جلال الدین. تاریخ سیاسی معاصر ایران. قم: دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۸۹.

۲- رفیع زاده، منصور. خاطرات منصور رفیع زاده. ترجمه اصغر گرشاسبی. تهران: اهل قلم: ۱۳۷۶.

۳- نجاتی، غلامرضا. شصت سال خدمت و مقاومت. تهران: رسا، ۱۳۷۷.

۴- منصوری، جواد. خاطرات. تهران: حوزه هنری، ۱۳۷۶.

* شجاعی صائین. علی. چکمه های پدرم. تهران: مدرسه، ۱۳۸۶.

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 7
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • محسن اصغری IR ۱۵:۴۴ - ۱۳۹۳/۱۱/۲۳
    16 6
    لعنت بر ساواک و ساواکی ها
    • ۱۳:۰۳ - ۱۳۹۷/۰۵/۲۸
      0 0
      آشغال های ساواکی منفی دادند یا تخم ترکه کثافتشون؟
  • ساواک ۰۸:۳۶ - ۱۳۹۷/۰۷/۳۰
    0 0
    این همه جنایت که بمونن اخرشم سرنگون شدن
  • ۰۱:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۲/۲۵
    0 0
    لعنت بر ساواکی های بی رحم من فقط ۱۵ سال دارم و چیزی از این روز هارا ندیده ام
  • علی ۱۵:۳۷ - ۱۳۹۹/۰۳/۱۵
    0 0
    لعنت به شاه و شاه دوستها
  • علی ۰۱:۵۵ - ۱۴۰۰/۰۲/۲۰
    0 0
    مرگ بر رژیم منحوس و جانی ستم شاهی خدا لعنت کنه شاه و پدرش رو مرگ بر خاندان منفور و خونخوار پهلوی
  • ۱۰:۳۱ - ۱۴۰۲/۱۲/۰۹
    0 0
    لعنت خدا بر پهلوی کثافت