مرحوم خان ملک ساسانی نویسنده کتاب «سیاستگران قاجار» که ملکی در سوهانک شمیران داشت، میگفت: روزی در کلوپ فرانسه با عدهای ویکی از وزیران ناهار میخوردیم. مستخدم آمد و به او گفت «پیرمرد و پیرزن روستایی آمدهاند و با جنابعالی (آن شخص وزیر) عرضی دارند گفتهاند از نزدیکان حضرت اشرف هستند آن شخص بیرون رفت و پس از مدتی سر و صدای فحش و ناسزا و داد و فریادی شنیدیم و بیرون رفتیم و دیدیم جناب وزیر که هویت و مذهبی مشکوک داشت و همیشه میگفت در آن قسمت از خاک عمانی که جزو قاره اروپاست از پدری اروپایی و مادری از شاهزاده خانمهای قاجار متولد شده است بشدت وبا تیلیمی (چوبدستی) در حال کتک زدن آن پیرمرد گیوه به پا و شلوار سیاه گشاد دهاتی پوشیده کنپک پوش است و گاهی نیز مشتی بر سر پیرزن بیچاره لچک به سری که لهجه عجیب و غریبی داشت میزند و عربده کنان میگوید؛ پدر سوختههای بیهمه چیز! چه کسی آدرس این کلوپ را به شما داد؟ از جان من چه میخواهید؟ چرا مرا رها نمیکنید؟ پیرمرد به لهجه عجیبی میگفت آخ فرزندم! پسر عزیزم! مگر من و مادرت به تو چه کردهایم که به ما فحش و ناسزا میدهی و کتکمان میزنی؟ ما سالها در فقر و بدبختی زندگی کرده از راه زراعت و خرده فروشی قره قوروت و کشک و لواشک آلود و مغز گردو و کشمش مخارج زندگی تو در تهران و تحصیلت را دادهایم حال شنیدهایم وزیر شدهای آمدیم به تو تبریک و تهنیت بگوییم، مقداری هم برایت قره قوروت و خوراکی و نخودچی کشمش هدیه آوردیم. خواستیم خوشحالی خودمان را نشانت دهیم، مگر از تو پول خواستیم؟ ا
جناب وزیر عصر مشروطه از این سخنان عصبانی تر شده سیلی محکمی به صورت پیرمرد روستایی نواخت و بعد چند اردنگی هم به قفای او کوبید و به مستخدمان کلوپ دستور داد آن پیرمرد و پیرزن را که ادعا میکردند پدر و مادر او هستند، دور کنند و میگفت: با تو سری دور کنند و اگر باز آمدند آژان نظمیه خبر کنند. بزودی همه فهمیدیم که این جناب در تنگنا گیر کرده و آن پیرمرد و پیرزن که خبر ارتقای مقام و ثروت و مکنت فرزندشان را شنیده بودند آمده بودند تا تحت حمایت او قرار گیرند، ولی ایشان از این آبروریزی خشمگین شده و سر میز ناهار هم میگفت این پیرمرد و پیرزن از رعایای حضرت علیا مخدره مادرم بودند و چون شنیدهاند امروز لوللنگ من آب زیادی برمیدارد آمدهاند مرا سر کیسه کنند، پدر سوختهها یک کیسه قره قوروت و لواشک آلو و مغز گردو برداشته برای من سوغات آوردهاند...
سالها پیش دوستی داشتم که به مقام و منصبی رسیده بود. تلفن کردم ابتدا منشی مرد، سپس منشی دوم مونث، آنگاه رئیس دفتر او گوشی را یکی پس از دیگری برداشتند و انگار من قصد دارم با آدلف هیتلر و پرزیدنت روز ولت یا فرانسواپمبیدو شارل دو گل صحبت کنم، دقایقی به سین جیم پرداختند که آیا آن ذات اقدس و مقام منظم که نه وزیر بود، نه معاون وزیر، نه مدیرعامل، نه مدیرکل، بلکه یک مدیر عادی بود مرا میشناسند یا نه؟
جواب دادم مرا همه میشناسند، اما او را کسی نمیشناسد مگر شما بادمجان دور قاب چینها که این قدر بجیربار او میکنید؟ مگر او رئیس سیاه کا. گ. ب یا ام. آی. سیکس است تازه از مکالمه تلفنی چه آزاری به او میرسد؟ من با بسیاری از دولتمردان و امیران و سرداران و مقامهای بخش دولتی و خصوصی کشور سر و کار داشتهام. هر چه بلند پایه تر و متکی به نفستر بودهاند به حشر و نشر با مردم علاقه بیشتری داشتهاند هر چه ضعیف النفس و بیچارهتر و متکی به مقامهای دیگر بودهاند، مردم گریزترند.
در دوران پس از انقلاب دسترسی به رجال و دولتمردان بسیار آسان بود. خدا نگذرد از گناه آن تروریستهای ابلهی که با دست زدن به جنایات بین مردم و مقامها فاصلههای امنیتی و ضروری که برای حفظ جان دولتمردان ضرورت دارد، انداختند.
اکنون که آن خطرها هم رفع شده عدهای دوست دارند دور از مردم باشند، دست مردم به آنان نرسد و این بیماری میززدگی به افراد کوچک و مقامهای غیرمؤثر هم سرایت کرده و باید از هفت خوان گذشت و به زیارت آنان مفتخر شد!
نظر شما