۲۷ آذر ۱۳۹۴ - ۲۳:۵۳
کد خبر: 329168

خط زندگي/ ليلا صبوحي خامنه- نمي‌دانم چه شد که اين فکر مثل خوره افتاد به جانم! بالاي داربست بودم و داشتم سيمان مي‌ماليدم روي ديوار که يک دفعه هُرّي ريخت روي سرم و حالا يک هفته است که همه فکرم را مشغول خودش کرده است!

همه اش زير سر شمعداني‌هاست

شبش خواستم از رفيقم عظيم بپرسم، ولي پشيمان شدم. عظيم داشت سيب زميني هاي آب پز را پوست ميکند و هي سر انگشت هايش را که سوخته بود، پوف ميکرد. با آن زير شلواري گل و گشاد و
فحش هاي زير لبي که هي به اجاق گاز و سيب زميني و روزگار ميداد، مرا ياد پدرم ميانداخت. شايد براي همين هم بود که پشيمان شدم و بهش نگفتم که از چند ساعت پيش چي افتاده توي کله ام، وگرنه که عظيم رفيق خوبي براي درددل کردن بود. اگر نبود که نمي توانستم چهارده ماه و هشت روز باهاش توي اين اتاقک نگهباني سر کنم.

سر ظهر بود، بگير مثلاً ساعت دوازده و نيم؛ حالا يک ربع ساعت بالاتر يا پايين تر. بالاي ديوار بودم و داشتم سيمان ميماليدم روي ديوار که مثل هر روز ظهر پسرک را ديدم. با کوله پف کرده روي پشتش از سر کوچه پيچيد و آمد. سر کوچه خم شد و زير لندرور کهنه و از کارافتاده همسايه را نگاه کرد. لابد باز دنبال گربه هايي که اغلب آن زير قايم ميشدند ميگشت.

تا اينجا همه چيز مثل هر روز بود؛ حتي بقيه اش هم چيز زياد عجيبي نبود. اين که سر ظهر از توي يک خانه (خانهاي که پسرک بي دنداني ميخواهد با کوله روي پشتش زنگ درش را بزند، از کنار رديف شمعدانيهاي توي حياطش عبور کند و دم کفش کن، هريک از لنگههاي کفشش را به يک طرف پرتاب کند و داد بزند: ماااامااان گشنمه!) بوي پياز داغ بيايد، چيز خيلي عجيبي است؟

مگر قبلاً هر روز پسرک را نميديدم؟ مگر هيچ وقت بوي پياز داغ سر ظهر از خانه شان بلند نشده بود؟ مگر دفعه اول بود که هوارهايش (مااامااان! گشنمه!) را ميشنيدم.

پس چرا هيچ وقت به اين صرافت نيفتاده بودم که حاضرم چقدر بدهم تا يک روز، فقط يک روز يا حتي يک ساعت جاي پسرک باشم، خسته و گرسنه از مدرسه برسم، هريک از لنگه کفشهايم را به طرفي پرتاب کنم و رو به خانهاي که بوي پياز داغ ميدهد داد بزنم:

مااامااان گشنمه!

شايد براي اين است که هيچ وقت از اين بالا توي حياطشان را نديده بودم.

يک ساعت مادر داشتن چقدر ميارزد؟ آن هم مادري که سر ظهر بوي پيازداغ راه انداخته و کنار ديوار حياط کوچک پاکيزه اش يک رديف شمعداني چيده، يکي در ميان، يکي سفيد، يکي قرمز؟

خودش است. هرچه هست زير سر شمعدانيهاست.

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.