« مجید مردانیان » : اسماعیل داوری، عکاس ارتش است. سالهای سال با شهید صیاد شیرازی همراه بوده است. لحظه لحظه های تلخ و شیرین با او بودن را با دوربین آن سالهای نگاتیو و این اواخر دیجیتال، ضبط کرده است.

 خودروی فرماندهی را انداخت زیر پای ما

 اولین بار است که این حرفها را می زند. می گوید، حیف است در مورد شخصیتی با این کمالات حرفها ناگفته بماند. باید گفت و شنید تا بدانیم و بدانند که تاریخ این کشور پر است از مردانی که علم و عمل را با هم دارند.

همه چیز این مصاحبه کوتاه، خوب پیش می رفت، اما وقتی صحبت به روز شهادت این مرد می شود، بغض و اشک فرصت نمی دهد. او اشک می ریزد و من با خود زمزمه می کنم ، خدایا! این انسان مگر چه کرده است که این آقا اسماعیل ، یک آدم شاد و خندان این جوری با دلتنگی برای او اشک می ریزد. این جور نوشتن را به هیچ وجه دوست ندارم، دوست ندارم به خاطر جذابیت مطلب، حرفی فراتر از واقعیت بزنم، اما حرفهایی که این عکاس بزرگ جنگ و به نوعی همراه و همرزم صیاد شیرازی می زند، روح بلند مردی از جنس مردان مرد را معرفی می کند. مطالبی که نباید می نوشتم، زیاد بود ....

آنچه از خاطراتش را که گفت بنویس؛ نوشتم.  بخوانید.

 

 اسماعیل! نخستین آشنایی ات با صیاد کی و کجا بود؟

از سال 61 وارد ارتش شدم. شهید صیاد فرمانده نیروی زمینی ارتش بود. عملیات فتح خرمشهر، اولین عملیاتی بود که با او بودم و آشنایی من با او از همین جا شروع شد. این آشنایی تا روز شهادت ادامه داشت. همان طور که می دانید فضای ارتش دارای سلسله مراتب است. در آغاز کار یک عکاس ساده بودم. نگاه اولیه من به او، یک آدم دست نیافتنی بود. از این نظردست نیافتنی که برای مثال اگر می خواستیم با او ملاقاتی داشته باشم، فکر می کردم حالا حالاها نمی شود با او صحبت کرد. ملاقات یک انسان با آن شخصیت اداری و سفت و سخت، با آن درجه و مقام، برای ما که در رده های پایین بودیم، مشکل می نمود. اگر می خواستیم با فرماندهان ملاقاتی داشته باشیم، باید سلسله مراتب را رعایت می کردیم. یعنی باید با دو سه نفر هماهنگ می کردیم تا بتوانیم به خواسته مان برسیم، اما دو سه ماه اول، این انسان بزرگوار کاری کرد که نشان می داد با بقیه خیلی فرق دارد.

 

 از یکی از عملیاتی که همراه ایشان بودی، بگو؟

با یکی از دوستانم، حسین مشکین که فیلمبردار هم بود و بعدها شهید شد، با هم به عملیات رمضان رفتیم.  از تهران ماشین نبرده بودیم و از ماشینهای منطقه استفاده می کردیم. هوا هم تا دلتان بخواهد گرم بود. عرق از سرو صورتمان می ریخت. عرق می ریختیم و بلافاصله یک خاک چسبناک پودر مانند، روی عرقها می نشست.

قیافه های ماعجیب و غریب بود . ماشینهایی که در اختیار ما می گذاشتند، همه جیپهای روباز منطقه بود. پس از دوسه روز به این شهید بزرگوار گفتم، حسین آقا! ببین این خاکها با ما چه کار می کند. خودمان که هیچ، وسایلمان نابود می شود. چه کار کنیم؟ تصمیم گرفتیم که هر جور است به سنگر فرماندهی برویم و ایشان را ببینیم و وضعیت را بگوییم. وقتی رسیدیم به سنگر ایشان، رئیس دفترش دم در سنگر بود و اجازه نمی داد بدون هماهنگی وارد شویم. تا به خودش جنبید که بپرسد چه کار دارید، پریدم داخل سنگر.  این اولین رو در رویی خیلی نزدیک من با شهید صیاد بود. وقتی مرا سراسیمه دید، گفت، چی شده؟ گفتم، آقا! ما از افراد شما و فیلمبردار و عکاس شما هستیم. وضعیت ما را ببینید. هرجایی می خواهیم برویم ماشینی می دهند که روباز و مناسب کار ما نیست. وسایلمان خراب می شود. اجازه نداد ادامه دهم ؛ بلافاصله رئیس دفترش راکه بیرون از سنگر بود، صدا کرد و گفت، ماشین مرا تا پایان عملیات به این بچه ها بدهید. اول فکر کردم ما را دست انداخته است، اما دو سه دقیقه بعد یک درجه دار کادر، با یک تویوتای نو که سپاه  به او داده بود و مخصوص استفاده شخصی شهید صیاد بود، به ما داد.  به همین سادگی ما تا پایان عملیات رمضان از تویوتای فرمانده نیروی زمینی استفاده کردیم.

 

 پس مشخص است که ایشان برای جمع آوری اسناد وعکاسی برای جنگ موافق بود؟

ببینید... با تهیه سند در طول جنگ موافق بود. البته ایشان در میانه جنگ تغییر سمت داد.  تا آن موقع که در آن مقام بود، با عکاسی کردن از میدان جنگ مخالف نبود.  خیلی از فرماندهان با حضور عکاسان و فیلمبرداران به دلایل امنیتی مخالف بودند. ما را که عکاس ارتش بودیم، هم به سختی می پذیرفتند،  ولی ایشان نه. او موافق تهیه سند و عکاسی بود. یک بار هم یادم است که به ما گفت، در فلان منطقه ما عملیات داریم. چیزی که هیچ کس تحت هیچ شرایطی نمی گفت. ما را به افسر عملیات متصل می کرد و دستور می داد که به ما کمک کنند. بعدها خیلی نظرش نسبت به عکس و فیلم بهتر و مثبت تر شده بود.

 

 می خواهم ویژگی‌های شهید صیاد را از نگاه یک عکاس ببینم؟

ایشان چند ویژگی داشتند. به معنی واقعی، آدم بسیاربسیار منظمی بود. اگر شما یک مدت حتی کوتاه با ایشان زندگی می کردید، به راحتی می توانستید بدانید در فلان ساعت دارد چه کاری انجام می دهد. به نماز و نماز جماعت به شدت اهمیت می داد. یکی دو مرتبه در حال پرواز در بالگرد بودیم، به خلبان گفت، موقع نماز است، بنشین. پرواز های با هواپیما را هم طوری تنظیم می کرد که با نماز تداخل نداشته باشد. حتی با قطار هم تنظیم می کرد.

مثلاً با شهرهای مسیر هماهنگ می کرد و به ایستگاه مثلاً اندیمشک و دزفول به امام جمعه آن شهر زنگ می زد. می گفت، با دویست سیصد دانشجو، حدود مغرب ایستگاه شما هستیم. برای ما پیش بینی نماز جماعت بکنید. یک بار قطار موقع اذان در راه خراب شد، رنگ و رویش عوض شد و حتی عصبانی هم بود که چرا باید من موقع اذان در قطار باشم که نتوانم درست نماز بخوانم. به همین دلیل با صدای بلند شروع به اذان گفتن کردند.

 این جوری خودش را راضی کرد. اتفاقاً همان لحظه یادم است که از ایشان موقع گفتن اذان عکس گرفتم. توکلشان به خدا خیلی زیاد بود. یادم نمی آید از کسی چیزی خواسته باشد. خیلی کم مصرف بود. یادم است سالهای آخر زندگیشان تلفن همراه وارد شده بود و همه مسؤولان از آن استفاده می کردند. ایشان استفاده نکردند. در یکی از سفرها من به ایشان گفتم، چرا  استفاده نمی کنید؟ فکر کردم به خاطر امنیتی استفاده نمی کند . بلافاصله به من گفت، شما برای ارتباط داشتن مشکلی دارید؟  گفتم، نه. من که ندارم. شما را گفتم.  گفت من هروقت بخواهم با کسی کاری داشته باشم، با تلفن عادی می توانم ارتباط داشته باشم. چه با خانواده و چه با ستاد کل به راحتی می توانم ارتباط بگیرم. چه نیازی هست که به بیت المال هزینه وارد کنم؟

 

 اسماعیل! تو که این همه کنارش بودی، توانستی با شهید صیاد صمیمی شوی؟

به نظرم تصمیم داشت همیشه ناشناخته بماند. بعد از ایشان سه نفر را به جای ایشان گذاشتند تا کار این یک نفر را انجام بدهند. همان سه نفر هم معترفند که نمی توانند کار ایشان را انجام بدهند. می خواست ناشناخته بماند. ارتباطات ایشان و خصوصیات شخصی شان ناشناخته ماند. ارتباط ایشان با هر آدمی متفاوت بود. با علما یک جور، با بسیجی ها طور دیگر و با من عکاس هم یک شکل. نمی گذاشت شما احساس کنید که از تو بالاتر است. در این نوع رفتار ش خیلی مراقبت می کرد. استثنایی بود.

 

 تا وقتی زنده بود، پی به روحیات و اخلاقش بردی یا پس از شهادتش؟

 باور کنید بیشتر چیزهایی را که ایشان داشتند، من پس از شهادت متوجه شدم. از بس بی ریا بود. رفاقت صمیمی ایشان با آیت ا... بهاء الدینی که چقدر با ایشان رفیق بوده است. با خیلی از علما هم ارتباطی صمیمی و نزدیک داشته است. یا با کسبه که اتفاقاً یک کاسب وصی ایشان است. این از عجایب است. خب این ارتباط از بس نزدیک بود که هر طیفی تصور می کرد که ایشان از خودشان است . شناخت من آن زمان ضعیف بود و همیشه حسرت می خورم که چرا این شخصیت عظیم را نشناختم تا بتوانم بیشتر از او استفاده کنم.

 

 توصیه شخصی که به درد همه بخورد

 شهید صیاد هیچ وقت به اصطلاح مستقیم پالس نمی فرستاد که بخواهد نصیحت مستقیم بکند. با رفتارش حرفش را می زد. یادم است که با یک گروه رفته بودیم سنندج. در مسیر تا به سنندج برسیم ، فکر کنم در سردشت بود. بالگرد مسیر راه را گم کرد تا دوباره بتواند مسیر را پیدا بکند، غروب را رد کردیم . هوا تاریک بود که بالگرد در پادگان توانست بنشیند.  در این لحظات به خوبی دیدم که از اینکه سر وقت نماز نتوانسته بنشیند، عصبانی شده است.  پس از نشستن و بعد از مراسم خوشامد گویی، از تک تک افراد آنجا زمان دقیق اذان را پرسید. نفر اول نمی دانست. نفر دوم هم نمی دانست و تا آخر هر کسی را می پرسید، زمان دقیق را نمی دانستند. یک فضای خنده دار، همراه با ناراحتی شده بود. شهید صیاد آنقدر عصبانی شد که اندازه نداشت. بعد از نماز با کلماتی بسیار تند گفت، برای این پادگان متأسفم که موقع اذان را نمی دانند. وقتی به ستاد کل رسیدم، این موضوع را به عنوان نکته منفی در پرونده تان ثبت می‌کنم.  در همان تیم ما یک نفر بود که نمازش هیچ وقت قضا نمی شد، اما دیر یا زود می خواند. فکر کنم تابستان بود. یک آقایی بود که بچه ها را قبل از اذان صبح بیدار می کرد. شهید صیاد معتقد بود که نماز صبح حتماً باید به جماعت برگزار بشود. این آقا می رود تا بچه ها را بیدار کند. همان آقایی که گفتم، نمازش هیچ گاه قضا نشد، آن روز هم حوصله سر وقت خواندن را نداشت. به این آقا که اصرار داشت تا بیدارش کند، گفت من اقلیت دینی هستم. شهید صیاد سر صبحانه مرا صدا کرد و گفت، آقای داوری! یک نفر امروز صبح به آقای سلطانی گفته، من اقلیت دینی هستم، از صبح چند بار لیست شما را چک کردم. اما هیچ اسمی را که مشخص باشد اقلیت باشد، پیدا نکردم. من فهمیدم چه کسی را می گوید. گفتم، تیمسار این آقا اهل نماز است و فقط گاهی وقتها کم حوصله است و دیرتر می خواند. خیلی عصبانی شد و دو سه بار گفت، عجب، عجب، عجب؛  مردم به خاطر نیم ساعت خواب حاضرند دینشان را تغییر بدهند؟ گفت، به ایشان بگویید که از دفعه بعد همراه ما نیاید. خیلی عجیب معتقد بود.

 

 اسماعیل جان! می‌گویند امیر گاهی فکر آدمها را هم می خوانده، درست است؟

وحشتناک با هوش بود. وحشتناک. بسیار عجیب. فقط بدانید که فکر و ذهن شما را می خواند. یعنی نه تنها در امور عادی، بلکه در عملیاتها و کارهای نظامی هم این گونه بود. آدمهای باهوش معمولاً جلوتر هستند و من این را در وجود ایشان می دیدم. یعنی خیلی جلوتر از فرماندهان دیگر بود. خب این یعنی هوش ششدانگ.

 

 از عملیات مرصاد هم بگو .

برای مرصاد فقط برای مصاحبه با ایشان رفتیم. البته چیزهایی هست که بهتر است، وارد نشویم. آنجا بودیم، نیازی به گفتن من نیست. خاطرات امیر در آن عملیات موجود است.

 

  اگر دوست داری بگو روز شهادتش کجا بودی؟

روز شهادت (... مکث...بغض ... گریه)

 تلخترین روز زندگیمان بود. (گریه...)

من تازه رسیده بودم محل کارم. یکی از دوستان زنگ زد که خودت را سریع به بیمارستان 505 که در دارآباد است، برسان. هیچ چیز دیگری نگفت. من هم دوربین را برداشتم و سریع رفتم بیمارستان. وقتی رسیدم از هیچ چیز خبر نداشتم. گروه خاصی که با صیاد شیرازی در ارتباط بودند، در حیاط بیمارستان سرگردان بودند.

(گریه...)

 هیچ کس حرف نمی زد. فضا خیلی سنگین بود. از یک اتفاق ناگوار خبر می آمد. همان چند دقیقه هزاران فکر به سراغم آمد. خدایا داستان چیه؟ کسی باور نداشت. کسی جرأت نداشت باور کند. یادم می آید از یکی از آشنایان پرسیدم، جریان چیه؟ همه با بغض حرفهایی می زدند. فقط با دست به من اشاره کردند که از ساختمان برو بالا.

رفتم بالا دیدم ...

 ایشان روی تخت بودند و تمام بدن غرق خون.  شش – هفت گلوله در شقیقه اش خالی کرده بودند. همین جور از بدنشان خون می رفت ، خیلی تلخ بود، خیلی...

مطلب برگزیده از ویژه نامه « صیاد ماه »

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.