قدس/ معارف/ حامد سرلکی: «آنتوان کرنو» می‌گوید: «طبیعی است که ما اشیا را از نظر ارتباط با خویش بشناسیم، نه حقیقت مطلق آن‌ها را» این جمله بی‌تردید کاریکاتوری از نوع فهم برخی از سردمداران رنسانس و پیشرفت در اروپایی مدرن بوده است. یا آنکه «شوپنهاور» می‌گوید: «محال است ما حقیقت را بفهمیم!»

رنجی که می‌بریم...

چرا فیلسوفان غیرمسلمان آن‌چنان که باید نتوانسته‌اند راهکاری جدید و جهانشمول در پیشرفت درونگرایانه بشریت، بسط و فهم چهارنوع ارتباط‌ اندیشه بشری داشته باشند؟
 اگر همان حکایت یونانی در هستی شناسی و مبدأ شناسی نبود، به واقع چه سخن بکری در این باب عرضه می‌شد؟ اگر از تقدم فلاسفه تمدن ایرانی – اسلامی بگذریم، سخنی که آشناست، تعلل این قسم فلاسفه در ارایه راهکاری برای ارتباط بهتر خویش با خویش و انسان با انسان می‌باشد.
این بار مکانیزاسیون افراطی- ویروسی که اکنون تمام رشته‌های فیلسوفان غربی را پنبه کرد- راهی جز تمسک به پیشرفت قابل لمس و مادی گرایانه را به انسان نیاموخت، به گونه‌ای که فریاد بر می‌آورد: فلسفه نیز باید قابل لمس‌تر شود!
  کسانی هم چون «وبر» که خود ذاتاً فیلسوف بودند، در دام چنین مکانیزه گرایی قرار گرفتند، بهترین و آشناترین مثال‌ها در فیلم «عصر جدید» اثر چارلی چاپلین است که کارگر(انسان) را در میان چرخ دنده‌های کارخانه نشان می‌دهد و وانمود می‌کند، رهبران جامعه که همان متفکران و روشن ضمیران آن دیار هستند، جز رفاه نسبی و خدمت برای سیستم، جایی برای معنویت باز نکرده‌اند. حال شاید نقدی که به این نوشته وارد می‌شود، این است که آیا اساساً معنویت بخشی وظیفه  فیلسوف است؟
خیر. اما بازگشت به خویش و وادار کردن مردم به تفکر درباره  هستی  و نیستی خود، کوچک‌ترین وظیفه فیلسوف است، حال آنکه معنویات مانند تغذیه‌ای سبب گشادگی عقل انسان و بینش روشن تر و فرار از تعصبات کورکورانه می‌گردد، بنابراین اگر‌اندیشه را در مکتب غرب به مثابه گاری چهارچرخی بدانیم، به مانند حالتی است که چرخی از آن شکسته، چرخ دوم وجود ندارد و زیر جایگاه خالی چرخ را جرمی غیر منعطف گذاشته‌اند، چرخ سوم کوچک و چرخ چهارم بزرگ‌تر است، اما چون هنوز که هنوز است، سرنشین خود را به زمین نکوبیده، برای صاحب گاری، وسیله‌ای درخور و مقبولی می‌باشد.

 چه باید کرد؟    
 سخنی که در این سال‌ها نقل اغلب محافل انسانی آکادمیک بخصوص در حوزه فلسفه و منطق است، بحث درباره اسلامیزه کردن و یا ایرانیزه کردن رشته‌های علوم انسانی در دانشگاه‌هاست، حال آنکه بستر مناسبی در پیش‌روی چنین مشی از پیش تعیین نشده است. دانشجویی که پای در مباحث آکادمیک فلسفه می‌دارد، در ابتدا مبهوت نام‌های بزرگ فلسفه شده، سپس در نمودار صعودی خود دچار عامی گرایی آکادمیک گردیده، در ادامه بیشتر از یک شارح یا نقاد، به نوعی حافظ متون فلسفی می‌شود و دست آخر در بهترین حالت نقاد درجه دومی علم فلسفه می‌گردد؛ حال آنکه از فلسفه دان تا فلسفه خوان راهی است بس دشوار و صعب العبور!
     اینکه آیا کارشناسی در مقام نقادی باب طبع جامعه است یا خیر؟ بحثی جداست، اما آنکه فلسفه خوان نقاد نمی‌تواند به جایگاهی برسد که فیلسوف مبتکر که همان «فیلسوف پاسخگو» باشد، بیشتر دهشتناک است؛ بنابراین هیبت فلسفه غربی با آن همه نشر و تبلیغات تمامی ذهن چالش‌گر نقاد را به خود درگیر کرده و به حکمت و فلسفه اسلامی به عنوان یک آرایه زینتی و کهن چون اعیاد باستانی می‌نگرد، جای تأسف و تعجب است؛ هیچکس مدعی نیست که فلسفه غرب هیچ چیزی برای ارایه به بشریت نداشته، این سخن تنها سخن جاهلانه و کودکانه‌ای از باب لجاجت جغرافیای بین شرق و غرب و ریشه در مباحث سیاسی و اجتماعی دارد. باور حقیقی در راستای بسترسازی ایرانی-اسلامی ساختن علوم انسانی آن است که در گام اول، جامعه‌ای چالش گر در مباحث چیستی و چرایی داشته باشیم، یعنی آنکه ناوک مژگان روشن ضمیران ِجامعه‌اندک سرمه‌ای هم بر دیدگان حقیقت جوی عامه  مردم بکشند تا جامعه  انسانی ِ ایرانی اکثراً مسلمان، بتواند خود را به قول نقاشان نیم پرده غلیظ‌تر دریابند. گام دوم، نشر هرچه بهتر عقاید فیلسوفان ایرانی مسلمان در درون فرهنگ و آموزش است که این مهم جز با التقاط همت از جانبه ملت و دولت به وجود نمی‌آید. گام سوم، عدم تندروی‌های یک جانبه در برخورد با‌اندیشه‌های مادی گرایانه  غربی است، به گونه‌ای که صاحب کرسی دانشگاه در خود ببیند که به آسودگی خیال فلان ایده‌آل غربی را مطرح کرده تا بر اساس آن بتوان رجحانی عقلی از قلب ِ فلسفه خودی بیاورد. به زبان گویاتر هنر در نقد نیست، بلکه در گذار از نقد و ارایه  راهکار حقیقی است.
 نقل است که دانشجویان سر درگریبان در ابتدای انتشار مکتب «مارکسیسم» به محضر «علامه طباطبایی» شرفیاب شده‌اند،  این خیل چون در نقد مارکسیسم توانسته بودند، ‌اندک مقاماتی کسب کنند، بر آن شدند پس از نقد به مقوله  «گذار از نقد» نیز متوسل شوند، اما چون خویش را محق و عالم ِ کامل نیافتند، چاره را به محضر علامه طباطبایی جویا شدند، ایشان پس از مطالعه چندین روز بر کتاب‌های مارکس و بازگشت دوباره دانشجویان و استادان، در نهایت خلاصه مطالبی را به ایشان واداشتند، پس از مطالعه، دانشجویان به این بحث رسیدند که ایشان از ترجمه و شرح «اسفار اربعه» حکیم ملاصدرا توانسته جوابیه و گذار مطلوب به نسبت مارکسیسم تجویز کنند. (راوی دکتر ابراهیمی دینانی) این راهکار اگر به حقیقت انتشار صحیح و جهانشمول‌تری در آن روزگار می‌داشت، چه بسا مارکسیسم و در پس ِ آن «کمونیسم» حداقل در جوامعی با ریشه‌های اسلامی کمتر نفوذ می‌نمود. می‌بینیم سخنی که حق و از حلقوم حق باشد، اگر بستری مناسب برای آن فراهم نشود، از چارچوب دیوارهای خانه  فیلسوف بیشتر بیرون نمی‌شود. عده  معدودی چون «هانری کربن» هم که به حقیقت توانسته لایه‌های عجیب و سترگ و پیچیده  فلسفه و حکمت اسلامی را ورق زند، نتوانسته آن‌چنان که باید جایگاه امروزی برای فلسفه اسلامی در دانشگاه‌های غربی باز کند، مطمئناً‌اندیشمندان امروزی فلسفه غرب، نام‌هایی چون صدرا، سینافارابی را شنیده‌اند و تا حد ِ معرفت خود از کم و کیف آرای حضرات آگاهند، اما پرسش بزرگ و خطرناک اینجاست که آیا دانشجویان ایرانی از باور و اقوال فیلسوفان غربی بیشتر آگاهند یا دانشجویان دیاری جز ایران به فلسفه اسلامی؟
 کدام یک عمومیت بیشتری دارند؟ آیا نقادی هگل در ایران عمومیت بیشتری دارد یا به طور مثال میرداماد در اروپا؟ کانت یا سینا؟ تقدم با کدام نام است؟ کدام یک در دیگری مؤثر بود؟ اروپای رنسانسی یا تمدن اسلامی؟ کدام یک رنج بشری را درمان کرده است؟ و یا کدام ملت در رنج بیشتری از ندیدن منظره‌های علمی شگرفش توسط چشم ملل دیگر است؟

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.