برف سنگینی میبارید، ولی با همه اینها قصد کرده بودند نوروز آن سال را در مشهد بگذرانند. با این برف حالشان شده بود آمیزه ای از خوشحالی و نگرانی. خوشحال از دیدن بزرگواری که سالها منتظر زیارت حرم مطهرش بودند و نگران از برفی که تندو تند از آسمان میبارید و این سؤال را به جانشان انداخته بود که با این وضعیت و این روزهای شلوغ عید که همه قصد سفر به مشهد را دارند جایی برای ماندن پیدا میکنند؟
سرانجام بی توجه به هر چیزی دو خانواده با دو ماشین به قصد سفر به مشهد راه افتادند و نیمه شب به مقصد رسیدند. برف بی وقفه میبارید و هوا بشدت سرد بود، اما در آن نیمه شب سرد جایی برای اسکان مسافران پیدا نمی شد. خستگی، گرسنگی و سرما همه بخصوص بچهها را اذیت میکرد. همه امیدشان به امامی بود که به قصد پابوسی حرمش سرمای هوا را به جان خریده بودند و از تهران به مشهد آمده بودند.هر از گاهی که گنبد امام رضا(ع) را میدیدند دست بر سینه به آقا سلام میدادند و اینگونه از کلافگی شان میکاستند.
نمی شد تا صبح در خیابانها بمانند، در حالی که توی کوچه و خیابان های مشهد به دنبال جایی برای ماندن بودند پسرک 17 ساله ای را دیدند که دستش را بلند کرده بود و داد میزد: «اتاق...اتاق...»
خوشحال شدند، ماشین را نگه داشتند و با پسرک صحبت کردند تا ببینند خانه کجاست و شرایط اسکان چگونه است. اما پسرک به هیچ سؤالی جواب نداد و از آنها خواست فعلا اتاقها را ببینند شاید نپسندیدند.
آدرس منزلی که باید میرفتند خیلی دور بود، برف نسبت به صبح شدیدتر میبارید. فاصله دور، برف و ناآشنایی با شهر آنها را نگران کرده بود و ترسانیده بود، اما با امید به همان نقطه اتصال اصلی، با آدرس پسرک همراه شدند تا به همان منزل وعده داده شده، رسیدند.
خانه ته کوچه ای پر پیچ و خم بود. یک خانه دو طبقه آجری با در آهنی . پسرک از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را زد. پیرزنی با چادر سفید در را باز کرد و با لهجه غلیظ مشهدی به خوشامدگویی میهمانان پیش آمد. با دیدن پیرزن همه نگرانیها و اضطرابها یکباره تمام شد. وارد حیاط خانه که شدند پیرمردی هم که بعداً مشخص شد خانواده پسرک هستند به استقبال آمد، میهمانان را به طبقه بالا راهنمایی کرد و یک طبقه کامل با تمام امکانات را در اختیار آنان قرار داد.
اتاقهای بزرگ، گرم و چای تازه دم شده روی اجاق گاز همه برای این چند نفر مهیا شده بود. این خانه گرم منتظر ورود زائران حضرت بود.
خانهای گرم در شبی سرد
همه خسته بودند و آن شب را براحتی در آن خانه گرم خوابیدند. صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدند، پیرمرد با نان گرم، کره و پنیر تازه میهمانانش را برای خوردن صبحانه بیدار کرد، همه از لطف میزبانان این خانه خجالت زده شدند.
خستگی سفر در آن خانه گرم رفع شده بود. راوی این قصه که دلبسته سادگی و گرما و صمیمیت خانه شده بود عکسی روی دیوار اتاق توجهش را جلب کرد، مرد و زنی کنار رزمنده جوانی عکس گرفته بودند. خانوادهای دوست داشتنی در یک قاب!
صبحانه صرف شد و مسافران تصمیم گرفتند پیش از مشرف شدن به زیارت، مبلغ اجاره خانه را بپردازند تا شاید از خجالت میزبانی که با گرمی در آن شب سرد از آنها پذیرایی کرده بود، در آیند.
تعارفهای معمول در مورد مبلغ اجاره خانه بین میهمانان و میزبانان پیش آمد. اما قرار نبود از میهمانان آن خانه کرایهای گرفته شود و در نهایت پیرزن فقط گفت: «به جای اجاره خانه اگر به زیارت حضرت معصومه(س) رفتید سلام ما را به ایشان برسانید و برای ما دعا کنید.»
راوی قصه تازه آنجا متوجه شد عکس روی دیوار متعلق به همین پیرمرد و پیرزن است که در سالهای دور گرفته شده است و رزمنده جوان، آن سالها شهید شده و به رحمت خدا رفته است.
رفتار محبت آمیز اهل خانه و کرایه نگرفتن آنها، میهمانان را معذب کرد. برای همین وسایل را برداشتند و با آنها خداحافظی کردند. خداحافظی اجباری که این دیدار یکشبه و ماورایی را به پایان رسانید.
میهمانان از آن خانه برای همیشه رفتند. نام و نشانیای از آن خانه در حافظه کسی باقی نماند. راوی پس از آن اتفاق چندین بار به مشهد رفت و هر جایی را که احتمال میداد آدرس خانه آنجا باشد گشت، اما نتوانست نشانی را پیدا کند با همه اینها آن حال و هوا و آن اتفاق برای همه مسافران تکان دهنده بود.
بغض آقای شاعر
حمیدرضا شکارسری راوی این قصه واقعی از نیمههای خاطره سفر به مشهد که در سال 86 برایش اتفاق میافتد تا به اینجا را با بغض تعریف کرد. اما وقتی اظهار پشیمانی کرد که چرا در آن خانه خوب بیشتر نماندند، بغض امانش نداد و برای تعریف ادامه خاطرهاش چند دقیقه سکوت کرد....
«من یک شب در آن منزل بودم و صبح به همراه خانواده رفتیم و در یکی از هتلهای اطراف حرم مستقر شدیم، چون آنها راضی نمی شدند کرایه بگیرند و به این نتیجه رسیده بودیم مزاحم آنها هستیم. نمیخواستیم آنها را معذب کنیم برای همین برنگشتیم، اما بعداً پشیمان شدم که چرا برنگشتم؟!»
این قصه و خاطره موجب میشود این شاعر مجموعه شعر «آسمان زیر ابرها» که مجموعه ای از اشعار او برای امام رضا(ع) است را بسراید، مجموعهای که نمیتواند به آن میزبانی پر لطف و محبت خانواده مشهدی بیربط باشد.
او میگوید: «این حادثه موجب شد در همان سال بدون اینکه متوجه شوم این مجموعه را بنویسم، ماهها درگیر این شعرها بودم. خط میزدم و مینوشتم. یادم هست در آن ماهها هر چه میخواستم بنویسم به ترتیبی وصل میشد به مشهد و حاصلش شد کتاب «آسمان زیر ابرها»؛ اثری که با زبانی روزمره و صمیمی نوشته شد درست مثل همان خانواده.»
شکارسری باز هم بر میگردد به سال 86 و میگوید:« بعدها متوجه شدم آن خانه برای کرایه دادن نبود و آن خانواده کاسب نبودند. چون ماشینها به دشواری در حیاط پارک شد و خانه به گونه ای بود که مشخص بود برای استفاده شخصی است. به هر صورت ما اعتقاداتی داریم و معتقدیم پذیرایی از زائران معصومین(ع) ثواب بسیاری دارد. ما آن شب به امام رضا(ع) متوسل شدیم و امام رضا(ع) سرگشتگی ما را دیده بود. »
شکارسری مطمئن است که این اتفاق هدیه آقای بزرگوار به او بوده است تا بتواند تحت تأثیر آن شرایط این مجموعه را بسراید، چون تا پیش از این به دنبال نوشتن مجموعهای با این مضمون نبوده است.
خاطره سفر به مشهد در آن سال نقطه عطف زندگی این شاعر شد؛ از آن دست اتفاقاتی که هر گاه در این زندگی مدرن که خوب و بد و سیاه و سفید کنار هم چیده شده است زشتیها و بدیها بر خوبیها و سپیدیها غلبه پیدا کرده او یاد آن خانه گرم و پیرمرد و پیرزن میزبانش بیفتد و دلگرم شود به همه خوبی هایی که گاهی از غیب میرسد و حال ما را خوش میکند.
شکستن کلیشهها
اثر از دل برآمده حمیدرضا شکارسری بر دلها نشست. چون در همان سالها این مجموعه توانست جایزه های زیادی بگیرد و با شکستن کلیشه هایی در فرم و محتوا سرآغاز جریانی در شعر رضوی شود.
شکارسری در خصوص این دگرگونی که در کتابش ایجاد شده است، میگوید: «بیگمان این دگرگونی نشأت گرفته از دگرگونی روح من در آن ماهها بود. به هر حال حضور امام رضا(ع) در مشهد، این شهر را از موقعیتی برخوردار کرده است که سایر شهرها فاقد این ظرفیت و موقعیت هستند. همین مسأله این شهر را مستعد میکند تا زمینه هایی از آفرینش های هنری و ادبی خاص را برای هنرمندان مؤمن فراهم کند. تردیدی نیست که مشهد، شهری مدرن است و با میلیونها نفر جمعیت آمیزهای است از انواع روحیهها و زندگی ها، اما از هر قسمتی از این شهر که بخواهی عبور کنی، گاهی به جایی میرسی که میتوانی لحظه ای به سمت خورشید متمایل بشوی، دست بر سینه بایستی به آقا سلام کنی و حالت را خوب کنی،به گمان من این دوگانگی میتواند زمینهای برای خلاقیت های تازه در عرصه شعر رضوی باشد.»
به باور شاعر «پرانتزهای شکسته» وجود این تناقضها در شهر مشهد میتواند شعر رضوی را از حالت سنتی که بیشتر مدح و مرثیه است، به سمت خلق آثاری سوق دهد که افزون بر مدح و مرثیه آن بزرگوار رویکردی اجتماعی دارد و حتی میتواند نقشی سازنده در نقد اجتماعی و بازسازی آنچه ما شرایط اجتماعی این شهر میخوانیم، داشته باشند و زمینه را برای ارتقای سطح فرهنگ اجتماعی مشهد بالا ببرند.»
شکارسری با اشاره به مجموعه شعر خودش میگوید: «بعد از انتشار این مجموعه نمادهای کلیشه ای که در شعر رضوی وجود داشت از بین رفت و شعرهایی نوشته شد که در آن مهماندار هواپیما، اتوبوس مسافربری ، میدان راه آهن مشهد و عناصر روزمره کاراکتر شد. شکسته شدن این فضاها و نمادهای تکراری و کشف فضاهای تازه در شعر رضوی موجب میشود دید مخاطب به مشهد و امام رضا(ع) ارتقا پیدا کند.»
به تو سلام میدهم
حمیدرضا شکارسری در پایان این گفت و گو یکی از شعرهای این مجموعه را از تهران و از فاصله ای دور در حالی که هنوز صدایش بغض آلود بود، برایم خواند:
«از پای همین آسمانخراش
که هیچ شباهتی به گلدستههات ندارد
و از همین میدان شلوغ
که هیچ شباهتی به صحن و سرات ندارد،
از همین تهران
به تو سلام میدهم...
شهادت میدهم
که کلام مرا میشنوی
و سلام مرا جواب میدهی
شهادت میدهم
این فاصله، برای تو بیمعناست...»
نظر شما