مجموعهای با ظرفیتهای بسیار که حتی اگر صاحبان سلایق گوناگون شعری را برای لذتبردن راضی نکند، بی شک، برای هر شاعری، چیزی برای آموختن دارد. در «معمای پیراهن تو» هم، مثل بیشتر مجموعههای این شاعر، یک مضمون محوری و تکرارشونده، بهعنوان نخی بشدت مریی و محسوس، تمام شعرهای مجموعه را بههم پیوند میدهد: (امروز/ برای پیراهن تو/ چند شعر گفته باشم خوب است؟/ فعلاً این کتاب را بگیر/ تا فردا!). در بخش اول این مجموعه، «پیراهن»، قرار است همان کاری را بکند که «برف» در مجموعۀ «تنها برف کوچ نکرده است» میکرد، یا «چه فروتن!» در مجموعۀ «شکلهای فروتنی»، و... و همانکار را هم میکند، امّا بسیار حرفهایتر، بهگونهای که هرکدام از شعرهای این مجموعه با محوریّت «پیراهن»، خارج از فضای این مجموعه هم نفس میکشند و مستقل هستند و میتوانند حتی با پارهشدنِ آن نخ مریی و محسوس هم روی پای خودشان بایستند: (باید میدانستم/ پیراهن آبیات/ دریا را وسوسه میکند.../ نه میتوانم دریا را دور بریزم/ نه پیراهنی را که موجهای آواره آوردند/ باید خودم را دور بیندازم/ با آن سلیقۀ لعنتی).
بگذار از تشنگی بمیرم
شکارسری در این مجموعه، «پیراهن» را گذاشته در میانۀ اتاق ذهنش و همانطور که در کلاسهای طراحی و نقاشی، مثلاً گلدانی را میگذارند وسط کلاس و هنرجویان دور تا دورش مینشینند و هر کدام از زاویۀ خودشان، طرحی از آن گلدان میکشند، شاعر، لحظهبهلحظه جای صندلیاش را عوض کرده و از زاویۀ تازهای به تماشای «پیراهن» پرداخته؛ پیراهنی که معشوق را چون رازی سپید در میان گرفته و دکمههایش، درزِ شکافتهاش، گلهایش، رنگش و... هرکدام به گونهای شاعر را به چالش میکشند: (یکی از دکمهها شل شده/ امّا پیراهن تو/ خسیستر از این حرفهاست)، (بدوز!/ آن درز کوچک پیراهنت را هم بدوز!/ بگذار من از تشنگی بمیرم!).
شاعر در این مجموعه، نه تنها به سوژۀ مورد نظر خود از زاویههای مختلفی نگاه کرده، بلکه حتی پس از پیدا کردنِ زاویۀ خاصی برای نگاه کردن، در همان زاویه هم دخل و تصرف کرده و در آن دست به آشناییزدایی زده. در این شعر: (زنده باد آن سیگار سر به هوا/ که دریچهای گشوده است/ از پیراهن تو بهسوی صبح!)، از یکسو تمرکز بر سوراخ ایجادشده بر اثر آتش سیگار، خود زاویۀ نگاه تازهای است و از دیگر سو، شاعر با چیدمان نحوی خاص خود، پایان شعر را به گونهای رقم زده که گویی صبح، داخل پیراهن است و نه خارج از آن؛ یعنی زاویۀ دیدنِ صبح، دقیقاً از چشمهای شاعر است که از بیرونِ سوراخ، به درونِ آن چشم دوخته است، برای دیدنِ صبحی استعاری. همین نوع نگاه را با همین چرخش زاویۀ دید، در این شعر هم میبینیم: (نه!/ تو نیستی/ منم که زندانیام/ این سوی پیراهن راه راه تو)، که در آن، اول اینکه تمرکز بر راهراهِ پیراهن، شعرساز بوده، و دوم، زاویۀ نگاه، دقیقاً از چشمهای شاعر است که اینسوی راهراه پیراهن ایستاده و راهی به درون ندارد.
نگاه استعاری
نگاه حمیدرضا شکارسری در این مجموعه، نگاهی استعاری است و پشت هر واژهای، واژهای و مفهوم دیگری پنهان شده است. بیشتر کلمات اصلیِ شعرها، منشی استعاری دارند، برای نمونه رنگها؛ اگر «پیراهن» مورد نظر سرخ است، یا سبز، یا آبی، یا زرد، یا سیاه، یا خاکستری، یا خدای ناکرده سفید، هرکدام استعاره از چیز دیگری و گاهی نماد چیز دیگری هستند: (بهار با پیراهن سبزت سِت میکند/ پاییز با پیراهن زردت/ و این زمستان لعنتی/ با این سپیدی که رویت کشیدهاند).
حمیدرضا شکارسری با وجود آنکه از طرفداران موسیقی شعر سپید نیست و ایجاز را به آوردنِ پوشالهای آهنگین ترجیح میدهد، امّا در مجموعۀ «معمای پیراهن تو» که معتقدم تا به امروز، عاطفیترین و احساسیترین مجموعۀ این شاعر است، جانب موسیقی را هم رعایت کرده، گو اینکه میداند ترکیب عاطفه و ترنّم موسیقایی، ترکیب دلپذیری است.
در این مجموعه، شعرهای بسیاری هستند که در آنها، تکراری از نوع تکرار یک واژه، تکرار گروهی از واژهها، تکرار جملات، و تکرار ساختارهای نحوی، ترنمی آوایی و موسیقایی ایجاد کرده، علاوه بر اینکه به ساختار شعر هم کمک رسانده است: (سپید نپوش/ در برفها گمت میکنم/ سبز نپوش/ در جنگلها گمت میکنم/ سرخ نپوش/ در خیابانها گمت میکنم/ سیاه نپوش/ در خانهام حتی/ گمت میکنم/ پیراهنهایت را دور بینداز/ تا هرگز گمت نکنم)، و در مواردی هم تکرار، تنها زیربنای تقویّت عاطفۀ اثر را داشته؛ یعنی آمده تا چون ترجیعی،اندوهی را مکرّر کند: (شلیک کن/ گلولهای به گلویم گره بزن/ و مرا با گیسوانت تا همیشه بپوشان/ تنها تو بدان/ مزار مرا تنها تو بدان).
در مواردی امّا، تکرار یک رکن، ساختار شعر را رقم زده، مثل شعری با تکرار شانزدهبارۀ «تو نیستی» که پس از آن آمده: «چقدر باید جریمه بنویسم؟/ نبودنِ تو که تقصیر من نیست»، و این یعنی زیرکی شاعر در ایجاد توجیهی ساختاری برای کاربرد تکرار. همین زیرکی را در شعر دیگری نیز میبینیم؛ آنجاکه با جابهجایی اجزای دستوری یک جمله در هربار تکرار، شاعر، وحدتی را در عین کثرت به نمایش میگذارد و به نتیجۀ واحدی از اینهمه تنوع نحوی میرسد: (بیتو کجا بروم؟/ بیتو بروم کجا؟/ کجا بروم بیتو؟/ کجا بیتو بروم؟/ بروم بیتو کجا؟/ بروم کجا بیتو؟/ چه فرق میکند اصلاً/ بیتو فقط باید رفت...).
نظر شما