چه بسیار سالمندانی که نسبت به این وضع معترضند، اما صدایشان به جایی نمی رسد، فرزندان قدرت را در دست دارند و مال و ثروت را در اختیار و به عدم رضایت روانی و وضعیت دشوار آنان توجهی نمیکنند.
مرکز نگهداری سالمندان «مهرآنا» یکی از سه مرکز نگهداری سالمندان در شهرستان بجنورد بوده که میزبان 30 سالمند خانم است. هنگامی که تصمیم گرفتم برای دیدن این مادران مهربان سری به این مرکز بزنم، ابتدا با خودم فکر میکردم کار بسیار آسانی است.
یکی یکی خیابانها و کوچه ها را طی کردم و به دنبال خانه سالمندان بانوان در شهر بجنورد بودم و پرسان پرسان سرانجام محل را پیدا کردم، زنگ در حیاط را زدم، صدای کلیدی که قفلهای بسته در را باز میکند، به گوشم رسید.
اینجا پشت این دیوارها مادرانی ساکن هستند که فقط کافی است، کمی پشت دستشان را نوازش کنید تا ناگهان خم شوند و دستتان را ببوسند.
وقتی وارد خانه سالمندان میشوم، ابتدا جلوی در کفش هایم را با دمپاییهای پلاستیکی عوض میکنم ، داخل میشوم روبهروی در مادر پیر مهربانی نشسته و هنگامی که نگاهش به من افتاد، دست روی سینه اش گذاشت و با صدای دلنشینش گفت، «خوش آمدی دخترم» از بس خوشحال شده بود که چندین بار جمله خوش آمدی دخترم را تکرار کرد. کمی جلوتر که رفتم، سه اتاق مملو از تختهای فلزی چشمم را خیره كرد، به خاطر تراكم چیدمان تختها، فضای خالی كمی میان هر كدام از تخت ها وجود داشت، مادرانی را دیدم که هر کدام در گوشهای نشستهاند و نگاهشان پر از حسرت و روحشان خسته بود، عدهای هم به خاطر کهولت سن و بیماری، معصومانه در گوشهای خوابیده بودند و عده ای نیز وقتی متوجه حضورم شدند، فقط نگاه کردند و شماری با دیدن من لبخند میزدند و حتی در سلام کردن پیشی میگرفتند. در این میان یکی از آنان به طرفم نزدیک شد و با خوشحالی بسیار سلام و احوالپرسی کرد و سریع دستم را گرفت و بوسید. با دیدن این صحنه ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد.
مادربزرگهای دوست داشتنی
از در هر اتاق که میگذشتم، نگاهی به داخل آن میکردم. به نظر من اینجا جمعی مادربزرگ دوست داشتنی زندگی میکنند که صدایشان میتواند بهترین لالایی شبهای نوههایشان باشد. پس از سلام و احوالپرسی قرار شد با تک تک آنان به تنهایی صحبت کنم، شروع کردن برایم دشوار بود، در مقابل من کسانی نشسته بودند که موهای سفید و چروکهای صورتشان فریاد میزد .
نخست یکی از مادران که سرحال تر از بقیه بود، سر صحبت را باز کرد و گفت: «من کجا، اینجا کجا؟» میگفت، اهل تهرانم، از فرزندانش میگفت که دو فرزند دارد که هر کدام تحصیل کرده هستند و موقعیت کاری و مالی خوبی دارند، اما تا به حال یکبار هم به مادرشان پیشنهاد ندادهاند که با آنها زندگی کند.
همان طور که صحبت میکرد، اشک از چشمانش جاری شد، میگفت: همسرم چند سالی است که فوت کرده و بعد از درگذشت همسرم، فرزندانم مرا به اینجا آوردند و در حال حاضر سه سالی است که اینجا تنهام.
همان طور که با او گرم صحبت بودم، ناگهان زمزمه ای توجه مرا به خود جلب کرد، کمی آن طرف تر، مادری لالایی میخواند، بی گمان به یاد گذشته برای فرزندش میخواند.
همانطور که محو گوش کردن لالایی این مادر دلشکسته بودم، آن سوی دیگر، صدای مادری را شنیدم که میگوید، «گلدسته دخترم تویی؟» وقتی صورتم را چرخاندم، دیدم کسی نیست، اول گمان کردم، اشتباه شنیدم، اما دوباره صدا کرد، «گلدسته دخترم تو آمدهای؟» مادری که در کنارش نشسته بود، گفت: این خانم تنها یک فرزند دارد که سالهاست مادرش را اینجا رها کرده و خبری از او نگرفته و هر کس که به ملاقات این مادران میآید، گمان میکند، دخترش است، الان نیز فکر میکند تو دخترش هستی!
من نیز به خاطر دلگرمی به او گفتم، بله مادرم من هستم، آن گاه لبخندی زد و با خیال راحت سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.
آن سوی اتاق مادری را نیز دیدم که تخت هم اتاقیهایش را مرتب میکند، از او پرسیدم، چه میکنی مادر؟ میگوید، کار کردن را خیلی دوست دارم و الان نیز این پتوها را جمع میکنم که بشورم، اما پرستاران اینجا نمیگذارند کاری کنیم و سرم مشغول باشد، اینجا از بس بیکار نشسته ایم، حوصله مان سر رفته است. در کنار این مادر، مادر دیگری بود که دراز کشیده بود، جویای احوالش شدم و تابلویی را که بر سر تختش بود، خواندم. گفتم: «مادر جان! دیابت داری؟» گفت: «دیابت چیست»؟ گفتم: «قندت بالاست مادرم.» با صدای بلند خندید و گفت: آره، شیرینی و قند رو خیلی دوست دارم». در جوابش گفتم: «خنده دوای هر درد است»، اشک در چشمان پرمهرش جاری شد و در پاسخم گفت: اینجا مرگ دوای هر دردی است.
آهنگ این سخن، گویی همچون پتکی بود بر سرم، آه ... خدای من! در دل این مادران خسته چه میگذرد، مادرانی که خداوند به ازای مهر و وفایشان، بهشت را زیر پایشان قرار داده، اما جایگاه امروزشان که ارمغان فرزندانی بی مهر است، کم از برزخ نیست. از آن فرزندی که در کشمکش با خود و وجدان خود در نهایت تصمیم گرفته تا مادری که به جرأت میتوان گفت، به معنای واقعی تمام وجودش را وقف فرزندان خود کرده همچون یک نا آشنا در این مکان رها کند، میپرسم، «بهشت این مادران کجاست؟»
اینجا کافی است لحظه ای به نگاه این مادران معصوم چشم بدوزی تا بشنوی آوای تنهایی شان را. خوب گوش کن! راحت میتوانی بشنوی. مادرانی که ۹ ماه در انتظار ماندند تا صدای نخستین گریه فرزندان، آخرین ثانیه انتظارشان باشد. اما نشد! باز هم منتظر ماندند تا راه رفتن های دختران و پسرانشان، گل های قالی را معطر کند. با راه رفتن فرزندانشان و با هر بار زمین خوردن ، قلب مادر میگیرد! منتظر ماندند تا بزرگ شوند، منتظر ماندند تا روزی سر سفره عقدشان، عقده های انتظارشان را با دانه های اشک پاک کنند. اکنون همیشه در انتظار بودند و امروز هم منتظرند، در خانه ای که متعلق به آنان نیست، چشم به در دوختهاند تا پس از مدتها انتظار به دیدنشان بروید!
نمی گویند که دلشان فرزندانشان را میخواهند. اما زبان چشمشان گواهی میدهد که چشم انتظارند.
مادری که میگویند «عشق است» آیا سزاوار این تنهایی است؟ مادری که روزی فرزندش را با عشق بزرگ کرده تا روزی عصای پیری اش باشد، آیا رواست روزهای تنهایی را با یاد کودکی فرزندش و رنج و سختیهایی که برای او کشیده است، سپری میکند؟
براستی چه کسی قدردان این خطوط پر رمز و راز نقش بسته بر چهره سالمندان است؟
بهای این چروکهایی که از پسِ از سالها رنج و زحمت، بر چهرهها نشسته، چیست؟
به امید روزی که هیچ پدربزرگ و مادربزرگی سالهای آخر زندگی اش را در تنهایی نگذراند و خانه هایمان از وجودشان پربرکت شود.
نظر شما