زن جوان بالبخندی که طرحی از حزن و اندوهی پنهان داشت آهی کشید و افزود: وقتی فکر میکنم این بدبختی و سیه روزی را خودم به سر خودم آوردهام دیوانه میشوم. خیلی سعی میکردم به در بیخیالی بزنم. ولی با رنج و عذاب لحظه به لحظهای رو به رو هستم و نگرانی برای آینده خودم و فرزندم مرا به مرحلهای میرساند که یک قرص آرام بخش میخورم و میخوابم.
یک روز شوهرم گفت بیخیال دنیا بیا شراب بخور یا موادمخدر مصرف کن تا شارژ بشی. اما من دیگر زرنگ شدهام و نمیخواهم کار را از این که هست بدتر کنم.
امروز به کلانتری ۱۷ آمدهام و میخواهم شکایت کنم. میخواهم خودم را از وضعیت اسف باری که دارم نجات دهم. باید گذشتهها را جبران کنم و زندگی ام را از نو بسازم. خودم به جهنم، به خاطر دخترم هم که شده باید تلاش کنم و خوب باشم.
زن لاغراندام افزود: چهار سال قبل با مراد آشنا شدم. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. او با مادرش زندگی میکرد.
وضع مالی پدر بزرگش خیلی خوب بود. او و مادرش هم بریز و بپاش میکردند. مادر مراد از دوستیمان با خبر بود. اما پدر و مادر من اطلاعی نداشتند.
متأسفانه از اعتماد خانوادهام سو استفاده کردم و به باوری غلط با مرد رویاهایم خوشگذرانی میکردم. دلم قرص بود مادرش هوایم را دارد و بزودی عروس آنها خواهم شد. همین فکر غلط هم کار دستم داد. مراد به خواستگاریام آمد. پدر و مادرم مخالفت جدی خود را با این ازدواج اعلام کردند.
به عشق او عقلم را زیر پا گذاشتم و از خانه فرار کردم. دو شبانه روز با مراد بودم. ما به شمال رفتیم. مادرش هم آمده بود.
از آنجا با مادرم تماس گرفتم و گفتم که دیگر به خانه برنمیگردم. بیچاره مادرم، اشک میریخت و ضجه میزد که برگردم و فکر آبروی پدرم باشم.
من برگشتم و خانوادهام واقعاً آبروداری کردند. یک مراسم جشن عروسی خوب هم برگزار کردیم. قرار بود به خانه مادر شوهرم برویم. اما او یک ماه بعد از ما ازدواج کرد و درگیر زندگی جدیدش شد.
زن جوان افزود: در دوران عقد باردار شدم. مانده بودم چه کار کنم. مادر شوهرم میگفت مزاحم زندگیاش نشویم و خودمان فکری برداریم. پدرم که از آبرویش میترسید دست به کار شد.او زیرزمین خانه همسایه را برایم کرایه کرد و جهیزیهای که با هزار بدبختی تهیه کرده بودیم را در خانهام چیدیم.
من و مراد زند گی مشترک خود را آغاز کردیم و بچهام را به دنیا آوردم. در این مدت خانوادهام سنگ تمام گذاشتند. بیچاره خواهرم حقوقش را خرج من و بچهام میکرد و به همین خاطر هم به خواستگارانش جواب رد میداد.
او در برابرم احساس مسؤولیت میکرد و میدانست مراد اهل کار نیست و باید جور زندگیمان را بکشند.
شوهرم نه تنها هیچ احساس مسؤولیتی در برابر من و بچهمان نداشت بلکه برای خانوادهام خرده فرمایشهای زیادی هم میکرد. روز به روز اوضاع زندگیام بدتر میشد. برای یک شیرخشک یا دوا و دکتر بچهام باید چشم به دست پدر یا خواهرم میدوختم.
آن قدر آزارشان دادم که دیگر خجالت میکشیدم به چشمانشان نگاه کنم. مراد در خانه نشسته بود و یا مواد مخدر مصرف میکرد و یا مشروب الکی میخورد.
وقتی هم که حالش بد میشد دیگر نمیدانست چکار میکند. اونسبت به من و بچه بداخلاقی میکرد و با کوچکترین بهانهای مرا به باد کتک میگرفت. قهر کردم و به خانه پدرم رفتم. او هم خانه دوستانش است. هیچ خبری از هم نداریم. میخواهم طلاق بگیرم. این زندگی آخر و عاقبتی ندارد. حداقل اگر از او جدا شوم میتوانم بچهام را به پدر و مادرم بسپارم و سر کاری بروم. نمیخواهم دست نگر دیگران باشم.
از مادر شوهرم نیز خیلی گلایه دارم. او در این مدت یک بار حال نوهاش را نپرسیده و نمیگوید پسرش چه معاملهای با من و خانوادهام کرده است. زن دل شکسته گفت: یک روز برای رسیدن به مراد لحظه شماری میکردم و حالا برای جدا شدن از او لحظه شماری میکنم.
این ازدواج نافرجام از اول اشتباه بود. من کمر پدرم را با خطاهایم خم کردم و تمام موهای مادرم سفید شده است.
داستان زندگی من سراسر پند و عبرت برای جوانهایی است که با چند کلاس سواد و غرور بیش از حد پدر و مادر خود را بیسواد و امل فرض میکنند.
من اگر به نصیحتهای خانوادهام گوش میدادم و دختر سر به راهی بودم یعنی اسیر احساسات هیجانیام نمیشدم این همه گرفتاری و بدبختی سرم نمیآمد و با یک بچه و بال گردن خانوادهام نمیشدم. البته تجربهای بود که از این به بعد محکم وبا اراده زندگی کنم و از خدا بخواهم یک لحظه مرا به خودم وانگذارد.
نظر شما