از پله های عاشقی می آیم بالا. تا گاهی شب را اینجا برسانم به سپیده ی راز و نیاز. به کُرنش و تعظیم نقاره ها . برسانم به نوری که از این سرا، میانه ابرها را می شکافد و تا ملکوت اوج برمی دارد.
آقاجان! مرا آن دستان دعایی که هربار برمی دارم به سویتان و آن سلام سربه زیر؛ زنده نگاه می دارد، نه آب و دم و بازدم و خوراک، نه لحظات شاد و ناشادی که هرروز پیش خواهند آمد و نقاره زنِ خانه تان، آنها را به هیچ نمی انگارد.
نظر شما