قدس آنلاین/ مجید تربت زاده/وسط همه حرفها و تعریف و تمجید و خاطره گویی ها رسمی و غیر رسمی ، جمله ای از خلبان همرزم شهید بابایی که هنگام شهادت همراه او و در کابین جلوی هواپیمای اف-۵ حضور داشت، توجهم را جلب کرد. او در تشریح روحیات و خصوصیات اخلاقی شهید بابایی ، بعد از کلمه هایی مانند «مدیر، فرمانده قاطع ،طراح زبر دست عملیات هوایی و مغز متفکر» و حرفهایی که در باره ایجاد ،قرارگاه «رعد» و تغییراتی که بابایی در شیوه های عملیاتی به وجود آورده ،گفته بود: عباس بابایی خودش بتنهایی یک نیروی هوایی متحرک بود

بابایی، خودش یک «نیروی هوایی» بود!

یک نقل قول در باره نوشتن هست که می گوید: «مهم همان جمله اول است». اینکه از کجا و چطور شروع کنی. صرف نظر از ذوق، سابقه نوشتن و توانایی هایی که داری گاهی این «جمله اول» خودش دیواری می شود که پای بالا رفتن از آن و رسیدن به مرحله بعد حتی درمانده می شوی. دستهایت انگار قفل می شوند و کلمه ها به ذهنت نرسیده ،انگار می گریزند و گاه دریایی از کلمات متفاوت ، جوری جلوی چشمت و جایی توی ذهنت رژه می روند که تو برای انتخابشان در می مانی! دلیل این درماندگی ممکن است جنس و نوع «سوژه» ات باشد. درست مثل سوژه گزارش امروز که من را توی همان جمله اول گیر انداخته و اجازه نمی دهد از جایم جُم بخورم!

 نیروی هوایی متحرک

از خلبان شهید«عباس بابایی» کم نگفته اند و ننوشته اند. آنقدرکه وقتی زندگینامه های مختلف، خاطره ها و... را می خوانی به جای پیدا کردن خمیر مایه ای برای گزارش از شخص باید بروی دنبال پاسخ این سؤال که: حالا من چه بنویسم که دیگران ننوشته و نگفته باشند؟ می دانی با همه این گفته ها و نوشته ها ،«شهید عباس بابایی» سوژه ای است که هنوز ناگفته و ننوشته زیاد دارد اما وقتی می خواهی شروع کنی باز همان حکایت «جمله اول» و دیوار و... تکرار می شود... توی جستجوهایم به جمله ای رسیدم که تا حالا نشنیده بودم . وسط همه حرفها و تعریف و تمجید و خاطره گویی ها رسمی و غیر رسمی ، جمله ای از خلبان همرزم شهید بابایی که هنگام شهادت همراه او و در کابین جلوی هواپیمای اف-5 حضور داشت، توجهم را جلب کرد. او در تشریح روحیات و خصوصیات اخلاقی شهید بابایی ، بعد از کلمه هایی مانند «مدیر، فرمانده قاطع ،طراح زبر دست عملیات هوایی و مغز متفکر» و حرفهایی که در باره ایجاد ،قرارگاه «رعد» و تغییراتی که بابایی در شیوه های عملیاتی به وجود آورده ،گفته بود: عباس بابایی خودش بتنهایی یک نیروی هوایی متحرک بود... نیروی هوایی متحرک... به نظر شما این عبارت نمی تواند همان «جمله اول» گزارش از شخص امروز باشد که قفل دستهای من را برای نوشتن باز می کند؟

علی اصغرِ تعزیه های پدر

فاصله سال 1329 که در قزوین به دنیا آمد تا 1348 که به دانشکده خلبانی رفت ، می شود 19 سال . هرقدر که در باره زندگینامه اش کم خوانده یا شنیده باشید سریال «شوق پرواز» را لابد دیده اید. پس لزومی ندارد همه دیدنی ها و شنیدنی های این 19 سال را اینجا تکرار کنیم که مانند همه خلبانها تحصیلاتش را کجا شروع کرد و چطور تمام کرد و چرا از دانشکده خلبانی سر در آورد؟ از سال 48 تا 66 که به شهادت رسید می شود 18 سال. در باره این 18 سال ، روحیات شهید بابایی ، فداکاری هایش، زندگی مشترک ، فرماندهی اش و...هم کم گفته و نوشته نشده است پس بگذارید به جای زندگینامه نویسی برویم دنبال سؤالی که برای رسیدن به جوابش مجبور می شویم نگاه دقیق تری به کودکی ، جوانی و 30 سالگی تا شهادت «بابایی» بیندازیم. اینکه آن همه عزت و سربلندی و جایگاه و مقامی که برای او قائلیم تنها حاصل همان 7 سال حضور در دوران دفاع مقدس و فرماندهی در نیروی هوایی است؟ یا باید برگردیم به گذشته، حتی به دوران نوزادی و کودکی اش که در تعزیه خوانی ها پدرش «علی اصغر (ع)» می شد ، به سالهایی که وقتی در محل کار پدرش مشق هایش را با مداد اداره نوشت، با تذکر مهربانانه پدرش رو به رو شد و همه مشقها را پاک کرد تا در خانه با مداد خودش بنویسد نه بیت المال. برگردیم به وقتی که کمتر از ده سال داشت اما نماز و روزه را از دست نمی داد. به چشم پاکی دوران جوانی اش ، به سختگیری هایش در باره مال حلال و حرام آن هم زمانی که توی سر جوانانی مثل او دغدغه حرام و حلال نبود ، به خودسازی هایش در حین دوره آموزش خلبانی در آمریکا، به اینکه با همه سختگیرهایش در زندگی و محل کار بازهم می توانست دوست و دشمن را مجذوب خودش کند و...

 هفت جمله

یک ... دو ...سه... داشتم جمله های وصیتنامه «بابایی» را می شمردم. به جز بسم الله و انالله و انا الیه راجعون ، فقط 7 جمله نوشته است : به خدا قسم از شهدا و خانواده شان خجالت می کشم وصیتنامه بنویسم...جمله آخر هم اینکه: به این انقلاب خیلی بدهکاریم! آدمی که توی 37 سال زندگی با رفتار و با شخصیتش همه حرفهایش را به پدر و مادر ، زن و فرزند و همکارانش زده است چیزی بیشتر از این برای گفتن دارد؟

اگرچه خیلی از ما عادت کرده ایم در باره قهرمانان مان به رسم تجلیل خاطره بگوییم و گاه در خاطره گویی غلو کنیم  اما باور کنید هیچکدام از خاطرات و دلنوشته هایی که در باره او خوانده اید ، داستان سرایی نیست. ممکن است من و شما باور نکنیم اما  همشهری ساده شهید بابایی باور می کند که این معاون عملیات نیروی هوایی ارتش ایران است که در خیابانهای شهر ، پیرمرد فقیر و علیلی را روی دوش گرفته و به حمام می برد! پارچه ای روی سرش انداخته که شناخته نشود. همشهری اما او را می شناسد چون عباس را از نوجوانی دیده بود که به کمک خانواده های بی بضاعت می رفت، محصولشان را درو می کرد و زمستانها برف پشت بامشان را می انداخت.

من همه اینها را باور می کنم حتی خاطره گویی سه یا چهار نفر از همکارانش را که بدون عباس به سفر حج رفته بودند و عباس به آنها گفته بود شاید تا عید قربان به شما ملحق شوم. توی عرفات سربرگردانده بودند و عباس را با لباس احرام دیده بودند... درست در همان روزی که عباس داشت از آخرین مأموریت جنگی اش بر می گشت...!

عید قربان

معاون عملیات نیروی هوایی ارتش ، چند تن از همکاران و خانواده شان و همچنین همسرش را فرستاده بود سفر حج و خودش داشت از عملیات موفقیت آمیز روی خاک عراق بر می گشت . خط مرزی را که رد کردند... تا اینجایش را می دانید...اما نیروی بسیجی توی خط که هواپیمایی را در ارتفاع پایین دیده بود اینها را نمی دانست. لابد توجیه هم نشده بود. فکر کرد هواپیمای عراق الان است که بمباران کند.با دستپاچگی نشست پشت توپ و شلیک کرد... کمک خلبان صدای انفجار را شنید و اینکه هواپیما دارد سقوط می کند. هر طور بود کنترل را در دست گرفت...فرمانده را صدا زد...از کابین عقب تنها صدای زوزه باد می آمد. سعی کرد توی آیینه او را ببیند...کابین اما خالی بود...به مرکز اعلام کرد هدف قرار گرفته است...فکر می کرد بابایی اجکت کرده است...هواپیما به زحمت روی سه چرخ نشست...ترمزها عمل نکرد و لاستیک ها آتش گرفت...چتر کمکی باز شد اما هواپیما با سرعت رسید ته باند و آنجا لای تور محافظ گیر افتاد... درست همان موقع سرهنگ نیروی هوایی «عبدالمجید طیب» توی عرفات سرش را از روی کتاب دعا بلند کرد و عباس را دید که سمت راست چادر کاروان، با لباس احرام دارد دعای عرفه را می خواند ... نیروهای امدادی دیدند کابین دوم متلاشی شده...بابایی گوشه کابین افتاده بود، روی گلویش شکاف عمیقی دیده می شد. درست مثل روزهایی که علی اصغرِ تعزیه های پدرش می شد... 

برچسب‌ها

پخش زنده

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.