۱۵ دی ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۲
کد خبر: 334549

رقیه توسلی : روبه روی پنجره ای نشسته ام که چشم اندازش ، تهران دودآلود است و آسمانی که پیدایش نیست. روبروی ماشین هایی که در ترافیک محبوس شده اند و درختچه هایی که تلاش می کنند این شهر را نجات بدهند.

تهران دود و اُبهت دارد

هرچه چشم هایم را بیشتر می مالم باز همه جا کدر است. شاید به این خاطر که زور اقامت چند روزه همین اندازه است و هنوز عادت نکرده ام به پایتخت نشینی. به بودن در سرزمین درندشتی که هرروز با ابرهای بی جان و ساختمان های کوتاه و بلند بیشتری محاصره می شوند.

خوش به حال خودمان که به این شهر بزرگ تعلق نداریم. به بوق ، به این کلافگی های ممتد ، به جرثقیل هایی که هربار یک قسمت از شهر را بالا می برند و قسمتی دیگر را گودبرداری می کنند.

به اینجا که شهر کارکردن است. شهری که دود و اُبهت دارد و آدم در هوایش ، نفس کم می آورد و پشت چراغ قرمزهایش خبرهای زیادی ست. گل ، آدامس ، فال ، اسپند...

من شهرستانی ام و از اینکه در سرزمینی کوچک زندگی می کنم که ابرهایش هرروز حمام می روند و دست و رو می شویند و حسابی شیطنت می کنند ، خوشحالم. جایی که خیابان های کوچکتر و سینماهای کمتری دارد و مترو و رستوران های لوکس ندارد ، بی آرتی و مترو ندارد که آدم ها را کنسرو کند. ایستادن و فشردن ندارد.

اینکه با عطسه ها و سرفه های همسفرانت بسازی و دم نزنی ، با مُشت هایی که گاه و بیگاه پهلویت را نشانه می روند و از کودکی که پاهای خودش را با پاهای تو اشتباه می گیرد.

از این سرزمین خاکستری که موتورسوارهایش ، کلاه ایمنی شان را به دسته آویزان می کنند تا پیچ و تاب بردارد چه می شود نوشت جز اینکه خدا خودش به خیر بگذراند...

چه روز و شب های عجیبی دارد اینجا... به قول پسر دوستمان که مدام از مادرش می پرسد : الان شب است یا روز ؟ چرا بعضی قطارها از آنطرف می آیند ، ما از این طرف ؟ چرا چشم هایم می سوزند ؟ و آدم ها اینقدر عجله دارند ؟

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.