به گزارش قدس آنلاین، پیامبر اکرم(ص) یک حقیقت جاری است در جریان زمان؛ یک حقیقت جاری که پیامش همیشه نامکرر است و همواره شنیده خواهد شد: در مأذنه های معنویت، در معابد شرق، در غارهای تفکر. حتی در خانه های طاغوت و در بتکده های درون و برون، فریاد توحید شنیده خواهد شد.
پیامبر یک سرمشق تحریف ناپذیر است که رنگ و بویش کهنه نخواهد شد.تا انسان انسان است و تا دنیا، دنیا، به تازگی خویش خواهد ماند و در جوشش سیال فهم ها و اندیشه ها، خلوص خویش را حفظ خواهد کرد.
پیامبر، یک صدای نامیراست که سکوت شرمگین دروغ ها و مغالطه ها، ارزش آن را کم نخواهد کرد و پرده ناسپاسی ها، از حقیقت و راستی آن نخواهد کاست.
پیامبر، یک قرآن به تمام معنی است که در جاهلیت جدید، منادی دعوت به آیه های تفکر و اندیشیدن است.
تا همیشه وام دار پیامبری ات هستیم
مسموم بی برادری
كاش خورشيدِ امروز با اين عقربكهاى زهردار ساعتها بيدار نمي شدند!
كاش شبانهترين حزن براى آوردن جگرخراشترين صحنه، در نمي زد!
كاش همسر، اين همه دشمن نمي شد!
كاش بقيع را با غليظ ترين لهجه گريه، در محضرش نمىديديم تا دسته دسته مرثيه هاىِ جانسوز متولد شوند.
اما تقدير از درى وارد مي شود كه انتظارش را ندارى.
خانه پر مىشود از «قساوت» كه فرايند قلب همسر است.
بقيع، پذيراى نغمههاى زخم مي شود.
آسمان مي بيند كه برادر به بدرقه داغپارهها آمده است. حسين عليهالسلام را به موسم بي برادرى كشاندهاند... .
چراغ را خاموش كن!
دلم هوای گریه دارد
آن روزها من فقط یک پسر بچه بودم که تو را به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعههایت و آب خوردن از سقاخانهاتْ با کاسههای طلاییاش، دوست میداشتم.
آنچه از تو در خاطر کودکانهام مانده بود، نوازش پرهای رنگی خادمانت بر روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو میکرد.
پدر مرا بر روی شانههایش سوار میکرد تا در میان خیل جمعیتی که گرداگرد ضریح نورانیات میچرخیدند، دستم به پنجرههای ضریحت برسد و بتوانم آن را ببوسم.
بعد، پدر گوشهای مینشست و زیارتنامه میخواند و من بر روی سنگهای مرمر صحن آیینهات، لیلیکنان بازی میکردم.
یکبار ضمن بازگشت از زیارت، در حالی که پدر کفشهایم را از کفشداری میگرفت، دستم از میان دست پدر رها شد و جمعیت مرا با خودش برد. هر چه چشم چرخاندم، پدر را ندیدم.
پای برهنه در حیاط شروع به دویدن کردم؛ آنقدر سراسیمه که کبوترها و یا کریمهایت را که روی زمین مشغول گندم خوردن بودند، ترساندم و یک دفعه یک دسته کبوتر به هوا پرید!
چند بار پدر را صدا زدم، اما وقتی جوابی نشنیدم، کم کم فریادهایم به بغض تبدیل شد و گریهام گرفت.
ازا ین که گم شده بودم، خیلی ترسیدم؛ با خودم گفتم شاید چون دختر بدی شدهام پدر مرا از یاد برده است.
از خیال اینکه مرا رها کرده باشند و به حال خود گذاشته باشند گریهام بیشتتر شد.
یک دفعه یاد بیبی افتادم که همیشه میگفت: امام هشتم علیه السلام ، غریب نواز است و دعای در راه ماندگان را اجابت میکند.
یاد قصه صیاد و آهو افتادم که بارها بیبی برایم تعریف کردده بود و پدر عکس آن را در اتاق زده بود.
همان جا که ایستاده بودم، رویم را به طرف حرمت چرخاندم و مثل اوقاتی که مادر با تو حرف میزد و دعا میخوان چشمهایم را بستم و از دلم گذشت:
یا امام رضا علیهالسلام ! اگر کمکم کنی، قول میدهم که دیگر پسر خوبی شوم!
هنوز شیرین خلوت با تو در دلم بود که جمعیت از هم شکافت و سایه پدرم بر سرم افتاد...
حالا دیگر همه میگویند که من برای خودم آقایی شدهام و به قول معروف سری تو سرها درآوردهام؛ اما هنوز هر وقت کاسههای طلایی سقاخانه ات را میبینم و
صدای نقاره خانهات هنگام اذان در گوشم میپیچید، به یاد آن قولی میافتم که به تو دادم و از خودم خجالت میکشم.
چون این روزها صفا و صمیمیت کودکانهام را از دست دادهام و از صداقت و معصومیت بچگیهایم دور شدهام و دیگر نمیتوانم با آن خلوص و سادگی با تو حرف بزنم.
احساس میکنم مدتهاست که زیر قولم زدم و پسر بدی شدهام
شاید بهتر باشد یک بار دیگر در حرمت گم شوم.
دلم برای گریستن تنگ است.
*حجتالاسلام محمدرضا قربانی
استاد حوزه و دانشگاه
نظر شما