هر چند ابتدای صبح به قاین رسیدهام، اما هیچ نشانهای از اندک نسیم صبحگاهی نیست و گرمای صبح هم آزاردهنده است!
*گذرگاه خشکسالی
هنوز چند کیلومتر از قاین دور نشدهام که به روستای سینیدر میرسم و باوراینکه روستایی چسبیده به شهر در فهرست روستاهایی است که با تانکر آبرسانی میشود، سخت است، اما یکی از اهالی میگوید، بیشتر وقتها آب قطع است، برای تانکر هم چند بار باید زنگ بزنیم.
او میافزاید: منبع آب روستا چند ساعت طول میکشد تا پر شود و در عرض 10 دقیقه تمام میشود، آب تانکر هم که میآورند، شور است. مجبوریم یا آب شیرین از قاین بیاوریم یا اگر وسیلهای باشد از چاههای کشاورزی اطراف آب تهیه کنیم.
درختهای کاشته شده مقابل خانهها هم رمقی ندارند و با اندکی جولان باد، غبار از کوچههای خاکی به هوا بلند میشود و بوی خاک مرده به مشام میرسد.
چند کیلومتر که از سینیدر دور میشوم، روستای سیج در دامنه کوه خودنمایی میکند. روستایی کوچک در دامنه خشک کوهی خشکتر، که حتی یک نفر در کوچههای روستا به چشم نمیخورد، اطراف روستا تا چشم کار میکند، پر از بوتههای خشک خار است و بجز چند اصله درخت کوچک هیچ نشانی از رنگ سبز دیده نمیشود.
جاده را در پیش میگیرم، اما گویی در گذرگاه خشکسالی هستم و هر چه پیشتر میروم، دشت عریانتر میشود.
تابلویی در میانه راه توجهم را جلب میکند که بر روی آن نوشته است: «سد حاجیآباد». امیدوار میشوم که هنوز آب در گوشهای از این دشت زنده است. در محلی از جاده توقف میکنم که تاج سد دیده میشود، اما خاک نرم جمع شده در مسیر آب امیدم را ناامید میکند، چون معلوم است که مدتها از آخرین آب جاری شده از این سد میگذرد.
مسیر خاکی تا روی تاج سد را طی میکنم و افسوسم بیشتر میشود. پشت سد پر از بغض ذرهای باران است. مسیر تردد خودروها و موتورسیکلتها در پشت سد نشانه سالها بیآبی است. بیتردید کابوسهای شبانه سد خارهایی است که به جای آب بر تن او روییدهاند.
*سایه نشینی مردان کار
پس از رسیدن به حاجیآباد به سمت روستاهای آبیز و گریزان ادامه مسیر میدهم. دو طرف جاده دشت مسطح پوشیده از خارهای خشک است و هر چند انتهای نگاهم در سمت چپ به کوهی سنگی میرسد، اما در سمت راست گویی دشت هم در غباری از هیچی گم میشود و بیانتهاست.
روی تپهای تعداد زیادی خانه در حال ساخت به چشم میخورد که نشانه خوبی است، اما وقتی نزدیکتر میشوم، معلوم میشود، تعداد زیادی از آنها مدتهاست که رها شدهاند و صاحبانشان ذوقی برای تکمیل آنها نداشتهاند.
روی تپه بعدی، روستای آبیز قرار دارد و به محض ورود به روستا دو مرد میانسال را میبینم که یکی از آنها در حال کشیدن داروی دامی به داخل سرنگ است، از آنها میپرسم، آب خوردن در روستاهای شما پیدا میشود؟ یکی از آنها میگوید: آب شور هست، ولی آب شیرین فعلاً نایاب است.
او که خودش را رضازاده معرفی میکند، میافزاید: آبیز حدود 700 خانوار سکنه دارد و یکی از روستاهای بزرگ منطقه است. در سالهای قبل که وضعیت بهتر بود، نه تنها کسی مهاجرت نمیکرد که تعدادی هم از شهر برگشتند. همان خانههای در حال ساخت شهرک که ابتدای روستا دیده میشوند، نشان دهنده افزایش جمعیت روستاست.
او ادامه میدهد: اما در چند سال اخیر خشکسالی امان همه را بریده. آب شیرین برای خوردن نداریم و با تانکر آب میآورند که متأسفانه آبش شور است.
از او در مورد وضعیت کشاورزی میپرسم که میگوید: کشت منطقه از نصف هم کمتر شده، چون بسیاری از زمینها دیم بود و متأسفانه منابع طبیعی تقریباً تمام زمینهایی را که از حدود 100 سال پیش توسط اهالی به صورت دیم کاشته میشد، از آنها گرفته و اجازه کشت نمیدهد.
او اظهار میدارد: چاههای آب هم اوضاع خوبی ندارند. مثلاً من دو فنجان آب حدود 14 دقیقه آب در مدار 12 روز دارم که عملاً به هیچ دردی نمیخورد.
عبداللهی مرد میانسال دیگر که سرنگ دامیاش را در دست دارد، میگوید: آب که نداریم، کشت دیم را هم گرفتهاند، برای نگهداری دام هم میگویند در داخل روستا نباید باشد، عملاً در بنبست زندگی گیر افتادهایم.
او میافزاید: زیر سایه دیوار نشستن شده است کار اصلی مردان و جوانان روستا و غصه ما این است که بچههای ما قرار است، چه کار کنند! روزگاری چند گاو و حدود 30 رأس گوسفند داشتم، ولی در حال حاضر فقط پنج رأس گوسفند و دو رأس گاو دارم که برای نگهداری آنها هم با مشکل مواجه شدهام.
چند نفر دیگر هم به ما اضافه میشوند، اما درد دل مردان آبیزی زیاد است و از نامهربانی آسمان و خشکسالی میگویند و از برخی تصمیمات دستگاههایی نظیر منابع طبیعی که زمینهای دیم آنها را گرفته، گلایه دارند که در زمان بدی حداقل کشت و کارشان را از دست دادهاند.
*چشمه مهربانی هم خشک شده!
از آبیز به سمت اسفاد به راه میافتم، اما آخر روستا نوجوانی از سایه دیواری برمیخیزد و به سمت خودرو میآید. توقف میکنم. میگوید «استند» میروید؟ وقتی به او میگویم به سمت «چاه پایاب» میروم، میگوید: مسیرمان یکی نیست. از او در مورد وضعیت آب روستای «استند» میپرسم که میگوید: آب قنات کم شده و آب چاه هم گل آلود است. آب روستا هم یک ساعت هست، چند روز نیست!
از علی اکبر میخواهم بیشتر حرف بزند و هر چه دلش میخواهد، بگوید که میافزاید: موقع انتخاب شوراها قول دادند، آب قنات و آب چاه را درست میکنند، اما وقتی رأی میآورند یادشان میرود. حالا باید زنگ بزنیم، زنگ بزنیم تا یک تانکر آب شور بیاورند!
او ادامه میدهد: ما چند گاو و سه گوسفند و یک الاغ داشتیم و با برادرم میرفتیم، آب از قنات میآوردیم، ولی بعد چند وقت سینهام درد گرفت و دکتر رفتم که دکتر گفت چون بانکههای 20 لیتری را روی الاغ گذاشتهام، روی قلبم فشار آمده و دیگر نباید روی قلبم فشار بیاورم.
علی اکبر با مهربانی خاصی میگوید: آقا ما دو برادریم. میتوانیم آب بیاوریم، اما پیرزنها و پیرمردهایی هستند که کسی را ندارند و هر روز باید منت یک نفر را بکشند تا یک بانکه آب برای آنها بیاورد.
وقتی به او میگویم، روستاییان که مهربانند، ادامه میدهد: نه دیگر مهربونی نیست. خشکسالی نمیذاره مهربون باشن، همسایهمان موتور دارد. میگوییم، مریضیم، نمیتوانیم با الاغ آب بیاوریم، موتورت را بده، اما نمیدهد. علی اکبر در پاسخ به این سؤال من که فکر کردهای، آیندهات در این روستا چگونه است و آیا به رفتن فکر میکنی یا نه؟ میگوید: منم مثل جوونهای دیگر باید برم شهر کارگری دیگه. فکر کردن نداره!
* یک سال تلاش برای یک کت و شلوار
از علی اکبر با چشمانی که چون دشتهای اطراف بیرمق بودند و با حرفهای پر از ناامیدی و ترس از آیندهاش خداحافظی میکنم و راهی روستای بعدی میشوم. مسیر بین دو روستا هم دشتی خشک و بیانتهاست و اثری از زندگی ندارد. تنها ساکنانش بادهای گرمی هستند که بازیشان شده، جابه جا کردن خاک خشکیده و خارهای حیران از بیآبی.
*اسفاد؛ روستایی که دیگر آباد نیست
به روستای اسفاد میروم. کوچههای این روستا هم سوت و کور است و هیچ نشانی از پویایی روستاییانی که انتظار میرود در تکاپو باشند، نیست. چند زن میانسال و پیر کنار دیواری نشستهاند. به سراغشان میروم و تا میگویم «آب روستا ...» نمیگذارند، جملهام کامل شود و میگویند: «آب نداریم» و یکی از آنها ادامه میدهد: قنات روستا کم آب شده. اول شب یک ساعت آب میآید و باز تا روز بعد خبری از آب نیست.
او میگوید: در روستا ماندهایم تا بمیریم. نه درآمدی داریم، نه امیدی هست که وضعیت بهتر شود. جوانها که در روستا نمیمانند، چون آب برای کشاورزی نیست. زمینهای دیم را هم گرفتهاند. یک سال تلاش کنند، شاید با درآمدشان بتوانند یک دست کت و شلوار بخرند.
زن دیگری میگوید: بیشتر اهالی دامهایشان را فروختهاند تا زنده بمانند، چند بار قول دادهاند از روستاهای اطراف آب میآورند، اما عملی نشده، ولی چند روستا بالاتر چاه عمیق به تعداد زیاد دارند و چون آشنا دارند، کسی کاری به کارشان ندارد.
درد دلهای مادرانه آنها از سرنوشت مبهم فرزندان جوانشان تا انتظار پیرزنها و پیرمردها برای مردن و ناامیدی مطلق را که میشنوم، از آنها خداحافظی میکنم و پشت سر یکی از اهالی که سوار بر موتورسیکلت با خورجینی پر از بطریهای خالی است، حرکت میکنم تا به محل مظهر قنات روستا برسم.
کمی آن سوتر چند جوان زیر سایه دیوار نشستهاند و مشغول بازی با گوشیهای تلفن همراهشان هستند! به دنبال مرد روستایی از کوچه باغهایی میگذرم که نشان از آبادانی بسیار آن در سالهای نه چندان دور دارد، اما این روزها درختان خشک بسیاری به صف ایستادهاند و نظارهگر مرگ درختان جوانتر از خود هستند.
به مظهر قنات میرسم. آب گوارایی دارد، اما از رسوبات جداره دیوارههای خروجی آب مشخص است، میزان آب دهی آن از نصف هم کمتر شده و در سالهای قبل پرآبتر بوده است.
چند جوان دیگر هم زیر سایه درخت کنار قنات نشستهاند. با آنها همصحبت میشوم. علی جوانی است که در حال گذراندن مرخصی دوران سربازی است. او میگوید: این روستا بیشترین مهاجر را دارد.
تمام دوستان من که چند سال بزرگتر بودهاند به شهرهای دیگر رفتهاند و کارگری میکنند. من هم سربازیام تمام شود، باید بروم. چون اینجا انگیزهای برای ماندن نیست.
او میگوید: روستایی یا باید کشاورزی کند یا دامداری و باغداری، آب که نداریم، کشاورزی کنیم. باغها هم که خشک شده. زمینهای دیم را هم که گرفتهاند. دامداری هم که عملاً غیرممکن و ممنوع است، چون پروانه چرا نمیدهند.
به خاطر وجود چند رأس بزکوهی در ارتفاعات این روستا کل کوهها را حفاظت شده، اعلام کردهاند. مرد میانسال که بطریهای کوچک و بزرگ داخل خورجینش را آب کرده، میگوید: آقا بروید، یقه آنهایی را بگیرید که حاجی آباد را شهر کردند. مثل این است که کویر لوت را شهر کنید!
*مرگ تدریجی روستاها
او ادامه میدهد: چون حاجی آباد شهر شده، باید آب روستاهای اطراف به آنجا برود. ما روستاییان مردیم هم مردیم! کسی به فکر ما نیست. این روستا آبادترین روستا در کل منطقه بوده، ولی در حال مردن است و چند سال دیگر متروکه میشود!
دلش از همه چیز و همه کس پر است و از من میخواهد تا سوار بر موتور به محلی برویم که کل روستا قابل دیدن است و پس از چند دقیقه به روی تپه کوچکی میرسیم که مشرف به روستا و دشت اطراف است.
تنه درختان خشکی را نشان میدهد که بوفور در اطراف روستا دیده میشوند و میگوید: تمام اینها نشان میدهد که زمینهای اطراف روستا باغ بوده و بمرور خشک شده که قسمت بیشتر آن در 15 سال اخیر بوده است.
او میافزاید: قنات بسیار پر آب بود، اما در زلزله دهه 70 میزان آب آن کاهش یافت و کارشناسان گفتند، زلزله باعث شده تا مسیر آب تغییر کند که البته حدود دو کیلومتر بالاتر یک چشمه جدید ایجاد شده که آب همین قنات است، ولی برای باز کردن مسیر آب باید چند صد میلیون بودجه بدهند و اگر این کار بشود، بخش عمدهای از مشکلات اهالی این روستا حل میشود.
*تبعیضهای آزاردهنده
این مرد هم به برخی تبعیضها از سوی برخی مدیران اشاره میکند و میگوید: چند روستا به دلیل اینکه از طرف فلان مدیر حمایت میشوند، چند حلقه چاه زدهاند و مشکل آب ندارند. او با اشاره دست، مزارع سرسبز و باغات همان روستاها را در میان دشت نشان میدهد و میافزاید: باغات قدیمی روستای ما خشک شده و روستا در حال خالی شدن است، اما آنجا باغ ایجاد میشود و هر روز جمعیتشان بیشتر میشود، چون آب دارند و...
*چاه پایاب دیگر آب ندارد
درد دلهای مرد اسفادی و جوانها زیاد است، اما باز میگوید: خدا را شکر که آب پیدا میکنیم، بخوریم، اما روستاهایی هستند که حتی آب پیدا نمیکنند تا بخورند و در انتهای دشت کوهی را نشان میدهد و میگوید: اهالی دو روستای چاه پایاب و چاه شطه وضعیت اسفناکی دارند.
از اسفاد خارج نشده، وارد راه منتهی به چاه پایاب میشوم. مسیری حدود 20 کیلومتر که حتی یک پیچ کوچک ندارد و کاملاً مستقیم است و هر شخصی را به یاد فیلمهای وسترن دهه 70 میاندازد.
جادهای باریک که در وسط دشتی خشک تن به خورشید سپرده است. گویی مسافرانش را به ناکجا آباد میبرد. هیچ علامتی ندارد و هر چند لحظه خاری خشک سوار بر بادهای گرم و غبارآلود از عرض جاده میگذرد، میانه راه چوپانی پیر و خسته را میبینم سوار بر الاغ با گله گوسفندانی که نمیدانم در میان خار و خاشاک خشک و دشت تفتیده چه چیزی برای خوردن پیدا میکنند!
گرما طاقت فرسا شده و کولر ماشین هم گویی نفسش از این همه گرمی بند آمده. زمین و زمان تب دارد. مسیر مستقیم هم انگار قرار نیست، تمام شود و تا چشم کار میکند، تنها سراب است و سراب...
به ابتدای روستای چاه پایاب میرسم. بادی شدید میوزد و خاک نرم کوچههای روستا برای فرار از تن گرم زمین با باد به هوا برمیخیزند و نمیشود جایی را دید. کودکی در میان غبار با دوچرخهای رنگ و رو رفته و قدیمی دیده میشود. به او نزدیک میشوم و سراغ بزرگترش را میگیرم، اما فقط نگاه میکند و جوابی نمیدهد! دستان کودکانهاش مانند کوچههای خاکی روستا و دشت اطراف پوستی خشک و آفتاب سوخته دارد و موهایش ضخیمتر به نظر میرسد و رنگ خاک دارد. زنی میانسال از خانهای کوچک بیرون میآید و کنجکاو نزدیک ماشین میشود. از او میپرسم: اوضاع آب آشامیدن روستا چگونه است؟ زن روستایی با لحنی خاص و حسرتی عمیق میگوید: آب کجا بود، داداش؟ اینجا خاک و بدبختی زیاد است، اما آب نداریم. چند سال است، آب روستا قطع است. فقط با تانکر آب شور میآورند.
با راهنمایی زن روستایی و کمک دو نوجوان دیگر به خانه محمد گرانبها میروم که عضو شورای روستا است صحبتهای اولیه او هم مثل تمام روستانشینان قبلی است، از او میپرسم: آب روستای شما از طریق لوله از یکی از روستاهای بالادست تأمین میشود، اما گویا لوله را مدام میشکنند تا آب به اینجا نرسد، آیا کاری کردهاید تا این اتفاقات نیفتد؟
گرانبها میگوید: البته در بعضی موارد تخریب لوله عمدی بوده، اما آنها مدعی هستند که لولهها فرسوده است، همچنین قرار بوده، سال قبل لولهگذاری شود، ولی بودجه ندادند و با پیگیریهای متعدد اعضای شورا، فرمانداری قول داده تا پایان سال مالی این پروژه اجرایی شود.
او ادامه میدهد: این روستا 90 خانوار و 450 نفر جمعیت داشت و شغل اصلی آنها دامداری است و حدود یک دهه قبل حدود 13 هزار رأس گوسفند داشتیم، اما الان کمتر از 4 هزار رأس باقی مانده است و مجبورند به روستاها و مراتع اطراف شهرستان خواف و تایباد بروند، چون اینجا نه علف هست، نه آب و گوسفندان تلف میشوند.
او میافزاید: در حال حاضر تنها منبع تأمین آب تانکری است که آب شور میآورد. این در حالی است که این روستا 6 حلقه چاه عمیق داشته که الان فقط دو حلقه چاه آب اندکی دارند که جوابگوی نیاز روستا نیست، ولی یک روستا بالاتر 12 چاه عمیق دارد.
او با افسوسی خاص میگوید: از مسیر اصلی دور افتادهایم از چشم دولتمردان هم دور افتادهایم. نماینده مجلس دور قبل یک بار زمان انتخابات آمد، قولهایی داد و وقتی به مجلس رفت، دیگر یادش رفت که چنین روستایی هم هست تا اینکه در انتخابات اخیر مجدداً یادش آمد و سراغ ما آمد، ولی باید بگویم، اکثر مسؤولان از شرایط این روستا خبر ندارند.
گرانبها درخصوص سایر مشکلات روستانشینان چاه پایاب میگوید: از زمینهای دیم محصول خوبی داشتیم. حتی یک سال هفت تن برداشت کردیم، اما منابع طبیعی همان زمینها را هم از ما گرفته است. حداقل میتوانستیم، جو مورد نیاز گوسفندانمان را برداشت کنیم، چرا که اداره عشایری فقط پول نقد میخواهد تا جو بدهد، اما از کسبه خواف میتوانیم دو ماهه بخریم و عملاً حمایتی از عشایر نمیشود.
او میافزاید: هیچ دلخوشی برای ماندن در روستا نداریم. جوانترها که در حال فرار از روستاها هستند، چون حمایتی نیست مثلاً پسرم با وام ازدواجش آهن خرید تا خانهای بسازد. برای اخذ وام مسکن به بانک مراجعه کردیم. خواستند ضامن معرفی کنیم. دو نفر بازنشسته بردم، قبول نکردند. گفتند باید ضامن کارمند جوان باشد و چون چنین آشنایی نداریم، عملاً خانه او نیمه ساز رها شده است.
با گرانبها دوری در اطراف روستا میزنیم قرقرههای خراب و دیوارههای فروریخته دهانه چاهها هر بینندهای را به یاد فیلمهای ژانر وحشت میاندازد و با خود میگویم، بهتر است، نام چاه پایاب را به چاه پاخاک تغییر بدهند.
نظر شما