در احوالات یکی از شاعران معاصر میخواندم که گفته بود؛ اگر صد نفر به من بگویند فلان کار را نکن، سرت به سنگ میخورد، من گوشم بدهکار نیست. کار خودم را میکنم و تازه پس از آنکه سرم به سنگ هم خورد باز هم رها نمیکنم و تا خون تمام دست و بالم را پرنکند به کارم - هر چند اشتباه - ادامه میدهم. شاید به نظر برسد این بنده خدا زیادی اغراق کرده است، اما حقیقت اخلاقی بسیاری از ما چنین است. میپرسید چرا؟ مثالش همین قصه چهارشنبه آخر سال و گرفتاریهای عجیب و غریب آن است.
از سر انصاف، اگر یک مسافر خارجی عصر سهشنبه آخر سال به تهران یا هر شهر ما برسد و هنگام تاریک شدن هوا وارد شهر شود، بیتردید فکر میکند جنگ داخلی راه افتاده است. از هر طرف صدای انفجارهای مهیب و ترسناک شنیده میشود و چه بسیار افرادی که در این شب مجروح میشوند و حتی بینایی یا دست و پای خود را از دست میدهند و در مواردی کشته هم داشتهایم. شاید برخی در این مواقع رگ گردنشان بلند شود که؛ یک رسم ملی است و یک روز در سال است و... کدام رسم پدر جان؟ آیا جز این بوده که در این شب دور هم جمع میشده و به دیدار هم میرفتهاند و در آن روزگار که خانهها هر کدام چند صد متر بوده، گوشهای آتش کوچکی هم برپا میکردهاند و آن هم به عنوان یک نشانه روشنایی و... نه اینکه با وضعیت موجود، سطلهای زباله شهری را به آتش بکشند و جلوی پای زن باردار، نارنجک صوتی منفجر کنند و عین جبهه جنگ از یکماه قبل مهماتش را انبار کنند و از بیست روز مانده به این چهارشنبه کذایی هم شروع کنند. نتیجه این رفتار آن شده که این سنت به جای آنکه جذابیت داشته باشد، موجب وحشت و هراس همگانی شده و از مدتها مانده به آن، همه ماتم میگیرند و نگرانند.
هر سال شب چهارشنبه آخر سال صدای آمبولانسها و آتشنشانیها تمام فضای شهرهای بزرگ را پرمی کند. هر سال هم تلویزیون عدهای را نشان میدهد که آسیبهای شدید دیدهاند و یا خانههایی که سوختهاند و هر سال هم عدهای روی تخت بیمارستان میگویند: اشتباه کردیم و... عدهای اینها را میبینند و باز سال بعد همین آش است و همین کاسه. عامل اصلی در این بین ناجوانمردانی هستند که این مواد ممنوعه محترقه را با هزار و یک خطری که دارد، قاچاقی وارد یا تولید میکنند و به دست نوجوانها و جوانهای مردم میدهند و با کمال تاسف آنها هم بازی میخورند و از این تجربه تلخ درس نمیگیرند. امیدواریم امسال چنین نباشد.
نظر شما